دعوت به همنشینی با خرسهای گریزلی | جستاری در باب زیستن به شیوۀ بومیان
ممکن است من چیزی را که نیم ساعت پیشتر همه دیدهایم به خاطر نیاورم ولی بومیان همسفرم آن را به خاطر میسپارند. آنها مدتی پس از مواجههمان با خرسی گریزلی متوجه چیز دیگری میشوند، مثل چند لاخ موی زبر خرس گریزلی که به تنۀ درخت چسبیده، و آن را به جزئیاتی مرتبط میسازند که حین تماشای آن خرس مشاهده کرده بودند. همان رخدادی که من داشتم ذیل «مواجهه با گریزلیِ دشتهای قطبی» در ذهنم دستهبندی میکردم، آنان همچون غوطهوری آنی در جریان رودخانه تجربهاش میکردند. در آن شنا میکردند، متوجه جریان کِشندهاش بودند، حواسشان به دمای آب و جریانهای مخالف و محل ورود جریانهای جانبی بود. شیوۀ من عمدتاً توجه به ابژههای درون صحنه بود؛ تعدادی نقطه که سعی میکردم همهشان را با یک خط به هم وصل کنم و از معنایشان سر دربیاورم. همقطارانم خودشان را در گیرودار رخدادی پرتکاپو قرار داده بودند. و بر خلاف من، هیچ نیازی به استخراج معنا از آن نمیدیدند. شیوهشان این بود که اجازه دهند رخداد همچنان ادامه پیدا کند. به همهچیز توجه کنند و بگذارند هر مفهومی که هست به وقتش پدیدار شود.
کبک میان کوه پنهان است | به مناسبت روز ملی دماوند
«کبک میان کوه پنهان است و قلب میان خون» اما جاهای دوری هست که آدم میتواند قلبش را آنجا پنهان کند و دوباره برگردد و نگاه کند ببیند میتپد یا نه. من هر بار که کوله میبندم و نیت میکنم برای رفتن، انگار خونی تازه در رگهایم جاری میشود و قلبم مثل روز اولی که به دنیا آمدهام، میتپد. مثلاً اگر تا ده دقیقه قبلش از خودم میپرسیدهام که «این زندگی کی تموم می شه پس؟» و خودم را روی صندلی ول میکردهام و ادای بیحوصلهها را در میآوردهام، به محض اینکه کسی بگوید این هفته برویم فلان جا، یکهو از جا میپرم، و اگر آن «فلان جا» کوه باشد، مثل بچهای میمانم که برایش بلیت شهربازی گرفته باشند: شادی میپرد توی دلم.