همهچیز زیر سر کارخانه بود | برشی از کتاب «خاک کارخانه»
کارخانهی چیتسازی بهشهر که اوایل دههی ۱۳۸۰ تعطیل شد زمانی قلب تپندهی بهشهر و مناطق پیرامونیاش بود. چیتسازی چنان با زندگی مردم شهر پیوند خورده بود که خیلیها برنامهی روزمرهشان را با صدای سوت کارخانه تنظیم میکردند. کتاب «خاک کارخانه» روایت همین پیوند کار و آدمهاست؛ قصهی زنان بافنده و ریسندهای که قوت زانوها و دستهاشان را در تار و پود پارچهها تنیدند و مردانی که شبانهروز دستگاهها را سرپا نگه داشتند.
شیوا خادمی، عکاس و پژوهشگر و نویسندهی کتاب «خاک کارخانه»، سراغ همین آدمهایی رفته که با تعطیلی کارخانه، کاری را که شورمندانه دوست میداشتهاند و جایی را که به آنها هویت میداده، از دست دادهاند و طعم فقدانی بزرگ را چشیدهاند. حاصل تلاش پنجسالهی او کتابی است چندوجهی که میشود آن را نمونهای از تاریخ شفاهی، مستندنگاری کسبوکار، مستندنگاری اجتماعی، ادبیات بازماندگان، ثبت خاطرهی جمعی، و روایتگری زنانه دانست. در «خاک کارخانه» از دل خاطرات کاری کارگران کارخانهی چیتسازی بهشهر، کلیت و فضایی شکل گرفته که نه تنها در تحلیل و ارزیابی تاریخ و مسیر کسبوکار در ایران به کار میآید، بلکه تصویری از پیوند تنگاتنگِ فضای کار و مناسبات اجتماعی مردم شهر پیشِ چشم میگذارد. آنچه در این مطلب بیکاغذ اطراف میخوانید، مقدمهی این کتاب است.
همسایهی دیوار به دیوار | روایتی از مرکز نگهداری و درمان بیماران مزمن روانی
خیلی از ما تابلوی «مرکز نگهداری و توانبخشی و درمان بیماران مزمن روانی» را که ببینیم، ناخودآگاه راهمان را کج میکنیم. شاید چون فکر میکنیم «آنها» خیلی با «ما» فرق دارند. خیال میکنیم آدمهایی که از قضای روزگار، ساکنِ «مرکز» شدهاند آنقدر دور و غریبهاند که نه ما راهی به دنیای آنها داریم و نه آنها راهی به دنیای ما. رضایت میدهیم به حضور دیوارهای بلندی که میانمان فاصله میاندازند و باور میکنیم که بهتر است با همسایههای دیواربهدیوارمان چشمدرچشم نشویم. اما گاهی هم آدمهایی پیدا میشوند که تسلیمِ ترس از ناشناختهها، ترس از «آنها»، نمیشوند، درِ خانهی همسایه را میزنند، با او گرم میگیرند و با یک بغل قصه برمیگردند. شیوا خادمی، عکاسِ مستندنگار، در رفتوآمدِ چندماههاش به «مرکز نگهداری و توانبخشی و درمان بیماران مزمن روانیِ توس» در جادهی قوچان دقیقاً چنین کاری کرده و در این مطلب بیکاغذ اطراف، که نمونهای است از روایتگری زنانه، دربارهی این تجربه نوشته است.
گِرایوِ دی، گوشهی عکسهای عروسی | خاطرات یک عکاس و فیلمبردار
مغازههای عکاسی و فیلمبرداری سابق اغلبشان دکانهایی بودند با سقفهایی کوتاه و کُنجی که منفذی داشت به آتلیهای تاریک که دهنهی غار نموری را تداعی میکرد. کنار اینها یا از مجالس عروسی فیلم میگرفتند تا کارت پِرس میکردند یا عکس بُرش میدادند و یا در نهایت، آبشار ماتی را میانداختند توی بکگراند عکسها. تا یکیدو دهه قبل، تصویر ما از فیلمبردار مجلسِ عروسی کسی بود که باید دوربین بزرگ و سنگین را میگذاشت روی شانهاش، سه ساعت تمام از جمعیت در حال رقص فیلمبرداری میکرد، و نهایتاً برای تعویض زاویهی دوربین سَر از پشتبام مستراح حیاط درمیآورد یا آویزان عَلَمی گاز و نردههای پنجرهی همسایه میشد. جلال حاجیزاده که حالا یک مدیر هنری باسابقه است، سالهای جوانیاش در مغازهی عکاسی پدرش در یکی از محرومترین مناطق شهر مشهد به عنوان فیلمبردار مشغول کار بوده. این مطلب بیکاغذ اطراف، روایتی است از او دربارهی تجربهی عکاسی و فیلمبرداری مجالس عروسی اواخر دههی 1370 و اوایل دههی 1380.
نشانهای آفتابی برای سرزمینهای ابری | روایتی از پیادهروی اربعین
شهریور 97، یک روز پشت میز کارم در ایمیلها دنبال عکسی با کلیدواژهی اربعین میگشتم که به ایمیل خواندهنشدهی یک سایت گردشگری برخوردم. درخواست یک دانشجوی مطالعات سیاسی دانشگاهی معروف در کانادا بود برای پیدا کردن همسفر پیادهروی اربعین. فکر کردم که این راه را من همیشه با همراهانی شبیه خودم رفتهام و این میتواند فرصت خوبی برای درک نگاهی بیرونی به این رویداد باشد. درجا اعلام کردم که با تسلطم به عربی و انگلیسی میتوانم کمکت باشم. آنچه اینجا نوشتهام روایتی است از همراهی ششروزهی من و دوستم کمیل با برایان ساندرز کانادایی در سفر اربعین. نگاههای بیرونی و همراهشدن با کسی که لزوماً با پیشینه و تعصب شیعی بزرگ نشده است یک بار دیگر عیار ارزشهایی را که به آنها خو کردهایم نشانمان میدهند و از آن سو، راه را برای انتقال واضحتر پیام امام شهید هموار میکنند.
به نیابتِ کربلایی محمدرحیم | روایت شادروان روحالله رجایی از سفر کربلا
بابابزرگم کربلایی محمدرحیم، اگر کشاورز سادهای نبود، داستاننویس مشهوری میشد بس که هر اتفاقی را دقیق و جذاب تعریف میکرد. قهارترین داستانگویی بود که در عمرم دیدهام. نقل شاهنامه را طوری برایمان میگفت که انگار خودش کنار رستم شمشیر زده و پابهپایش جنگیده است. شبنشینیهای روستای اَسفاد به شاهنامهخوانیِ او میگذشت. در قصه آنقدر فرو میرفت که وقت کفن پوشیدن سیاوش قطرهی اشکش هم میریخت. تن صدا، انتخاب کلمات، حالت چهره، حرکت دستها و تمام شگردهای روایتگری را گمانم به ارث برده بود. محمدرحیم قصهگویِ مادرزاد بود اما من میان تمام حکایتهایش، عاشق خاطراتش از سفرهای چندباره به کربلا بودم. جوری با جزئیات تعریفشان میکرد که میتوانستم لحظه به لحظهی سفرش را پیش چشمم ببینم.