سرشلوغی و وقت نداشتن حالا یکی از شاخصههای زندگی شهری مدرن شده. اما این سرشلوغی همیشگی و تمامنشدنی از کِی و از کجا به زندگی ما آمده؟ آدام گاپنیک در جستار «دیدار اتفاقی با دوست خیالی» سراغ همین موضوع رفته و آنچه در ادامه میخوانید برشیست از همین جستار.
دختر سهسالهام اولیویا دوستی خیالی دارد به نام چارلی راویولی. اولیویا کودکیاش را در منهتن میگذرانَد و برای همین دوست خیالیاش، چارلی راویولی، هم اخلاق و رفتارش شبیه مردم منهتن است: در آپارتمانی در تقاطع مدیسون و لکزینگتون زندگی میکند، شامش مرغ کبابی، میوه و آب است و با اینکه فقط هفتسالونیمه است احساس میکند خیلی «بزرگ» شده و مردم هم بزرگ حسابش میکنند. اما عجیبترین خلق و خوی محلیِ همبازی خیالی اولیویا این است: همیشه سرشلوغتر از آن است که با اولیویا همبازی شود. دخترم تلفن همراه اسباببازی را میگیرد دم گوشش و صدایش را میشنویم که توی تلفن میگوید «راویولی؟ من اولیویام… اولیویا. میآی بازی کنیم؟ باشه. بهم زنگ بزن. خداحافظ.» بعد تق، گوشی را میبندد و سر تکان میدهد «همهش میره روی پیغامگیر.» یا میگوید «امروز با راویولی حرف زدم.»
من و همسرم میپرسیم «خوب بود؟» میگوید «نه. کار داشت، سرش شلوغ بود. درگیر تلویزیون.» (ادامه هم نمیدهد که معلوم شود راویولی تعمیرکار تلویزیون است یا خودش در تلویزیون برنامه دارد.)
اگر روز خوبی باشد خیلی «اتفاقی» به دوست نامرئیاش برمیخورد و با هم به کافه میروند. موقع شام ــدر انتهای روزی که طبق معمول خانه بوده، بازی کرده، ظهر خوابیده، ناهار خورده، توی باغوحش سنترالپارک گردش کرده و بعد دوباره چرتی کوتاه زدهــ بهمان خبر میدهد «یهویی چارلی راویولی رو دیدم. با هم قهوه خوردیم ولی بعدش دیگه زود باید میرفت.» گاهی هم از اینکه نتوانسته برنامههای دونفری برای خودشان ردیف کند، آه میکشد ولی آخرش قبول میکند که چارهای نیست؛ زندگی اینجوریست دیگر. میگوید «امروز یهویی چارلی راویولی رو دیدم. کار داشت.» بعد با خوشحالی اضافه میکند «ولی با هم یه تاکسی گرفتیم.» میپرسیم بعدش چه شد؟ میگوید «یه ناهار جنگی با هم خوردیم.»
…چرا بزرگسالان نیویورکی، دقیقاً همانطور که اولیویا روشن و واضح دیده بود، اینقدر سرشلوغاند و شیفتهی زبان و ادبیات سرشلوغی، که این موضوع بر تمام مکالماتشان سایه انداخته؟ چرا یک نیویورکی همیشه اتفاقی به چارلی راویولی برمیخورد و ناهاری جنگی میخورند. چرا آن طوری که دوتا دوست باید باشند، نیستند؟ چرا مثل مردم در رم و پاریس نمینشینند یک جا و با هم درست و حسابی حرف نمیزنند؟ چرا مادهی خامِ بازی بچههای روستایی نور و شن ساحلیست و اینجا بچههای ما برای ساختن دوستان خیالیشان از سرشلوغی استفاده میکنند؟
شغل خیلی قدیمیتر از سرشلوغی است. در قرنهای هفدهم و هجدهم که بورژواها نهادهای زندگی بورژوایی را میساختند، ظاهراً هیچوقت از سرشلوغی گلایه نمیکردند؛ اگر هم میکردند هیچ سندی از آن به جا نگذاشتهاند.
…این سرشلوغی همیشگی، توانفرسا و «وقت ندارم دوستانم را ببینمِ» چارلیراویولیوار، مکافاتیست که دیرتر از باقیِ آداب شهری بورژوایی وارد زندگی مدرن شد. شغل خیلی قدیمیتر از سرشلوغی است. در قرنهای هفدهم و هجدهم که بورژواها نهادهای زندگی بورژوایی را میساختند، ظاهراً هیچوقت از سرشلوغی گلایه نمیکردند؛ اگر هم میکردند هیچ سندی از آن به جا نگذاشتهاند. ساموئل پیپس که باید ناوگانی از نو به آب میانداخت و لندنِ سوخته را از نو میساخت، از واژهی شلوغ زیاد استفاده کرده ولی هیچوقت از سرشلوغی گلایه نکرده است. برای او «شلوغ» مترادف «شادمان» است، نه «مضطرب». در یادداشتهای روزانهاش حتی یک بار هم نشده که برنامهی ناهارش را با کسی به هم بزند یا برای هماهنگ کردن قرار قهوه در ساعت چهار و نیمِ عصر به دردسر بیفتد. پیپس کار میکند، عشق میورزد و به بستر میرود ولی هیچ وقت اتفاقی به کسی برنمیخورد و لازم هم نمیشود که زود برود. نیم قرن بعد، بن فرانکلین به سختکوشیاش میبالد ولی او هم هیچ وقت از سرشلوغی گلایه نمیکند و همیشه برای چاپ روزنامه، نگارش پند و اندرزهای اخلاقی، شنا در اقیانوس یا اختراع برقگیر وقت دارد.
در واقع تا اواسط قرن نوزدهم مشکل متداولِ زندگی بورژوایی سرشلوغی نبود، درست نقطهی مقابلش بود: ملال. حتی برخی گفتهاند که شبکهی خیابانها و کافهها و مراودات کوچک شهری در قرن نوزدهم، یعنی کلیت زندگی اجتماعی آن دوران به شکلی کاملاً آگاهانه برای فرار از همین ملال آزاردهنده طراحی شد. البته اعضای طبقهی کارگر چنین احساس ملالی نداشتند ولی خب آنها کارگری میکردند نه «کار»؛ در واقع مشغولتر از آن بودند که سرشان شلوغ باشد.اما بودلر آنقدر دچار ملال میشد که باید مست میکرد و راه میافتاد توی بولوار تا شاید اتفاقی به کسی بربخورد.
اما بعد میرسیم به یکسوم آخر قرن نوزدهم و ابتدای قرن بیستم؛ حالا ناگهان همه سرشلوغاند و همه از این موضوع گلایه دارند. شاید پیپس، فرماندهی ناوگان سلطنتی، هیچوقت از سرشلوغی گلایه نکرده باشد ولی ویرجینیا وولف، بانوی سکوت ساکن، مدام ناله میکند که روزهایش در لندن به این میگذرند که دواندوان خودش را از میدانی به میدانی دیگر برساند، درست مثل… خب، مثل چارلی راویولی. رونالد فِربنک از تعهدات اجتماعیاش به ستوه آمده. پروست مدام دارد قرارهای ملاقاتش را دوباره تنظیم میکند و بابت فشردگی برنامهی زندگیاش معذرت میخواهد. هنری جیمز، که کار خاصی جز زندگی ندارد، همهاش از این مینالد که سرش زیادی شلوغ است. خودش میگوید داستان زیبا و عجیب «جای عالیِ خوب» را سر همین نوشته که نمیتوانسته از دست جهان تعهدات و مسئولیتها خلاص شود. داستان با سیل طاقتفرسای نامهها و تلگرافها و دستنوشتههایی شروع میشود که شخصیت اصلی را به مرز جنون میرسانند.
در این فاصله چه چیزی عوض شده؟ داستان جیمز به یافتن کلید این معما کمک میکند: قطار و تلگراف. خطآهن به انزوا پایان داد و کلانشهرها را پر از آدمهایی کرد که کارشان با شبکهی پیچیدهای از تعهدات اجتماعی تعریف میشد. شبکهی ارتباطات پیپس در لندن 1669، بهرغم منصب رسمیاش، حتی در مقایسه با شبکهی ارتباطات عشقِ هنرِ متظاهر و خردهپایی مثل فربنک که دو قرن بعدتر زندگی میکرد هم نسبتاً کوچک به حساب میآید. پیپس وقت بیشتری برای عشق ورزیدن داشت چون دوستان کمتری داشت که بخواهد جوابشان را بدهد.
اگر قطار، خیابانهایمان را پرازدحام کرد، تلگراف آن ازدحام را به ذهنهایمان آورد. تلگراف چیزی به جهان اضافه کرد که تا امروز با ما مانده: نوع کاملاً جدیدی از ارتباطات که در آن پیام تا وقتی به مخاطب نرسیده، ارتباط ناقص است. نامه گرچه ممکن است پاسخی بطلبد، اما به خودی خود کامل است. نه پولُس حواری و نه هورس والپول هیچ وقت مرقومهشان را با این جمله تمام نکردهاند که «بهم زنگ بزن بیشتر دربارهش حرف بزنیم.» در مقابل، طبیعت تلگراف این است که نسخهی حداقلی از چیزی دیگر باشد؛ مکاتبهای که بیشتر از بستن یک موضوع، درهایی جدید باز میکند. تلگراف قرن نوزدهمی با این تهدید به سرشلوغی قریبالوقوع همراه بود: «نامه در راه است».
منبع: این مطلب برشهاییست از جستار «دیدار اتفاقی با دوست خیالی» که نشر اطراف در کتابی به همین نام منتشرش کرده است.
بسیار عالی است این کتابتون. دید گاپنیک به مسائل واقعا خاصه .