شهریور 97، یک روز پشت میز کارم در ایمیلها دنبال عکسی با کلیدواژهی اربعین میگشتم که به ایمیل خواندهنشدهی یک سایت گردشگری برخوردم. درخواست یک دانشجوی مطالعات سیاسی دانشگاهی معروف در کانادا بود برای پیدا کردن همسفر پیادهروی اربعین. فکر کردم که این راه را من همیشه با همراهانی شبیه خودم رفتهام و این میتواند فرصت خوبی برای درک نگاهی بیرونی به این رویداد باشد. درجا اعلام کردم که با تسلطم به عربی و انگلیسی میتوانم کمکت باشم. آنچه اینجا نوشتهام روایتی است از همراهی ششروزهی من و دوستم کمیل با برایان ساندرز کانادایی در سفر اربعین. نگاههای بیرونی و همراهشدن با کسی که لزوماً با پیشینه و تعصب شیعی بزرگ نشده است یک بار دیگر عیار ارزشهایی را که به آنها خو کردهایم نشانمان میدهند و از آن سو، راه را برای انتقال واضحتر پیام امام شهید هموار میکنند.
این بغداد از قدیمالایام شهر قابل اعتمادی نبوده. در سفرنامهها و حکایتهای بهجامانده از این شهر هم، همیشه حقهبازهایی در داستان هستند که مردم را تلکه میکردهاند. ساعت یک نیمهشب چهاردهم صفر، ما هم احتمالاً یکی از قربانیان حکایتهای شهر، در فرودگاه بغداد هستیم. با کمیل، رفیق قدیمیام، برای چندمین بار سعی میکنیم به راننده بفهمانیم مقصرِ فرود نیامدن پرواز کانادایی ما نیستیم و خدا را خوش نمیآید پیادهمان کند یا به ازای هر ربع توقف، چهار برابر کرایه بگیرد. اما راننده بیتوجه به ما اسکناسها را میبوسد و با تاکسی زردش بین دو صف مرتب چراغهای جادهی فرودگاه گم میشود.
مهمان ناشناختهی کاناداییمان که عکس پروفایل هم ندارد در آخرین خط چت نوشته که شاید پروازشان تأخیر داشته باشد و بالاترش هم، از یکی از این سایتهای ویژهی گردشگران که هر دو عضوش هستیم، چند توصیهنامهی اطمینانبخش دربارهی خودش فرستاده تا خیالم را راحت کند. دنیای اینترنت آنقدری گرد شده که یک دانشجوی علوم سیاسی دانشگاه مکگیل بتواند به یک ایرانی پیام بدهد که برای سفر اربعین، دنبال همسفری مسلط به انگلیسی و عربی است، ولی هنوز آنقدر قابل اعتماد نشده که آدم برای یک درخواست تماماً مجازی بلند شود بیاید فرودگاه بغداد. کمیل از توبرهی خوراکیهای یزدی متنوع مادرش که برای شارژ پسر سنگینوزنش و البته جذب مهمان کانادایی به دین آماده کرده، سیب کوچکی را درمیآورد و گاز میزند و میپرسد «تو که میگی مادر پسره یهودی بوده. پس چرا براش قرآن خریده؟»
انتظار ندارم مهمان ناشناس من برای کمیل، که سه سالی بیشتر از من خارج از کشور بوده و بین دانشجویان علوم سیاسی نفس کشیده، خیلی جذاب باشد اما دوباره برایش تعریف میکنم. «برایان دهساله که بوده، با مادرش میره نمایشگاه کتاب تورنتو. اونجا یه غرفهای قرآن رایگان میداده. مادره یکی براش میگیره تا بیخیال کتاب خریدن بشه. پسره هم تا دوازدهسالگیش کل قرآن رو میخونه.»
ن فرودگاه بغداد حواس جفتمان را پرت میکند. پرواز مونترآل نشسته. به کمیل که رد عرق روی لباس سیاهش طرحی شبیه نقاشیهای پیکاسو کشیده میگویم خاک لباسش را بتکاند و موقتاً بیخیال چفیهی معروفش بشود تا پسره فکر نکند با دوتا گروگانگیر طرف است.
کمکم مسافرها بیرون میآیند. بیشترشان عراقیاند و تکوتوک ایرانی و لبنانی شیعه که معلوم است تحمل غربتنشینی در روز اربعین را نداشتهاند. دو سه توریست خارجی هم سعی میکنند اطلاعات لازم را توی بروشورها پیدا کنند غافل از اینکه اینجا عراق است. جمعیت تقریباً تمام میشود و کمکم نگران میشوم که نکند کلاً سرِکار بودهایم. اینجور سرکاریهای اینترنتی هم که در سایت کوچسرفینگ کم اتفاق نمیافتد. کمیل که موضوع آنقدرها هم برایش مهم نیست میگوید «حاجی گفتم سرِکاری. جمع کن بریم تا تاکسیا تموم نشدن.» سعی میکنم با نگاه ادبش کنم: «حال نداری برو. از اول هم بهت گفتم.» تا میآید مشاجرهی آخر شبی را ادامه دهد صدای غریبهای از پشت سرم میگوید «عباس، ایز دت یو؟»
سرم را برمیگردانم و پسری را میبینم که تیشرت مشکی پوشیده و موهای بورش در تاریکی هم داد میزنند که مال اینطرفها نیست. لبخند کمرمقی بر لب دارد. تقریباً شبیه همان تصویریست که با سرچها و اطلاعات مختصر موجود دربارهی پسرک بیستوپنجسالهای که در دانشگاه مکگیل مطالعات سیاسی خاورمیانه میخواند در ذهنم ساخته بودم. دستم را جلو میبرم: «کمکم داشتیم از دیدنت ناامید میشدیم.»
هم من و هم کمیل آنقدری تجربه داریم که حالواحوالپرسی اولیه با یک خارجی را ایرانیزه برگزار نکنیم. بعد از یک ولکام و نگرانت شده بودیم و اینها دوباره میافتیم توی مصیبت پیدا کردن تاکسی که شک ندارم یکی از مصادیق «باب ثواب سختی کشیدن زائر در راه زیارت امام حسین» است و یک روز یک جایی اجر این سختی را هم با آدم حساب میکنند. برای اینکه آبروی مشرقزمینیها را جلوی مهمان غربی نبریم، فرآیند همیشگی چانهزدن را طی نمیکنیم و با ده بیست دینار بالا پایین کردن روانهی مسجد بُراثای بغداد میشویم. بعد از چند ثانیه جا خوش کردن در تاکسی، معلوم میشود برایان از چیزی که تصور میکردیم خونگرمتر است. همان اول با خنده میگوید به خانوادهام گفتهام مدتی به خلوت نیاز دارم و خانه نمیآیم. وای، اگر بدانند الان در عراق هستم از حیاط خانه با موشک دوربرد نشانهام میگیرند. بعد پشت سر هم سؤال میپرسد. میخواهد همین نصفهشبی تهوتوی برنامهی سفر اربعینمان را دربیاورد.
«عباس تو مدیریت رسانههای آنلاین خوندی، درسته؟ راستی، برای عکاسی تو فلان کشور به مشکل نخوردی؟ چرا پیاچدی نگرفتی؟ شما از ایران بدون ویزا اومدین؟ اربعین چهار روز دیگهست؟ ما میرسیم پیاده؟ از بغداد مستقیم میریم؟ منوی گیاهخواری هم دارن ؟ ما با مدرسهی وهابیا تو بغداد چقدر فاصله داریم؟ راستی شما تو فارسی به تشکر چی میگید؟ خواهش میشه؟»
کمیل زیر لب به فارسی میگوید «قشنگ معلومه تو هواپیمای قطری خوب خوابیده» و بعد سر صبر به سؤالهایش جواب میدهد و برایان هم بعضی چیزها را در موبایلش یادداشت میکند. تا با هم گرم بگیرند چشمهایم میروند و انگار خوابم چند لحظه بیشتر طول نکشیده باشد با صدای رانندهی عراقی از خواب میپرم که «مع السلامه حبیبی. جامع البراثا.»
روبهروی مسجدیم. کمیل و برایان هنوز مشغول تبادل اطلاعاتاند. یاد حرف یک استادمان میافتم که میگفت دو گروه میتوانند نامحدود با هم حرف بزنند و خسته نشوند؛ مادرها و دانشجوهای علوم سیاسی.
«کجا بریم؟» این را کمیل میپرسد. از میان بلوکها و راهبندهای مرسوم عراق راهی به ورودی مسجد پیدا میکنیم. در مسجد، شاهرودیها در صحن موکب زدهاند و ساعت دوی نصفهشب همچنان بساط شامدادنشان به راه است. حاجآقای موسفیدی که ظاهراً مدیر عملیات موکب است و پشت ردیف ظرفهای قیمه ایستاده با لهجه میگوید «سلام زیارتا قبول باشه آقایون. چره انقدر دیر؟ وخه آ تا سردتر نشده هِنگیرین.»
برایان میپرسد حتماً باید بخوریم؟ اگر نخوریم ناراحت میشود؟ میگوییم چیزهایی را که در سرچها خواندهای خیلی جدی نگیر و به فکر طبع بدنت در این کشور غریب باش. پیرمرد شاهرودی میپرسد رفیقمون چیچی هاپُرسه و بعد داد میزند که «آقاپسر، خیلی ولکام ها». انگار که مشکل زباننفهمی برایان از کمشنواییاش است. برایان که تلاش مذبوحانه را فهمیده میخندد و پیرمردها هم میخندند. همین جا هم ما و هم برایان میفهمیم که اگر در پوشش و گفتار خیلی استتار نکنیم، باید آماده باشیم که ملت، موکب به موکب، این گونهی موبور مشخصاً غربی را به رگبار سؤال ببندند.
با دوتا قیمه در حیاط مسجد مشغول میشویم. برایان کمی با اینترنت گوشیاش ور میرود. میگوییم باید قید اینترنت همیشگی را تقریباً بزنی. میگوید مشکلی ندارم و در کانادایش هم کلاً روزی سه بار به اینترنت وصل میشوم چون پیغامهای شبکهها حواسم را پرت میکنند. نخلهای قدیمی داخل مسجد حالوهوایی مشرقزمینی ساختهاند. روی موکتها ولو میشویم (کلاً با این حجم دوربین و توشهای که مادر کمیل بارمان کرده، آدموار نشستن تقریباً برایمان غیرممکن است). برایان بادقت گوشتها را کنار میگذارد و بعد شروع میکند به تعریف خاطرات سفر آخرش به اسرائیل و دیدن مساجد آنجا.
با شنیدن اسم اسرائیل، توجه چند جوان هیئتی چفیهبهدوش ــکه بحث داغی دربارهی اینکه کی راه بیفتند میان خودشان دارندــ به ما جلب میشود. پاپی میشوند که رفیقمان کیست و چه میگوید. میگوییم دارد از جنایات اسرائیل میگوید و خاطرِ دشمنشناسشان را جمع میکنیم. این را هم یاد میگیریم که سؤالهای مربوط به جاسوس بودن برایان را اینطور جواب بدهیم که دشمن برای جاسوسی و کسب اطلاعات از اربعین میتواند عناصر بومی خیلی حرفهایتری استخدام کند تا یک جوان موطلایی تابلو.
جوانها به بحث بنیادینشان دربارهی انتخاب مسیر پیادهروی ادامه میدهند و ما هم با برایان به قسمت تاریخی مسجد میرویم. روحانیای که معلوم است تازه از وضوخانه بیرون آمده جلو میآید و حالواحوالپرسی میکند. بعد، به انگلیسی روان از برایان میپرسد که تاریخچهی مسجد را میداند یا نه. در کمال تعجب من و کمیل، برایان توضیحات کاملی دربارهی مسجد میدهد و بعدش از روحانی میپرسد که مسیح اینجا به دنیا آمده یا در اورشلیم. حاجآقا هم انگار که از خوف قضا شدن نماز صبحش عجله دارد بخوابد پاسخ عمیقی میدهد و میگوید محل اختلاف است و به عقیدهی بعضی شیعیان محل تولد مسیح همینجاست. بعد هم آرزوی موفقیت میکند و میرود.
انتظار ندارم مهمان ناشناس من برای کمیل، که سه سالی بیشتر از من خارج از کشور بوده و بین دانشجویان علوم سیاسی نفس کشیده، خیلی جذاب باشد اما دوباره برایش تعریف میکنم. «برایان دهساله که بوده، با مادرش میره نمایشگاه کتاب تورنتو. اونجا یه غرفهای قرآن رایگان میداده. مادره یکی براش میگیره تا بیخیال کتاب خریدن بشه. پسره هم تا دوازدهسالگیش کل قرآن رو میخونه.» اطلاعات فرودگاه اعلام میکند پرواز مونترآل به زمین نشسته. بالاخره مسافران پرواز کانادایی به خاک بینالنهرین پا میگذارند. عمدتاً عراقیاند و تکوتوک ایرانی و لبنانی شیعه. جمعیت تقریباً تمام میشود و من کمکم فکری میشوم که نکند کلاً سر کار بودهایم. کمیل میگوید «حاجی گفتم سر کاری. جمع کن بریم تا تاکسیا تموم نشدن.» سعی میکنم با نگاه بهش بگویم «اگه میخوای، برو.» تا میآید مشاجرهی آخر شبی شروع شود صدایی از پشت سرم میگوید «عباس، ایز دت یو؟»
برمیگردم و پشت سرم پسری با قد متوسط و موهای بور میبینم که تیشرت مشکی پوشیده. لبخند کمرمقی دارد. تقریباً شبیه تصویری است که با جستوجوهای اینترنتی از این دانشجوی بیستودوسالهی مطالعات سیاسی خاورمیانه در ذهنم ساخته بودم. دستم را جلو میبرم. «داشتیم ناامید میشدیم از دیدنت.»
هنوز در تاکسی درست جا نگرفتهایم که معلوم میشود برایان از چیزی که تصور میکردیم خونگرمتر است. «به خانواده گفتم مدتی به خلوت نیاز دارم. وای، اگه بدونن الان بغدادم، از حیاط خونه با موشک دوربرد منو نشونه میگیرن.» بعد، رگبار سؤالهایش شروع میشود. نصفهشبی میخواهد ما و داستان پیش رویش در عراق را پیشمطالعه کند. «عباس برای عکاسی اینجا به مشکل نمیخوریم؟ ما میرسیم پیاده؟ از بغداد مستقیم میریم؟ تو مدیریت رسانههای آنلاین خونده بودی درسته؟ منوی گیاهخواری هم دارن؟ با مدرسهی وهابیها تو بغداد چقدر فاصله داریم؟ راستی شما تو فارسی به تشکر چی میگفتید؟ خواهش میشه؟» کمیل زیر لب به فارسی میگوید «قشنگ معلومه تو هواپیمای قطری خوب خوابیده.» و سر صبر به سؤالهایش جواب میدهد. تا با هم گرم بگیرند چشمهایم میروند و انگار خوابم چند لحظه بیشتر طول نکشیده باشد با صدای راننده از خواب میپرم که «مع السلامه حبیبی. جامع البراثا.»
وارد مسجد براثا میشویم. کمیل و برایان هنوز مشغول تبادل اطلاعاتاند. یاد حرف استادمان میافتم که میگفت دو گروه میتوانند تا ابد با هم حرف بزنند و خسته نشوند: مادرها و دانشجوهای علوم سیاسی. ساعت دوی نصفهشب همچنان بساط شام در حیاط مسجد بهراه است. از پشت ردیف قیمهها، مرد موسپیدی با لهجهی شاهرودی میگوید «زیارتتُن قوبول آقایون. چره انقد دیر؟ وَخِزین بیاین تا سردتر نشده بگیرین برین.» برایان میترسد اگر غذا را نخورد پیرمرد ناراحت شود. میگوییم چیزهایی را که در سرچها خواندهای خیلی جدی نگیر و به فکر طبع بدنت در کشور غریب باش. پیرمرد غذا را میدهد و با صدای بلند میگوید «آقاپسر خیلی ولکام ها.» انگار که مشکلِ نداشتن زبان مشترک با داد زدن حل میشود. برایان که تلاش مذبوحانه را فهمیده میخندد و باقی مردهای ایستاده در موکب هم میخندند. برایان با دقت گوشتها را کنار میگذارد و شروع میکند به تعریف خاطرات سفر آخرش به اسرائیل و دیدن مساجد آنجا. با شنیدن اسم اسرائیل، توجه چند جوان چفیهبهدوشِ مشغول بحث، به ما جلب میشود. پاپِی میشوند که این آقا نصفهشبی اینجا چه میکند و چه میگوید. بیدرنگ میگوییم دارد از جنایات اسرائیل میگوید و خاطرِ دشمنشناسشان را جمع میکنیم. برای خواب سراغ پشتهی پتوهای رنگارنگِ زیر کتیبهی سیاهی میرویم که رویش نوشته «السلام علی المجدلین فی الفلوات.»
برای نماز صبح که بیدار میشویم چشممان درست باز نمیشود. بعد از نماز، تازه میفهمیم برایان سر جایش نیست. چشم میچرخانیم و میبینیم گوشهای از مسجد بزرگ، عبا انداخته و نماز میخواند، اما به شیوهی اهل سنت. ترس فوری جایش را به تعجب میدهد. کمیل میگوید «کار خدا، با همون دو قاشق قیمهی بدون گوشت امام حسین مسلمان شد.»
نمازش که تمام میشود به طرفمان میآید و از دور لبخند میزند. به ما که میرسد، میگوید «شرط میبندم داشتید بحث میکردید مسلمون شدم یا نه.» کمیل میگوید «مسلمون باشی و شرط ببندی؟» برایان انگار از چشمهای کمیل میخواند که مشتاق است بداند دینش چیست. توضیح میدهد که به هر کشوری میرود سعی میکند در mood مردمش باشد. ماه رمضانِ گذشته هم که با هزینهی دانشگاه رفته بوده مصر، مرتب نماز میخوانده. تا بخواهیم تصمیم بگیریم که فرق نماز شیعه و سنی را برایش توضیح بدهیم یا نه، میگوید میخواهد همین حالا برود حرم کاظمین. قیافهی خوابآلود ما را که در واکنش به حرفش میبیند، میگوید البته مشکلی ندارد که تنها باشد و در اسرائیل هم مدت زیادی تنها بوده. اسم اسرائیل را که میشنویم، یاد دیشب میافتیم و حجت بر ما تمام میشود که باید همراهش باشیم. وسایل را پیش بچههای موکب میگذاریم و برایان را خاطرجمع میکنیم که رسم اینجا همین است و جای نگرانی نیست.
از مسجد براثا تا حرم کاظمین خیابانها خلوت است. خورشید طلوع نکرده و جز صدای «هلا بزائر»ی از دوردست و به هم خوردن لیوانهای صبحانهی مواکب، صدای دیگری نمیآید. کمیل میآید چفیه بر سر بیندازد و موود زیارت صبحگاهی بگیرد که سؤالهای برایان شروع میشود. دربارهی تاریخچهی خاندان صدر میپرسد و فرجام فرقهی قادسیه در بغداد. به نظرم، آدم نرمال نباید سر صبحی دغدغهی فرجام فرقهی قادسیه را داشته باشد. آن هم در شرایطی که خود قادسیهایها هم مطمئناً خواباند و به فرجامشان نمیاندیشند. ولی چیزی نمیگویم تا با کمیل بحث کنند.
آفتاب که بالا میآید، پرتوهای طلایی دو گنبد کاظمین هم چشممان را پر میکنند. کمیل و برایان، که همچنان مشغول بحثاند، میروند داخل و من هم میروم برای هماهنگی مجوز دوربین. با وجود ارائهی مدارک، باز هم مخالفت میکنند. روبهروی بابالقبله یکی از هزاران هزارهای و ایرانی و عراقیِ آرامگرفته در جلوی حرم میشوم و بی هیچ آداب و ترتیبی، آنچه میخواهد دل تنگم میخوانم «السلام علیک یا امین الله.» چشمهایم را برای چند دقیقه میبندم و بعد، با سنگینی ِ دستِ برایان روی شانهام از خواب بیدار میشوم. چفیهی بزرگی خریده و روی دوشش انداخته. دوربین یک شبکهی تلویزیونی لبنانی روی ترکیب چهرهی غربی برایان با چفیهاش زوم میکند. برایان میپرسد «این شبکه تو کار آشپزی که نیست؟ همهش نگرانم مادرم من رو تو ماهواره ببینه.»
به امامین کاظمین سلامِ خداحافظی میدهم و میگویم مهمان برایتان آورده بودیم و شرایط زیارت پرنشاط نداشتیم، خودتان به زودیِ زود روزیمان کنید. وسایل را از براثا برمیداریم و سوار یکی از ونهای نجف میشویم. برایان شروع میکند چیزهایی را از روی موبایلش بخواند. اساتیدش قبول کردهاند دو هفته سر کلاس نرود، به شرطی که وقتی برگشت یک مقاله دربارهی تأثیر داعش بر پیادهروی اربعین و یک مقاله در مورد برخورد شیعیان با واقعهی تاریخی عاشورا ارائه دهد. سرنشینان ون از انگیزهی آمدنش میپرسند و خودشان هم جواب خودشان را میدهند. جوانی درشتهیکل میگوید چون با این قیمت دلار برایش مفت بوده آمده و دیگری میگوید خب چرا نرفته سریلانکا. حاجخانمی با چادر رنگی از ته ون با لهجهی ترکی میگوید «والله که اربعین جهانی شده.» خانم مسنتری با لهجهی اصفهانی به ما اشاره میکند که «بشون بیگید آقا امیرالمؤمنین جواب حاجت همه کسی را میدن قبل اینکه دینشا نیگا کنن. حیفس تا اینجا اومدن دس خالی برگردن.» توصیهی حاجخانم را برای برایان ترجمه میکنم. با لبخندش به حاجخانم خاطرجمعی میدهد که «حتماً این کار را میکنم.» و حاجخانم هم به دوروبریهایش میگوید «دیدید گفتم حرفم اثر میکونِد.» مسافرها تلاش میکنند لهجههای مختلف زبان فارسی را به جوان کانادایی یاد بدهند و اینطوری خودشان را در ترافیک و گرمای ورودی نجف سرگرم میکنند. دو سه جوان مشهدی سعی میکنند مفهوم «یره» را به او برسانند و برایان از خندهی بقیهی سرنشینها به خنده میافتد. بعد «کخ نریختن» و بعد نحوهی دست دادن و روبوسی را بهش یاد میدهند و موقع خداحافظی هم چند نفری شمارهی واتساپش را یادداشت میکنند.
اتفاقها و آدمهای اطراف حرم نجف متنوعترند. نزدیک سرچشمه، جانهای دورافتادهی تشنه به تکاپو افتادهاند و سوژه برای عکاسی زیاد است. از برایان میپرسیم حضرت علی را که میشناسی؟ میگوید بله. در درس تاریخ صدر اسلام، چند کتاب مفصل دربارهی شخصیت او خوانده و به نظرش حضرت علی نسبت به سایر خلفا و حاکمان تاریخ اسلام در افق دیگری بوده. پیشنهاد میدهم با توجه به حجم وسایل و مکافات دوربین در شلوغی، وارد حرم نشویم. اما از چشمهای برایان میخوانم مشتاق است حالوهوای داخل حرم را تجربه کند. کولهی خیس عرقش را میگیرم و میگویم تو برو و ما میمانیم. از زیارت که بیرون میآید، انگار چشمهایش آرامتر شدهاند؛ آن کنجکاوی سابق را ندارد. میپرسیم توانستی تا ضریح هم بروی؟ میگوید بله و یک wonderful experience هم اضافه میکند. بعد، نیم ساعتی حرفی نمیزند که نمیدانم از خستگی است یا دریافت چیزهایی جدید یا شاید نتیجهی عمل به توصیهی حاجخانم داخل ون.
صبح فردا نجف را با سلامی از دور به امیرمان ترک میکنیم و میبینیم که برایان هم سلام میدهد. وقتی میبیند کمیل چطور عرق میریزد، کولهاش را از او میقاپد و با دو کوله بر پشت راه میافتد. با مفاهیم عمود و موکب و چای آشنا است و همهی تعارفها را تندتند با «شکراً»های مهربانانه رد میکند ولی دوربین موبایلش اینها را رد نمیکند. عراقیها هم از این ثبت جهانی استقبال میکنند و خودشان را با قلیان و قوری و عکس شهیدانشان در قاب مسافر غربی جا میکنند. ما هم به این تبادل فراملیتیِ فرهنگها اعتراضی نمیکنیم و در نتیجه، طی کردن پنج عمود اول یک ساعتی طول میکشد.
تا عمود صد و ده سؤالهای برایان بیشتر حول فلسفهی پیادهروی و تاریخچهی آن است. همانطور که پیشبینی میکردیم ذهنیت سیاسی روی فهمش از اربعین سایه انداخته. داستان را از زمان جابر و بازگشت کاروان اسرا برایش تعریف میکنیم تا برسیم به اتفاقهای سالهای اخیر. از اینهمه دادهی جدید و متفاوت جا خورده. در اولین واکنش، وقتی خم شده تا از دست دختربچهی چادربهسرِ سینیبهدستی عکس بگیرد، میگوید این راهپیمایی او را یاد راهپیمایی بزرگ خانوادهها در فستیوال دیزنیلند انداخته و سعی میکند شباهتها را توضیح دهد. حرفش که کامل میشود، لبخند میزنیم و میگوییم هنوز اول مسیر سفری و شاید برای مقایسه زود باشد.
در موکب کاشانیها خاکشیر و شربتهای دیگر میدهند. میایستیم. پیرمردی که با سربند «یا حبیب بن مظاهر» شربت میریزد، در آن فشار جمعیت، میپرسد برایان مجرد است یا متأهل. برایان با لبخند میگوید همهی دوستدخترهای قبلیاش از دستش عاصی شدهاند و الان با کتابها بیشتر رابطه دارد. طوری که بقیه نشنوند حرفش را برای پیرمرد ترجمه میکنیم و او هم میخندد. میگوید بیا ایران خودم برایت کلاس بگذارم. برایان گوشهی خلوتی مشغول نوشیدن شربتش میشود و میپرسد «چرا غربیها خیلی کمتعدادن؟» چشمهایش را برای عکس گرفتن از تابلوی روزشمار نابودی اسرائیل ریز میکند و میگوید «نمیشه گفت این راهپیماییتون جهانی و بینالمللیه.» توضیح میدهیم که قبول داریم آدمهای شبیه برایان اینجا خیلی کماند و در جمعیت میلیونی به چشم نمیآیند ولی پیام حرکت امام حسین جهانی است و ما دوست داریم این پیام را به گوش ملتهای مختلف برسانیم.
خنکای دم مغرب، موکبداران مشغول آب و جاروی موکبها میشوند و زوار برای اتراق شب باروبنه باز میکنند. زمان طلایی سربهسر گذاشتن هم الان است. به عادت ایران، اولین زمینهی شوخیمان ازدواج است. برایان هم ادامهی شوخی را میگیرد که اساساً هدف اصلیاش از تحمل سختیهای این سفر، پیدا کردن یک زن خاورمیانهایِ آشپزیبلد بوده.
شب، روی پشتبام کاهگلی موکبی که نمایی از نخلهای دوردست دارد، زیر ستارههای آسمان دراز میکشیم. کمیل تعریف میکند آخرین بار ده سال پیش، روی پشتبام خانهی مادربزرگش در یزد خوابیده بوده که نصفهشب مادربزرگش سکته میکند و از آن به بعد، قید خواب در پشتبام را زده. من میگویم آخرین بار، شبی که پولهایم را زده بودند، نزدیک ایستگاه قطاری در آلمان زیر آسمان خوابیدم. آخرین تجربهی برایان از زیر آسمان خوابیدن هم در یک اقامتگاه بومگردی در عمان بوده که شبی چهارصد دلار برایش آب خورده. بعد میپرسد اینجا را غیر از زمان اربعین کرایه نمیدهند، و قبل از جواب گرفتن، به خواب میرود.
فردا وسط راه میفهمیم که پاهای برایان بدجور تاول زده و صدایش را در نمیآورده. در موکب نسبتاً شلوغ تاولدرمانی، از او میپرسیم به نظرت اینهمه آدم اینهمه سال این سختیها را برای حمایت از یک حزب سیاسی کشیدهاند یا از سر عادت یا چیز دیگر؟ پزشک جوان بحرینی که دارد به پای برایان پماد میزند به انگلیسی میگوید شاید هم برای چای و غذای مجانی. برایان که به خاطر دردش حال شوخی ندارد، میگوید هنوز به نتیجهی دقیقی نرسیدهام. فقط میدانم اینها که گفتید نیست.
برای سفیر سرزمین یخبندان، گرمای ظهر کلافهکننده است. نزدیک موکب بزرگ کویتیها که غذای گیاهی هم دارند، میایستیم. وسایل را زیر چادر موکب، کنار برایان و کمیل میگذارم و میروم در صف غذا. وقتی برمیگردم، میبینم که برایان و کمیل از هوش رفتهاند. موبایل برایان که لابد داشته عکسهایش را مرور میکرده هنوز دستش است و کمیل هم با دهان نیمهباز خوابش برده. دلم نمیآید بیدارشان کنم. نان و ظرف لوبیا را روی کیسهام میگذارم و خودم هم از هوش میروم.
با صدای نگران «عباس پاشو بدبخت شدیم» از خواب میپرم. خیس عرق شدهام و کمی طول میکشد تا یادم بیاید کجا هستیم. برایان و کمیل و چند مرد دیگر دارند لابهلای وسایلمان دنبال چیزی میگردند. یکی از مردها از من میپرسد «قبلِ خواب، موبایل این دوستمون رو ندیدی؟» حیرتزده به کمیل نگاه میکنم. «نیست؟» خشکم میزند. برایان بغض کرده و زیر حصیرهای موکب را نگاه میکند. میگویم «دستت بود که.» میگوید «تو هم دیدی دستم بود؟ پس چرا لنزها رو نبرده؟» و بعد، بدترین سؤالی را که کسی نمیخواهد به زبان بیاورد، میگوید «چطور میخوایم تو این جمعیت دزد رو بگیریم؟»
خبر دردناک گم شدن موبایل، آن هم موبایل یک خارجی، چهل پنجاه نفر زائر خوابیده در چادر بزرگ را بیدار میکند. وحشت خراب شدن تصویر باشکوه اربعین در ذهن شاهدِ غربی همه را به تکاپو انداخته و هر کسی سعی میکند سهم خود را در ترمیم این تصویر ادا کند. یکی میگوید من رفیقی در پلیس عراق دارم و الان میگویم کمکتان کند. آن یکی گوشیِ قدیمی اضافهاش را پیشنهاد میدهد. دیگری میگوید همین جا پول جمع کنیم یک گوشی بخریم. همه موافقاند بهجز برایان که مسئلهاش موبایل نیست و برای عکسهایی که با موبایلش گرفته غمگین است. خبرنگار لبنانی میگوید همهی عکسها و فیلمهای من رایگان مال شما. برایان کمی عصبیتر میگوید «نه، نه. مسئله عکسهاییه که با نگاه من گرفته شده.» بعد میپرسد «این راهپیماییْ پلیس ویژه نداره؟»
کمتر کسی به این سؤال برایان فکر کرده و سکوت همگانی ما به ترجمه نیاز ندارد. یکی میگوید اصلاً شاید خود نیروهای امنیتی شک کردهاند برایان جاسوس باشد و موبایلش را بردهاند. خبر به بیرون موکب هم میرسد و پای صاحب میانسال موکب بزرگ کویتیها را به چادر باز میکند. بابت اتفاقی که افتاده متأسف است و دو سهتا از بچهها را فرستاده تا از موکب اشیای گمشده پرسوجو کنند.
استعلام از موکب گمشدهها هم فایدهای ندارد. دوروبرمان که خلوت میشود، برایان میرود یک گوشهی چادر. اولش فکر میکنیم میخواهد دنبال گوشی بگردد. اما مهر برمیدارد و میایستد به نماز، آن هم دقیقاً مثل ما. توجه هفت هشت نفری که توی چادر ماندهاند جلب میشود. «این مگه شیعهست؟» با کمیل مات و مبهوت ماندهایم که دارد چه اتفاقی درون برایان میافتد. اگر دین شما حق است باید گوشی من پیدا بشود؟ بیشتر هول میشویم. خبرنگار لبنانی میخواهد دوربینش را روشن کند اما جلویش را میگیریم. نماز برایان تمام میشود و دعا میکند. کمیل میگوید «معلومه خدا داره چیکار میکنه؟»
بعد از نماز، میآید سمتمان و آرام میگوید برویم، خواست خدا این بوده که به جای دوربین، خودم ببینم. ادامهی راهمان تا دو سه ساعتی به سکوت میگذرد. میگویم هر جا سوژهای دیدی بگو که دوربین را بدهم دستت. تشکر میکند اما هیچجا از من دوربین نمیخواهد.
شب زودتر میخوابیم. نصفهشب که بیدار میشوم، میبینم برایان بیدار است و به سقف خیره شده. وقتی متوجه میشود بیدارم، بیمقدمه میگوید «میدونی عباس؟ دزدی که موبایل منو برده دنبال پول نبوده، وگرنه هم لنزِ تو اونجا بود و هم موبایل گرونتر کمیل. شاید منو زیر نظر داشته.» نفس عمیقی میکشم. «بله حق با توئه.» تأییدم را که میگیرد ادامه میدهد «به هر حال پیدا کردن حقیقت هزینه داره. دوروبر هر چیز هزینهداری هم دزد هست. شبت به خیر.» گیج خواب و حرفهای برایان، شببهخیرش را جواب میدهم.
روز بعد به موکبی برمیخوریم که قهوهی ارگانیک توزیع میکند. برایان ذوقزده مشغول عکاسی میشود و کمیل از سرکیف بودنش استفاده میکند و میپرسد «راستی، تو دیروز دنبال معجزه بودی که مثل ما نماز خوندی؟»
جواب برایان منفی است. «اونقدر چیز برای فکر کردن دارم که نیازی به معجزه نداشته باشم. فقط از خدا خواستم که بابت اتفاقی که افتاده بهم آرامش بده. دوست داشتم این رو شبیه شما از خدا بخوام.» عبارت «دوست داشتم» یعنی بیشتر نپرسید. صدای به هم خوردن فنجانهای قهوه یکبند ادامه دارد. برایان روی یک فرش قرمز زیبا ولی پوسیده ولو میشود. «اگه این اتفاق تو کشور ما افتاده بود، پلیس خیلی جدی میاومد و مردم کوچکترین اهمیتی نمیدادن. اینجا برعکس، خبری از پلیس نبود ولی انگار مشکل من برای همهی آدمای اون خیمه مهم بود. لابد یه چیزی تو دل این آدما هست که اینقدر هوای مسافرای این راهو دارن. یه چیزی بیشتر از علاقهی صرف به یه اسطورهی تاریخی. نمیدونم چیه ولی فکر کنم میشه اسمشو بذاریم معجزه.»
نزدیکیهای غروب، در موکب گروه مستندساز شناختهشدهای اتراق میکنیم که نگاه جالبی به مسائل بینالمللی شیعه دارند. مسئولان موکب بعد از پذیرایی میفهمند برایان کانادایی است و میپرسند «شما همونی نیستی که گوشیت تو موکب کویتیها گم شد؟» برایان از سرعت این شبکهی مردمی انتقال اخبار مبهوت میشود. بچههای موکب به او پیشنهاد میدهند از لپتاپ و اینترنت آنها استفاده کند. برایان مشغول میشود و وسط کار، انگار که چیز جالبی دیده باشد، صدایم میزند. بالای صفحه عکس دختری جوان است و زیرش نوشته شده «سلام برایان. نمیدانم این پیام را در وقت مناسبش خواهی خواند یا نه. من آنجلا هستم، دانشجوی جامعهشناسی از دانشگاه مکگیل که همراه چند دوست ایرانی مقیم کانادا آمدهام کربلا. رفیق مشترکی اتفاقی گفت تو هم اینجایی. اگر جایی برای اقامت پیدا نکردی، ما نزدیک مقبرهی حر، در فلان خیابان و فلان خانه که نخل بزرگی هم دارد، هستیم.» هیجانزده میگوید «معرکه نیست که یکی دیگه از دانشگاه ما هم اینجاست؟ باید این آدم رو ببینم و تجربهش رو بشنوم.» جواب ایمیل را میدهد، نشانی را یادداشت میکند و خوشحال از یافتن گونهای مشابه در سرزمینی غریبه، سعی میکند بخوابد.
فردا، در آخرین روز پیادهروی، بحث با برایان را از سر میگیریم. بیشتر از ادعاها و آشناییاش با متون اسلامی و تاریخ صدر اسلام، شیوهی بحث کردنش ما را به وجد میآورد. با وجود هیاهوی مسیر، تکتک کلمههایش را با دقت انتخاب میکند و با همان دقت هم حرفهای ما را میپذیرد یا رد میکند. خیلی وقتها هم راحت میگوید که دربارهاش تحقیق نکردهام و نظری ندارم. تقریباً بعد از هر ادعایی تأکید میکند این چیزی است که من فهمیدهام و ممکن است کامل نباشد.
ظهر به سایهی خیمهای پناه میبریم که خطاطیهای اسلامیاش چشم برایان را گرفته. مرد میانسالی در خیمه با دو سه جوان چای مینوشد. ما را که میبیند، گرم، خوشامد میگوید و میرود برایمان چای بیاورد. برایان میگوید خطاطهای مصری و کارهایشان را میشناسد ولی دربارهی ایرانیها هنوز سرچ نکرده. جوانها میگویند سرچ نمیخواهد، به این مردی که چای میآورد خوب نگاه کن. مسعود نجابتی است، استاد خوشنویسی ایرانی. با شناختن استاد، دوباره سلامعلیک میکنیم. استاد نجابتی یک کار خوشنویسی زیبا از نام امام حسین به برایان هدیه میدهد و به درخواست برایان، با هم عکس یادگاری میگیرند.
برایان میخواهد تندتر برویم تا قبل از تاریکی، وارد کربلا شویم. کمیل خسته است و پیشنهاد میدهد تاکسی بگیریم تا زودتر برسیم. برایان قبول نمیکند. کمی جلوتر، برایان میایستد تا پانسمان تاولهایش را محکم کند. کمیل باز میگوید اگر توانش را نداری، تاکسی بگیریم؟ برایان زل میزند توی چشمهای کمیل. صورتش را آفتاب سوزانده و معلوم است حرف کمیل به مذاقش خوش نیامده. خیلی شمرده میگوید «اگه خودت میخوای تاکسی بگیری، بگیر. من با اینهمه مشکل امنیتی، چندهزار کیلومتر راه نیومدم که سوار تاکسی بشم و از راننده دربارهی آبوهوا بپرسم.» بعد صدایش را یک پرده بالاتر میبرد «من توریست نیستم. اوکی؟» کمیل که جا خورده جوری «اوکی» میگوید که یعنی «خب بابا. چه خبرته؟» آرام به کمیل میرسانم که برود تاکسیاش را بگیرد و قرار میگذاریم ورودی کربلا، کنار موکب تاریخی عشیرهی بنیعامر، همدیگر را ببینیم.
دوشادوش برایان، بدون هیچ حرفی به راه ادامه میدهم. به چند دقیقه نمیرسد که جمعیت انبوهتر میشود و برایان میپرسد «نزدیک کربلاییم؟» میگویم «بله. کربلا نزدیکه.» جملهی به ظاهر سادهام در سرم تکرار میشود. انگار انتظار دارم تاریخ و غم هزاروچندصدساله در همین جمله منتقل شود.
ورودی کربلا مثل ورودی مشهد، نجف یا حتی مکه نیست که نفهمی دقیقاً کی وارد شهر شدی. نقطهای مشخص دارد که به آدم فرصت میدهد خیل باشکوه مردان و زنانی را تماشا کند که خون دلشان در حسرت زیارت، فرش قرمز زائرین امروز شده. انگار همهی جانهایی که در طول سالیان با اشک زمزمه کردهاند «بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا» در ورودی این رؤیای محققشده به استقبال ایستادهاند. در آستانهای که بالایش نوشتهاند «بلدیهݑ کربلاء المقدسهݑ ترحب بالزوار الکرام.» پیرزنی در ورودی کربلا از نوهاش میخواهد ویلچرش را برای زیارت نگه دارد. یاد روزهای آخر مادربزرگم میافتم. با همان چادر رنگی، بیحرکت نشسته در ایوان خانه، عکس شهید بالای سرش و گوشش به اخبار سرنگونی صدام، تا بر مشامش برسد هر لحظه بوی کربلا. این پیشینهی اندوه و شوق را هیچطور نمیشود برای برایان توضیح داد.
خورشید رفتهرفته از پشت خیمهی عشایری بنیعامر پایین میآید. راه آنقدر شلوغ بوده که ما با پای پیاده زودتر از کمیل سواره رسیدهایم. تا وضو بگیرم، سروکلهی کمیل هم پیدا میشود. برایان برای مراسم دلجویی با یک لیوان شربت خاکشیر به سمت کمیل میرود. مثل ژاپنیها لیوان را دودستی به کمیل میدهد و به فارسی میگوید «به کربلا خوش آمد، آقا حاجی کمیل.» بعد از نماز، دوباره راه میافتیم. جایی متوجه پسربچهی هفتهشتسالهای میشویم که مادرش را گم کرده و گریه میکند. برایان سر تا پای پسر را نگاه میکند تا شاید راهی برای کمک پیدا کند. به برچسب پایین چفیهی پسرک اشاره میکند و میپرسد «اینجا چیزی ننوشته؟» میخوانیم «کاروان فداییان زینب، شهرستان صومعهسرا.» بله، نشانی موکبشان را نوشتهاند اما درست آنطرف کربلا است و دور از حرم. به برایان میگوییم اگر بخواهیم بچه را برسانیم، تجربهی شب اربعین را از دست میدهی. متعجب نگاهمان میکند و میگوید «واقعاً میخواهید این بچه را رها کنید که من به تجربهام برسم؟ خدایا. بجنبیم. حتماً نگرانش هستند.» دستان کوچک بچه را گرفتهایم و در تاریکی جلو میرویم. در این شب اربعین حال شام عاشورا را داریم وقتی که بچهی گمشدهی ترسیدهای را میبریم به خیمهاش برسانیم ولی برای برایان داغ های سردنشدهی تاریخمان را چطور تعریف کنیم. بچه را که به موکب میرسانیم، زنی با چادر رنگی گریهکنان بیرون میدود و بچه را در آغوش میکشد. صاحب کاروان اصرار میکند شب پیششان بمانیم. برایان تشکر میکند اما دعوتشان را نمیپذیرد چون میخواهد شب را در اقامتگاه آنجلا و همسفرهای کاناداییاش بگذرانیم. از قسمت زنانه یک بقچه کلوچهی محلی دستمان میدهند و با تاکسی راهی اقامتگاه کاناداییها میشویم.
خانهی قدیمی نخلدار را خیلی زود پیدا میکنیم و زنگ میزنیم. مرد ایرانی حدوداً پنجاهسالهای در را باز میکند. موهای جوگندمی دارد. جوری خوشآمد میگوید که انگار از قبل منتظر مهمان بوده و خودش را حاجفرهاد معرفی میکند. سه زن و دو دختربچه و چند مرد جوان ایرانی دیگر هم کمی عقبتر در حیاط به استقبال آمدهاند. پشت همهشان هم آنجلا ایستاده که روسریبردوش، مثل پیشگویی که انتظار واقعهای را داشته، لبخند میزند. سر سفره معلوم میشود که حضور آنجلا در کربلا نتیجهی نذر یک خانوادهی ایرانی مقیم کانادا بوده. نذر کردهاند که اگر حاجتشان را گرفتند یک دانشجوی خارجی علاقهمند به اربعین را همراه تیم کانون اسلامی به کربلا بفرستند. کمیل گرم صحبت است و میخواهد ماجرای دزدیدن موبایل را تعریف کند که برایان با جملهی «خواهش میکنم ادامه نده» حرفش را قطع میکند. کنجکاوی حضار چند برابر میشود و دست آخر، خود برایان داستان را میگوید. آنجلا بیشتر از همه جا میخورد و به فرانسوی چیزهایی از برایان میپرسد. حاجفرهاد میگوید حتماً از آشناهایش پیگیری خواهد کرد. بعد بلند میشود و با یک گوشی آیفون مدل دو سه سال قبل برمیگردد. همسر آقا فرهاد از سمت دیگر سفره میگوید «از تورنتو آورده بودیمش برای راه انداختن کار زائرها، حالا هم خدا رو شکر به جاش رسید.» حاجفرهاد گوشی را با یک سیمکارت عراقی میگذارد در جیب برایان و برایان هم هر طور که میتواند تشکر میکند. بعد از شام، میرویم پشتبام تا پانتومیم بازی کنیم. برایان عضو تیم مقابل است و باید فابین بارتز را بازی کند. کمیل در کمتر از یک دقیقه جواب را حدس میزند. نوبت آنجلا که میشود، خیلی جدی دو لیوان چایی را مثل عراقیها به هم میزند و دستش را به نشانهی تعارف دراز میکند. خانمهای همسفرش خیلی سریع حدس میزنند: ابوموکب.
فردا صبح، از همان حیاط خانه حس میکنیم که سرزمین مقدس برای لحظات موعودش به تکاپو افتاده. کلوچههای گیلکی را هم در سفرهی صبحانه میگذاریم و میخوریم. قبل از بیرون رفتن، حاجفرهاد همه را زیر نخل حیاط جمع میکند و به انگلیسی دربارهی تاریخچهی روز اربعین و ارزش آن برای زنده ماندن حق، کمی توضیح میدهد و میگوید وقت فضیلت زیارت اربعین زمانی است که خورشید بالا آمده باشد، یعنی درست قبل از اذان ظهر.
به خاطر ازدحام جمعیت، با برایان و کمیل پیاده به سمت حرم میرویم. برایان که دلهره دارد بهموقع نرسیم، روی گوشی جدیدش مسیر را چک میکند و میگوید اگر میخواهیم قبل از اذان ظهر برسیم، باید تندتر قدم برداریم. صدای نوحههای ایرانی و عراقی فضا را پر کرده. ضربآهنگشان تند است ولی کلمهها واضحاند. باسم کربلایی میخواند «حسین، یوسفی است که با چشم قلب همیشه میتوان او را دید / و برای او نه در یک مجلس، که در طول تاریخ دستها بریده شده است.»
در شرایطی که تقریباً داریم میدویم، از برایان که گوشی را برای فیلمبرداری بالا گرفته، میپرسم «همه چیز ردیفه؟» تقریباً داد میزند «بله، روز مناسب، جای مناسب.» تصمیم میگیریم از کوچهپسکوچه برویم که زودتر به حرم برسیم. اما یک دستهی قمهزنی راه را بند میآورد. برایان مشغول فیلمبرداری میشود. من و کمیل به این نتیجه میرسیم که قبل اذان به بینالحرمین نمیرسیم. به برایان که میگوییم، قیافهاش شبیه شجاعنوری فیلم روز واقعه میشود؛ همان سکانسی که عبدالله از رسیدن به کربلا ناامید شده و میپرسد «خب حالا چه باید کرد؟» دست میگذارم روی شانهاش و میگویم دیگر هر جا شد میایستیم و زیارت میکنیم، مثل همهی آدمهایی که گوشهوکنار دارند همین کار را میکنند. برایان چشم میچرخاند و آدمهایی را میبیند که آرام مشغول زیارتاند و میپذیرد. انگار در این چند دقیقهی طلایی مانده تا اذان، تازه فهمیده که با رویدادی شبیه رویدادهای کشور خودش سروکار ندارد؛ فهمیده مفهوم رسیدن اینجا فرق میکند. از اتفاقی مرکزی، پردهبرداری آنی، شمارش معکوس یا انفجاری میان غریو جمعیت خبری نیست. انفجاری هم اگر هست، در قلب آدمهای گریانِ رو به امام ایستاده اتفاق میافتد.
روی پلههای مسجدی قدیمی میایستیم که درش را برای نماز باز کردهاند. هنوز پنج دقیقه تا اذان مانده. کمیل روی گوشی سابقِ حاجفرهاد زیارت اربعین را با ترجمهی انگلیسی برای برایان باز میکند و بعد خودش با صدای بلند میخواند «السلام علی ولیالله و حبیبه.» صدای به هم خوردن لیوانها، روضههای عربی، لبیکیاحسینها و حتی کشیده شدن پاها روی زمین پسزمینهی صوتی مناسبی برای فهم زیارتمان میسازد. میبینم که برایان ترجمهی زیارت را با دقت میخواند. کمیل میخواند «وَ بَذَلَ مُهْجَتَهُ فیکَ…» برایان چفیهی کاظمینیاش را روی صورتش میاندازد و سرش را روی زانو میگذارد. با خودم میگویم لابد خسته است یا میخواهد در حال خودش باشد. بعد حس میکنم دارد گریه میکند.
بعد از نماز، میرویم راستهی ــــ به قول کمیلــــ «همهچیزفروشیهای اطراف حرم». برایان میگوید «تا شما از رستوران اونور خیابون سهتا ساندویچ فلافل بگیرید، منم برای دوستام سوغاتی میخرم.» چند دقیقه بعد که ما ساندویچها را مثل گنجی ارزشمند در دست گرفتهایم تا کلمهایی که در آنها چپاندهایم بیرون نریزد، برایان با چند کیسه سمت ما میآید و میگوید برای دوست مسلمانم پرچم یا رسولالله خریدم و امیدوارم در فرودگاه کانادا، به جرم داعشی بودن، محاکمهی صحراییام نکنند. بعد دو بستهی کوچک در میآورد و یکی را به من میدهد و یکی را به کمیل؛ با این توضیح که اینها توتماند. میدانید توتم چیست؟ میگویم در فیلم اینسپشن لفظش را شنیدهام، نوعی یادآور و نشانهی هوشیاری و اینجور چیزها؟ میگوید دقیقترش این است که توتمها احساسات ارزشمند برههای از زندگی شما را در خودشان ذخیره میکنند تا آن احساسات را، هر وقت که لازم است، به شما برگردانند. بعد تأکید میکند که لطفاً خودتان را نگه دارید و این بستهها را تا تهران باز نکنید.
میخواهیم برگردیم سمت خانه، تازه میفهمیم اوضاع تاولهای برایان دوباره وخیم شده. سهچرخهای کرایه میکنیم اما تکانهای سهچرخه در مسیرهای خاکی آنقدر زیاد است که اعضای سالم بدنمان هم درد میگیرند. راننده که متوجه خندهی ما میشود، سرعتش را زیاد میکند تا هیجان بیشتر شود و ما را چند بار تا مرز واژگونی پیش میبرد. برایان داد میزند «سهچرخهسواری باید به مسابقات ورزشی دانشگاه مکگیل اضافه بشه.» من هم فریادزنان میپرسم «حالا قبل از اینکه تو این رشتهی ورزشی جدید دانشگاهتون بمیریم، بگو این مراسم چقدر شبیه والت دیزنی بود؟»
برایان میگوید «چیزای زیادی برای گفتن هست. این احتمالاً تنها مراسم جهانه که آدما رو بدون جشن گرفتن، خوشحال میکنه.» موتور قدیمی سهچرخه تکان دیگری میخورد و برایان میگوید «البته از این نوع هیجانات هم توی دیزنیلند خبری نیست.» بعد اضافه میکند که هنوز تحلیل روانشناختی نکردهام ولی تا اینجا مطمئنم که این حالوهوا ریشهی جامعهشناختی یا سیاسی ندارد. کمی فکر میکند و همانطور که حواسش به حرکت سهچرخه است، شانه بالا میاندازد که یعنی این نظر من است و برای فهم و توضیح بعضی چیزها به زمان نیاز دارم.
به خانه که میرسیم، آنجلا دارد تعریف میکند که چطور با وساطت یک خانم سوری موفق شده تا نزدیکیهای ضریح برود. میگوید آنجا تجربهای بینظیر از مواجهه با یک شور همگانی نصیبش شده. حالا برایان میخواهد داستانش را تعریف کند و من و کمیل هم برای خوابی مختصر و شیرین به پشتبام میرویم. پایین که میآییم، برایان بهمان خبر میدهد که در همان پرواز بچهها جای خالی پیدا کرده و از اینجا به بعد، با آنها همسفر میشود. من و کمیل خوشحال نمیشویم ولی با «اوکی» خیالش را راحت میکنیم و برنامهی خودمان را میچینیم. آنجلا، که متوجه شده قصد رفتن داریم، میگوید «واقعاً میخواید برید؟ تعریف شما رو از برایان شنیده بودم. کاش میشد همسفر بمونیم. امیدوارم یه روز، یه جایی از این دنیای پردردسر همچین اتفاقی بیفته.» بستهی هدیهی برایان را در کوله میگذارم و به آنجلا میگویم «منم امیدوارم. البته وقتی سفرِ سختِ عراق رو تونستی بیایی، حتماً کشورای دیگه رو هم میتونی.» برایم توضیح میدهد که مسئله فرق میکند و عراق از جهتی برایش راحتترین تجربه بوده، چون حس امنیتی که در تنهاییهای این سفر داشته، در سفرهای دیگرش تجربه نکرده.
کاروان مونترآل برای بدرقه دم در میآیند. شمارهها را به خیال دیدارهای بعدی رد و بدل میکنیم. آنجلا میگوید «چقدر همه چیز روی دور تنده.» و کمیل در جواب میگوید «به خاورمیانه خوش اومدین خانم!» برایان برای بدرقه، تا مقبرهی حر همراهمان میآید. در راه، کمیل از او میپرسد «راستی چرا نمیخواستی داستان دزدیده شدن موبایلت رو تعریف کنم؟» میگوید نمیخواستم آنجلا ماجرا را بفهمد چون هنوز نمیدانم تصورات و یافتههای کلیاش از این سفر چه بوده و نمیخواستم با حرف زدن از یک اتفاق احتمالاً نادر، تصورش را خراب کنم.
آخرین سلفیِ سهنفره را با پرچم سیاه روی گنبد جناب حر میگیریم. دستم را برای خداحافظی دراز میکنم و میگویم «چی باید بگی؟» میگوید «خیلی چیزها.» میگویم «نه، به فارسی.» کمی مِنمِن میکند و بعد میگوید «خداحافظ، خوشحال آمدید. نه ببخشید، خوش آمد؟ ها! خوش آمدید.» و بعد از آخرین خداحافظیِ چشمی، میرود آنطرف خیابان. جوری قدم برمیدارد که انگار تازه سفرش را شروع کرده. اتوبوسی که چند فیلمبردار و عکاس را به مقبرهی حر آورده وسط خیابان میایستد و پردهی آخر دیدارمان را با غبارش تار میکند.
در این سالها، روزهای بعد از اربعین همیشه بحران کمبود معنا داشتهام. در خوابیدن، بیدار شدن، قدم برداشتن، مسافرت و حتی وقتهایی که شکر را در چاییام هم میزنم، به وجود معنایی ارزشمند برای کارهایم فکر میکنم. بعد، ایام رفتهرفته رنگ روزمرگی میگیرند و من میمانم و توتمهایم. از هر سال و هر پیادهروی، دستاورد خاصی برایم مانده: یک سال، بند پارهشدهی کولهام؛ یک سال، سنگی که پیرمردی ادعا کرده موقع بازسازی قبه، آن را از زیر دست مأموران بعثی برداشته؛ از یک سال، چند دانه نخودچی که نذر دیرین پیرزنی افغانی برای زائران بوده و آخری، بستهی هدیهی برایان که در آن کلی پارچه چپانده. پارچهها را یک به یک کنار میزنم. عطری که از دست فروشنده روی پارچهها جا مانده در اتاقم پخش میشود. میرسم به یک دستبند. دستبندی چرمی با طرحی قدیمی که رویش با یکی از آن فونتهای همیشهعزادار عراقیها نوشته شده «ابد والله ما ننسی حسینا.»[1]
دلتنگتر که میشوم، گاهی سراغ چتهایم با برایان میروم. جایی که نوشتهام اگر همدیگر را گم کردیم، ورودی کربلا منتظرمان بمان و او هم نوشته sure، وسوسه میشوم پیام بدهم. ولی میدانم که آدمِ دنیای مجازی نیست. صبر میکنم تا خودش پیام دهد. در آخرین پیامش نوشته که از بین چند موقعیت شغلی در اقصی نقاط دنیا، گزینهای خاورمیانهای ــاماراتــ را انتخاب کرده و برایش خانه هم گرفتهاند. گفته حالا که همسایه شدیم، منتظرمان است و توی پرانتز اضافه کرده سقف بالکن خانهاش حصیری است و حیاطش پر از نخل، خیلی شبیه موکبهای قدیمی.
میآیم پایینتر و مثل خواندن یک راهنمای گنج، پیامهایمان را مرور میکنم. آخرین پیامم عید غدیر بوده. کلیپی است از همان گروه مستندساز صاحب موکب که میگوید گوته تمرین میکرده بنویسد علی ولی الله. برایان زیرش یک ایموجی تشکر گذاشته و نوشته «جالب بود، ولی راستش غافلگیرکننده نبود. هر کسی که اراده کند حقیقت را پیدا کند حتماً به جای خوبی میرسد.»
و در خط بعد ادامه داده «بازی از جایی جالب میشود که میبینی در مسیری پیش میروی که اگر به خودت بود، پیدایش نمیکردی.» برایش مینویسم «بله، انگار دستی هست که قدمهای تشنگان را به سمتوسویی که باید میبرد؛ قدمهای سرگردان و آزادهشان را.»
[1]. به خدا که ما هرگز حسین را فراموش نمیکنیم.
نویسنده: عباس طهرانی
این روایت در کتاب رهیده، چهارمین کتاب از مجموعهی «کآشوب» نشر اطراف، هم منتشر شده است.
بیصبرانه منتظر قسمت دومش بودم…از آن نوشته هاست که باید آن را جرعه جرعه نوشید و مزه کرد…مثل چای عراقی!
چقدر زیبا و تاثیرگذار بود.همچین همسفری آرزوست.
بعد از مدت ها و گم شدن توی روزمرگی این نوشته یه افق جدید بهم داد.
بعد از مدتها یه چیزی خوندم که سرحال اومدم؛ نهتنها اصل ماجرا، بلکه نحوهٔ نقل اون هم بسیار جذاب و جالب بود.
از آقای طهرانی بابت این نوشته تشکر میکنم…