دعوت به همنشینی با خرسهای گریزلی | جستاری در باب زیستن به شیوۀ بومیان
ممکن است من چیزی را که نیم ساعت پیشتر همه دیدهایم به خاطر نیاورم ولی بومیان همسفرم آن را به خاطر میسپارند. آنها مدتی پس از مواجههمان با خرسی گریزلی متوجه چیز دیگری میشوند، مثل چند لاخ موی زبر خرس گریزلی که به تنۀ درخت چسبیده، و آن را به جزئیاتی مرتبط میسازند که حین تماشای آن خرس مشاهده کرده بودند. همان رخدادی که من داشتم ذیل «مواجهه با گریزلیِ دشتهای قطبی» در ذهنم دستهبندی میکردم، آنان همچون غوطهوری آنی در جریان رودخانه تجربهاش میکردند. در آن شنا میکردند، متوجه جریان کِشندهاش بودند، حواسشان به دمای آب و جریانهای مخالف و محل ورود جریانهای جانبی بود. شیوۀ من عمدتاً توجه به ابژههای درون صحنه بود؛ تعدادی نقطه که سعی میکردم همهشان را با یک خط به هم وصل کنم و از معنایشان سر دربیاورم. همقطارانم خودشان را در گیرودار رخدادی پرتکاپو قرار داده بودند. و بر خلاف من، هیچ نیازی به استخراج معنا از آن نمیدیدند. شیوهشان این بود که اجازه دهند رخداد همچنان ادامه پیدا کند. به همهچیز توجه کنند و بگذارند هر مفهومی که هست به وقتش پدیدار شود.
بادخورکها هرگز بر زمین فرود نیامدهاند | جستاری از هلن مکدانلد
بادخورکها پرندگانی جادوییاند، شبیه همهی چیزهایی که ذهن زمینی ما به درکشان قد نمیدهد. زمانی آنها را «پرندهی شیطان» مینامیدند، شاید به این دلیل که دستههای جیغکشِ بادخورکهای سیاه، که همچون صلیب بر فراز کلیساها میچرخیدند، طوری به چشم میآمدند که گویی نه از جهانِ روشنایی، که از دل تاریکی سر برآوردهاند. اما در چشم من، آنها مخلوقات سپهر بریناند، ذاتشان در فهم نمیگنجد و به همین سبب، بیشتر به فرشتگان میمانند. برخلاف تمام پرندههایی که از کودکی میشناختهام، بادخورکها هرگز بر زمین فرود نیامدهاند.