شرح یک مرگ عادی | روایتی از احتضار و مرگ و محرم
در تکیۀ سادات هنوز دارند روضه میخوانند و من تکۀ نان قندی به دست از میان زنهای سیاهپوش رد میشوم که خودم را به مادربزرگ برسانم «اما بالای دارالعماره سلام کرد به ابن عمش، آقا من مشتری عشق توام یوسف زهرا / ور نه سر و کاری سر بازار ندارم. هر سلامی جوابی داره. کربلا روز عاشورا وقتی اباعبدالله میان گودال تکیۀ غریبی به نیزه زد، یه وقت اطرافش رو نگاه کرد دید دشمن به سوی خیمهها حملهور شده، ندا داد یا مسلم بن عقیل، یا حبیب بن مظاهر، یا بریر، یا ظهیر.» مادربزرگ بیمارم کسی را میخواهد که برای مردن یاریاش کند. «هل مِن ناصر یَنصُرُنى؟ هل مِن مُعین یُعینُنی؟ أَمَا مِن مُغِیثٍ یُغِیثُنا لِوَجْه الله؟ چرا صدای من را نمیشنوید؟» صدای روضهخوان میآید «این جمله که تموم شد حسین یه نگاه کرد به این صحرا صدا زد قُومُوا عَن نَومَتِکُم. از خواب بلند شید.» دلم میخواهد جای مسلم، مادربزرگِ من را صدا بزند، یاریگر مادربزرگم باشد به وقت مرگ. یاریگر من زمان مردن. ما هم مثل ایوان ایلیچ به مرگ مبتلا میشویم اما شکل او نمیمیریم. نه. باید فرقی باشد. ما کسی را داریم که یاری کند.
ناخِشخانه | روایت کودکان بیماری که از بیمارستان به زندگی باز میگردند
آنقدر کوچکم که هنوز در سرم تصویری از بیمارستان شکل نگرفته. برای چه آنجا هستم و تا کی باید بمانم را نمیدانم، از بیماری و رنج هم چیزی نمیدانم، اما آنقدر بزرگم که میدانم بیمارستان خانه نیست. میدانم پدری دارم که عصرهای پنجشنبه راه میافتد تا با مینیبوسهای کهنۀ آبیرنگ از جادۀ هراز بگذرد، به تهران بیاید و من را در مفید ملاقات كند. مادرم تنها یک صداست که از تلفن خانۀ همسایه عبور میكند تا به پاویون بخش پرستاری برسد. آنقدر مریضم که دیگر اسمم را صدا نمیزنند و آنقدر این مریضی مرموز و پیچیده است که کسی از آن نامی نمیبرد. من یواشیواش از اوسانه به كسي که «گَتِه مریضی» دارد بدل میشوم؛ استعارۀ مرگم در دنیای زندگان. این را وقتی که بزرگتر شدم فهمیدم، وقتی که آشنايان دور یا همسایگان قدیمی از مادرم دربارۀ سرنوشت بچۀ مریضی که دکترها جوابش کرده بودند میپرسند و مادرم با خوشحالیِ شعبدهبازی که خرگوشی را از کلاه سیلندرش بیرون میکشد، میگوید «وِ هَسِه!»
زنگِ زیر دست | گزارشی از مطب یک آنکولوژیست
این روزها خیلیها دربارهٔ ضرورت روایت بیماری از زبان بیماران حرف میزنند اما روایت بیماری برای بیمار همیشه کار آسانی نیست. گذشته از دشواری توصیف دردِ جسمانی، صرف حرف زدن از تجربهٔ بیماری خیلی وقتها برای بیمار آزارنده است. کلیشههای رایج مربوط به بیماری هم کار را سختتر و حتی گاهی دردناکتر میکنند. با همهٔ اینها بسیاری از کسانی که بیماری، مخصوصاً بیماریهای سخت، را تجربه کردهاند، دوست دارند راهی برای روایت تجربهشان پیدا کنند. مثلاً گروهی از ترفندهای روایی ــ از جمله استفاده از راوی سومشخص برای روایت تجربهٔ خود ــ استفاده میکنند یا گروهی دیگر ترجیح میدهند با اسم مستعار بنویسند. این مطلب بیکاغذ اطراف نمونهای است از تلاش برای نوشتن از آنچه بیماران مبتلا به سرطان در یک روز معمولی حضور در مطب آنکولوژیستها تجربه میکنند.
قصهی رنجت را بگو | بازنمایی بیماری در قالب روایت
وقتی بیمار میشویم، مثل قلوهسنگی که درون آب پرتاب شده، با مجموعهای از تجربههای جدید احاطه میشویم. بسته به شدت و زمان درگیری با بیماری، ممکن است بخش زیادی از توانمندیها، مسئولیتها و آزادیهای ما از دست برود و هراس پیشروندهای از پیچیدهتر شدن رنج بیماری یا درمانناپذیری گریبانمان را بگیرد. بیماری توان بیرحمانهای برای بر هم زدن نظم زندگی روزمرهی ما دارد و درست همین جا است که ما برای سر در آوردن از کلاف گرهخوردهای که دورمان پیچیده شده، نیازمند خلق روایت هستیم.