کتاب خواندن برای بچهها جزئی از برنامهی روزانهی خیلی از پدرها و مادرهاست اما کتاب کودک دقیقاً یعنی چه؟ چیزی که قصههای کودکانه را از ادبیات غیرکودکانه متمایز میکند چیست؟ ریوکا گالچن که پس از مادر شدنش ادبیات را از منظری متفاوت میبیند در این مطلب بیکاغذ اطراف سراغ همین موضوع رفته است.
قصهی محبوبی هست دربارهی خانوادهای که در برجِ یک فانوس دریایی خانه میکنند، دربارهی پرندههایی که در مسیر پرواز به سمت نور این فانوس دریایی میمیرند، دربارهی جسم شناوری که دست آخر یک مینِ دریایی از کار در میآید. علاوه بر سوءمدیریت تأسیسات عمومی، این قصه یک مضمون کلی دیگر هم دارد: ناکامیِ مداومِ پدر در تحقق بزرگترین هدفش: نوشتن داستانی حماسی دربارهی دریا. لحن این قصهی مصور طنزآمیز است و ترکیب رنگی نقاشیهایش به آبنبات میماند. در حال حاضر، این کتاب محبوبترین کتاب دختر خردسالم است. وقتی هم که این کتاب را زمین میگذارد، سراغ کتاب عکسبرجستهای دربارهی یک ملوان جوان میرود که بقیهی سرنشینانِ کشتیاش میخواهند او را بخورند. دخترم قصهی غمانگیزـآموزندهی «آیا باید بستنیام را با دیگران تقسیم کنم؟» را هم دوست دارد؛ قصهای که شخصیت اصلیاش با آبوتاب دربارهی دلایل اخلاقی و گوارشیِ تقسیم بستنی دادِ سخن میدهد، غافل از اینکه بستنیِ محبوبش دارد آب میشود.
اگر کتابهای کودکان را چند بار بخوانید و بخوانید، کمکم شبیه آثار شکسپیر به نظرتان میرسند. مگر مخملکبریتی چیزی جز میراندای حیرتانگیزِ امروزیست؟ مگر درسی که پسربچهی قصهی روز برفی میگیرد همین نیست که دنیای ما، به قول شکسپیر، فقط نمایشی وهمانگیز است؟ گربهی کلاهبهسر همان فالستاف است و مکس، پسربچهی یاغی خلنگزار، هم مثل شاهلیر سودای عشقی واقعی را در سر دارد که جلوی چشمش است اما آن را نمیبیند.
شاید هم نه. کتاب خواندن من و دخترم دقیقاً مثل هم نیست. مثلاً دخترم میپرسد «خوشبختانه کجاست؟» من بیشتر وقتها کتابهایش را تقلیدی از حماسهها میبینم و او در آنها شاعرانگیِ زبان را کشف میکند. فکر میکنم دلیل کتاب خواندن دخترم این نیست که میخواهد بفهمد بعدش چه میشود، گرچه از مربی مهدش یاد گرفته موقع ورق زدنِ کتابهایش آواز بخواند که «ببینیم بعدش چی میشه». بیشتر وقتها، چیزی که بعدش اتفاق میافتد برای دخترم به حیوانی میماند که تصادفی در باغوحش ببیند. بعضی از کتابهایش پیرنگ دارند اما دخترم به آنها بیشتر مثل چشماندازهایی ابدی نگاه میکند. از این جهت، انگار در قصههایش هیچ اتفاقی نمیافتد و او آنها را به خاطر همین «هیچ» میخواند. واقعاً خبر ندارم در دل دخترم چه میگذرد؛ خودش هم خبر ندارد. دیشب، وقتی خواب بود، ناگهان بلند گفت «بادکنک نمیخوام». بعدش چه میشود؟
دخترم دیروز پرسید «یادت میاد که اون کتابه رو میخوندیم؟» منظورش موبیدیک بود، البته موبیدیکی که برای بچهها نوشته شده، در ده کلمه. راستش حدس میزنم که منظورش این کتاب بود. نمیشود راحت تشخیص داد فقط دارد چیزی را تکرار میکند که یادم رفته خودم قبلاً بهش گفتهام یا نه. «یادت میاد؟» یعنی دل دختر دوسالونیمهام برای گذشته تنگ شده؟ برای کِیِ گذشته؟
اگر کتابهای کودکان را چند بار بخوانید و بخوانید، کمکم شبیه آثار شکسپیر به نظرتان میرسند. مگر مخملکبریتی چیزی جز میراندای حیرتانگیزِ امروزیست؟ مگر درسی که پسربچهی قصهی روز برفی میگیرد همین نیست که دنیای ما، به قول شکسپیر، فقط نمایشی وهمانگیز است؟
در خانهی بچگیهای من، مهمترین خواندنیای که نصیبم میشد جملههای الهامبخشی بود که روی بستههای چای سلستیالسیزنینگ چاپ میکردند. هفت کلمه از امیلی دیکنسون. دوازده کلمه از رالف والدو امرسون. یعنی واقعاً کتابهای کودک آنقدر کم بودند؟ از مادرم میپرسم. میگوید بله، خیلی کم: «فقط کتابایی رو برات میخوندم که به نظرم کسلکننده نبودن. پیدا کردن همچین کتابایی سخت بود. اسم یکیشون یادم مونده: جایی برای نانوا نیست.» این کتاب به یاد من هم مانده. دربارهی نانواییست که آنقدر حیوان در خانهاش دارد که خودش جایی برای خواب پیدا نمیکند. یکی از قصههایی هم که پدرم برایم میگفت یادم مانده. در این قصه، مادرم چند وقتی فروشندهی شبکارِ پنلهای خورشیدی بود (هیچ نمیدانم که چرا کسی باید شبها پنل خورشیدی بفروشد) و روزها در گنجهی لباسها چرت میزد و خوش نداشت من و برادرم مزاحم خوابش شویم.
بچه داشتن به بازخوانیِ کودکیِ خودت میمانَد. مدتهاست که شیفتهی بیاعتنایی پدر و مادرم به فرهنگ کودکانهام و این بیاعتناییشان را تحسین میکنم. پنهان نمیکردند که تکنوازیهای پیانو، جشنهای فارغالتحصیلی و کتاب خواندن برای کودکان حوصلهشان را سر میبرند. اما قصهی این بیاعتنایی تازگیها برایم تغییر کرده است. حالا میدانم که بیاعتنایی آنها به فرهنگ کودکانه به هیچ وجه به معنای بیاعتنایی به کودکان نبود.
یک تعریف برای ادبیات کودک این است: هر چیزی که کودکان بخوانند. با چنین تعریفی، من در کودکیام چیزهای زیادی میخواندم و حالا میبینم که تقریباً همهی خواندههایم در ذهنم با مادرم پیوند دارند: برچسبهای مرموز شرکت «باناکُل» روی سیبهایی که برایم پوست میکَند؛ نوشتههای روی جعبهی فلزی بیسکویتهای کرهای شرکت «رویالدانسک»؛ خبرنامههای اد مکماهون که من به نمایندگی از مادرم میخواندم (و احتمالاً میلیونها نفر دیگر هم همینطور)؛ اسمهای عجیبوغریب پدر و مادرم پای چکهایی که در پسزمینهشان تصویر محو رشتهکوهی دیده میشد و بهم اجازه داده بودند آن را از بروشوری پر از گزینههای جورواجور انتخاب کنم. بیشتر خواندههایم نوشتههای روی جعبههای انواع کربوهیدرات و نامههای تبلیغاتی بودند اما همهی آن کلمهها از نوعی حس سعادت، معنا و روشنایی آکنده بودند و هنوز هم هستند. هنوز وقتی جملههایی میبینم که کتابهای آموزشیِ مادرم را به یادم میآورند قلبم شاد میشود.
کتاب محبوب دخترم، همان که قصهی آن فانوس دریایی را میگوید که خانهی مومینهای رنگپریده شده، از جهتی قصهی فنلاندِ پس از جنگ جهانی دوم است اما چیز دیگری هم هست: قصهای دربارهی کسی که عاشق همین خانهای که دارد میشود؛ خانهای که پیش از این ناکافی به نظرش میرسیده. بابامومین از سودای نوشتن رمانی حماسی دربارهی دریا دست میکشد و در عوض، مغرورانه مینویسد «چقدر دلم برای ایوان امن خانهمان تنگ شده».
نویسنده: ریوکا گالچن
مترجم: الهام شوشتریزاده
منبع: نیویورکر