اگر عکس‌ها و مصاحبه‌های جک گانتوس را ببینید شاید باورتان نشود این نویسنده‌ی کتاب‌های کودک و نوجوان همان کسی است که نوجوانی‌اش را با قاچاقچی‌های مواد مخدر سر کرده و به زندان هم افتاده. گانتوس در کتاب حفره که در ژانر مموآر یا خاطره‌پردازی نوشته شده، تعریف می‌کند که از بچگی می‌خواسته نویسنده شود اما هیچ‌وقت کاری جز رؤیاپردازی برای رسیدن به این هدف نکرده بوده. تا این‌که بالاخره، به خاطر خلافکاری‌هایش به زندان می‌افتد و آن‌جا یاد می‌گیرد به کمکِ نوشتن از سخت‌ترین لحظه‌های زندگی‌اش عبور کند و به رؤیایش برسد. گانتوس در کتاب حفره به ما نشان می‌دهد که در نوجوانی چه سرگشته بوده و وقتی کارش به زندان کشیده، چگونه راهی پیدا کرده تا سلول زندان مدفن ایده‌های داستانی و علاقه‌اش به ادبیات نباشد. 


بعد از دوران عیش‌ونوش توی خانه‌ی خانواده‌ی بیکن، اوضاعم بهتر شد. کمتر مشروب می‌خوردم و بیشتر کتاب می‌خواندم و البته بیشتر هم می‌نوشتم، البته آن‌قدرها هم موفق نبودم. کمک لازم داشتم. می‌توانستم تمام روز بنشینم و بنویسم اما نمی‌توانستم نوشته‌هایم را طوری سروسامان بدهم که ارزش خواندن داشته باشند. مدرسه‌ام دوره‌ی نوشتن خلاق برگزار می‌کرد اما برای پذیرفته شدن باید نمره‌ی انگلیسی‌ت توی پایه‌ی یازدهم عالی می‌بود. فکر کنم قبل از این‌که بگذارند توی این دوره‌های «باکلاس» ثبت‌نام کنی، باید ثابت می‌کردی که باهوشی. می‌ترسیدم مدیر مدرسه بفهمد که من اصلاً پایه‌ی یازدهم را هم تمام نکرده‌ام، به همین خاطر گفتم دست توی لانه‌ی زنبور نکنم.

وقتی فهمیدم این دوره چطور برگزار می‌شود، خوشحال شدم که ثبت‌نام نکردم. یکی از دوستانم که توی کلاس‌هایش شرکت کرده بود می‌گفت معلمش از این آدم‌های هپلی است که ادای آدم‌های خلاق هپلی را در می‌آورد. هر روز می‌آمد و به شاگردانش می‌گفت یک کاغذ سفید جلویشان بگذارند روی میز. بعد دست می‌کرد توی کیف گنده‌اش و کلی می‌گشت و یک چیز عجیب‌وغریب در می‌آورد و می‌گذاشت روی تریبون چوبی‌اش و به شاگردانش می‌گفت «این را توصیف کنید و یادتان باشد ذوق و سلیقه به خرج بدهید.»

تا آن موقع یک کنگر فرنگی، یک پروانه، یک کفش کتانی، یک دسته‌کلید، یک گل ختمی، یک مجسمه‌ی فرشته‌ی کریسمس و یک ساندویچ را توصیف کرده بودند. وقتی این را شنیدم، مطمئن بودم خودم تنهایی بهتر می‌نویسم، هر چقدر هم که به نتیجه‌اش مطمئن نباشم.

به همین خاطر سعی کردم خودم دست‌به‌کار شوم. از همان زمان ابتدایی دفترچه خاطرات داشتم اما این یادداشت‌ها پر از چرندوپرندهایی بودند که مثل تکه‌های پازل توی یک جعبه ریخته شده باشند و اصلاً معلوم نبود کدام به کدام مربوط است. این بار خاطراتم را بخش‌بندی کردم. اولین و واضح‌ترین‌شان بخش یادداشت‌های روزانه‌ام بود که آن را با توفان فکری‌ام پر می‌کردم و آگاهانه سعی داشتم توی این بخش احساسات صادقانه‌ام، انگیزه‌های واقعی‌ام و دیوانه‌بازی‌های هر روزه‌ام را بنویسم. این نوشته‌ها یک‌جورهایی معجونی از دیدگاه‌های زندگی‌ام است.

بخش بعد، بخش محبوبم بود. هر بار که کتابی می‌خواندم، آن بخش‌هایی را که هوش از سرم می‌بردند و زیبایی و قدرت و حقیقتش باعث حسودی و تحسینم می‌شد، ثبت می‌کردم. ساعت‌ها می‌نشستم و کل صفحه‌ها را کلمه‌به‌کلمه با دستخط ریز و خرچنگ‌قورباغه‌ام می‌نوشتم. بعد از خواندن رمان جاده‌ی انقلابیِ ریچارد یِیتس این پاراگراف را برای خودم یادداشت کردم:

«هنوز گمان می‌کنم جایی یک عالمه انسان خوب و بی‌نظیر وجود دارند. انسان‌هایی که بدون حتی ذره‌ای تلاش زندگی بر وفق مرادشان است، کسانی که خم به ابرو نمی‌آورند چون همیشه هر کاری را همان بار اول به بهترین وجه انجام می‌دهند.»

بخش سوم، فهرست ساده‌ای از کلمات بود. توی این بخش کلمه‌هایی را که می‌خواستم یاد بگیرم و ازشان استفاده کنم با معنایشان می‌نوشتم. کلمه‌هایی مثل مصونیت، طغیان، متملقانه، شنیع، پیمان‌شکن و ماتم‌زده.

بخش چهارم مختص ایده‌هایی بود که برای نوشتن کتاب توی ذهنم جرقه می‌زد، مثل تکه‌هایی از فیلمی که یادم می‌آمد یا دیالوگ فراموش‌شده‌ای که یک‌دفعه جان می‌گرفت. این‌ها ایده‌هایی خوب برای رمان‌هایی پراکنده بودند که نیمه‌های شب بیدارم می‌کردند یا وقتی پشت فرمان بودم ناغافل سراغم می‌آمدند. من هم همان پشت فرمان روی روکش صندلی سفید ماشینم، کنار پایم می‌نوشتم‌شان. شب و روز این ایده‌ها را هول‌هولکی با دستخط چپ‌اندرقیچی‌ام می‌نوشتم اما سرآخر در حد همان ایده باقی می‌ماندند. بعد از این‌که توی دفترچه‌ام ثبت‌شان می‌کردم، ورق می‌زدم و برای خودم می‌خواندم‌شان و به تک‌تک‌شان فکر می‌کردم و در نهایت کنارشان می‌گذاشتم. همه‌شان را. البته همه‌شان هم فاجعه نبودند. من اعتمادبه‌نفس و اراده‌اش را نداشتم که بنشینم و درست بپرورانم‌شان. انگار حال و حوصله نداشتم وقت بگذارم و هر کدام را سبک‌سنگین کنم و امکانات بالقوه‌اش را جداگانه در نظر بگیرم و بگذارم رشد کند. بعد من می‌ماندم و اشتباهاتم، خودناباوری‌ام، دلواپسی‌هایم و یک ذهن آشفته. معمولاً دوباره دست به قلم می‌شدم و توی دفترچه‌ام می‌نوشتم. وقتی کتاب ناطور دشت را از روی خرت‌وپرت‌های تلنبار شده‌ی کنارم برمی‌داشتم به خودم می‌گفتم مهم زنده بودن ذهن است. می‌دانستم جسمم بعداً دست‌به‌کار می‌شود و تمامش را می‌نویسد. که البته، هیچ وقت این کار را نکرد.

متوجه شدم بزرگ‌ترین مسئله‌ی نوشتن برای من این است که موضوع به‌دردبخوری برای نوشتن ندارم. هیچ چیز جالبی برایم اتفاق نمی‌افتاد. البته که زندگی توی مهمانخانه‌ی خیریه برای منی که سال آخر دبیرستان بودم اتفاق عجیبی بود، اما خارق‌العاده نبود. شاید هم من این‌طور فکر می‌کردم اما باید تمرینم را ادامه می‌دادم تا روزی که اتفاق جالبی برایم پیش می‌آمد، آماده باشم. این بهترین کاری بود که می‌توانستم انجام بدهم. همین کار را هم کردم.

مدرسه‌مان قبلاً زندان بود. شهرمان زندان جدیدی ساخت، زندانی‌ها را به ساختمان جدید برد، زندان قدیمی را بازسازی کرد و از آن دبیرستان ساخت. مسئولان مدرسه می‌گفتند شهر آن‌قدر سریع بزرگ شده که چاره‌ای ندارند جز این‌که از همان ساختمان‌های قدیمی استفاده کنند. سیم‌خاردارها را برداشتند اما به حفاظ‌های سه‌ونیم‌متری دست نزدند. برج‌های نگهبانی بتنی به دفتر انجمن‌های مختلفی مثل مؤسسات غیرانتفاعی اینتِرَکت و جونیور اَچیومِنت تبدیل شد. یک دروازه جلویش داشت که اتوبوس‌ها آن‌جا پارک می‌کردند. مدیر مدرسه می‌توانست از توی دفترش با چرخاندن یک سوییچ دروازه را باز کند یا ببندد. ظاهراً از این کار لذت می‌برد. آخرِ هر روز توی بلندگو اعلام می‌کرد که «آزادید بروید»، ما هم پا به فرار می‌گذاشتیم. در عرض چند دقیقه مدرسه سوت‌وکور می‌شد، درست مثل زندانی که نگهبان‌هایش درش را باز کرده باشند.

توی مدرسه‌ی سان‌رایز خبری از زندانی نبود اما نشانه‌های زندگی زندانی‌ها همه‌ جا بود. با این‌که میله‌ها را کنده بودند، هنوز می‌شد بالا و پایین پنجره‌ها لبه‌های نامنظمی را دید که با مشعل بریده شده بودند. اگر نور درست می‌تابید، کنده‌کاری‌های روی دیوار بتنی از زیر رنگ جدیدی که تازه زده بودند معلوم بود. کلمه‌های رکیک، اسم معشوقه‌ها و نقاشی‌هایی سردستی. روی یکی از دیوارها شمایل زنی و به اندازه‌ی واقعی بود که لم داده بود. تصور خودم توی زندان، تصوری هوس‌برانگیز و لذت‌بخش بود. خودم را پشت میله‌های زندان و توی نقش آن بچه پرروی فیلم تله‌زندان تصور می‌کردم که می‌گفت «اصلاً فکرشو هم نمی‌کردم آدم با حمل اسحله کارش به این‌جا بکشه!» قبلاً از دیدن این فیلم‌های مزخرف جنایی شنبه بعدازظهرها خوشم می‌آمد. بهترینش هم فیلم سال‌های خشونت بود. داستان یک گروه دختر خلافکار بود که لباس چرم مشکی می‌پوشیدند و دزدی می‌کردند و سربه‌سر آدم‌هایی مثل من می‌گذاشتند. یکی از آن دخترها می‌گفت «یه پلیس رو نفله کردم… حالا که چی؟» هیچ وقت دختری مثل او ندیدم و نمی‌دانستم اگر شانس به من رو کند و یک روز گیر آن‌ها بیفتم با من چکار می‌کنند.

فکر می‌کردم وقتی خانه‌ مجردی داشته باشم، دخترها خودبه‌خود جذبم می‌شوند اما اشتباه می‌کردم. من عنکبوتی بودم که نمی‌توانست حتی یک مگس را به تارش بکشاند. دوست داشتم به چشم دخترها جذاب باشم. شاید آن هولدن کالفیلد غرغروی درونم، پسری که دنبال عیاشی بود باعث می‌شد نتیجه نگیرم. شاید هم آن نگاه‌های شاعرانه و غمگین توی کتابخانه‌ام دخترها را از من می‌ترساند.

بزرگ‌ترین ماجرای عشقی آن سالم، عشق به خانم هال، معلم روانشناسی‌ام، بود. اولین بارش بود که تدریس می‌کرد. تازه از دانشگاه اوهایو فارغ‌التحصیل شده بود. جلوی میزش می‌نشستم و ادای متفکران مستأصل را درمی‌آوردم و فکر می‌کردم نهایت روان‌رنجوری را نشان می‌دهم. متوجه شدم او چنان من را با دقت زیر نظر دارد که انگار مریضش باشم. چند وقت بعد فهمیدم می‌خواهد درمانم کند و وقتی متوجه شدم استفاده از کاناپه هم بخشی از درمان است، بدم نیامد. تا دوازده هفته بعدش تمام نمره‌هایم عالی بود. بالاخره جرئت کردم و نامه‌ای برایش نوشتم درباره‌ی این‌که می‌خواهم غول ادبیات یا روانشناسی بشوم. جرئت نداشتم نامه‌ی عاشقانه بنویسم. ضمن این‌که نیازی هم نبود. هر معلم روانشناسی‌ای می‌دانست نامه‌ای که تویش بهترین دانش‌آموزش سفره‌ی دلش را باز کند، چیزی فراتر از یک نامه‌ی ساده است.

بعد از این‌که نامه به دستش رسید، توی راهرو جلویم را گرفت و آرام گفت «فردا صبح بیا دفترم، کارت دارم.» می‌توانستم تصورش را بکنم که چرا خواسته من را تنها ببیند. به سرم زد بهتر است اول درباره‌ی مسائل شخصی‌ای حرف بزنم که از رمان پرواز بر فراز آشیانه‌ی فاخته‌ی کِن کیزی یاد گرفته‌ام، بعد رمان حباب شیشه‌ی سیلویا پلات و داستان دیوانه شدن آن زن را تعریف کنم. بعدش می‌توانستیم برویم سراغ رمان داستان عاشقانه.

اما در صحبت‌مان جایی برای دلبری ادیبانه نماند. خودش دلبر کس دیگری بود. طوری که کسی نشنود، گفت «دارم استعفا می‌دم. باردار شدم. فقط می‌خواستم بهت بگم خیلی خوشحالم که این ترم خوب درس خوندی و امیدوارم همین‌طوری ادامه بدی.»

همین و تمام. یک هفته‌ی بعدش رفت. برای بقیه‌ی سال معلم جایگزین آوردند. کتاب درسی‌مان را فصل‌به‌فصل می‌خواندیم و مثل احمق‌ها توی برگه‌های پلی‌کپی امتحان می‌دادیم. نمره‌هایم ناپلئونی شد. خسته شده بودم. فقط یک بار دیگر خانم هال را دیدم. زمان بدی بود و آن موقع گرفتار شده بودم. یکی از بچه‌های مدرسه، به نام تونی گوردا، یک ضبط ماشین بهم فروخته بود. هنوز توی بسته‌اش بود. پولش را دادم و تازه متوجه شدم روی ماشین من کار نمی‌کند. بهم گفت ببرم مغازه با یک مدل دیگر عوضش کنم. وقتی همین کار را کردم، فروشنده نگهبان‌ها را صدا زد و دو تا غول‌تشن بهم حمله کردند و دست‌هایم را گرفتند. معلوم شد تونی آن ضبط را از مغازه‌اش دودره کرده بود. آن دو غول‌تشن من را بلند کردند و بردند توی پارکینگ به سمت ماشینم. می‌خواستند ببینند باز هم از این «دودره‌شده»ها توی صندوق‌عقبم هست یا نه. همین‌طور که داشتند من را می‌بردند و فقط نوک پاهایم به‌زور به کف آسفالت پارکینگ می‌رسید، خانم هال با ماشین آمد کنارمان ایستاد.

با تعجب نگاهی به آن دو گردن‌کلفت انداخت و پرسید «چیزی شده، جک؟» همین‌طور که سعی می‌کردم عادی رفتار کنم، به او و شکم بادکرده‌اش لبخند زدم و گفتم «نه، خانم.»

گفت «باشه، پس روز به‌خیر» و رفت.

او که معلم روانشناسی بود، نتوانسته بود مشکل به این تابلویی را جلوی چشمش ببیند. تعجبی هم نداشت که باردار شده بود.

بعد از این‌که آن دو مرد گردن‌کلفت چیزی توی صندوقم پیدا نکردند، من را کشیدند و بردند دفتر نگهبانی کوچک‌شان و مجبورم کردند زیر برگه‌ی واگذاری آن ضبط به فروشگاه را امضا کنم. بعد ولم کردند بروم. من هم دمم را روی کولم گذاشتم و رفتم.

یک روز بعدازظهر مدیر مدرسه کل دانش‌آموزها را به سالن اجتماعات فرا خواند تا با «مهمان‌های ویژه» ملاقات کنند. یک گروه چهار‌نفره‌ی محکوم به حبس ابد از زندان ایالتی رافورد آمده بودند تا از آخر و عاقبت خلافکاری برایمان بگویند. قبلاً توی همان جایی که ما آن موقع درس می‌خواندیم، مدتی آب‌خنک می‌خوردند.

توی راهروهای تاریک به صف شدیم و رفتیم کافه‌تریای زندان سابق. وقتی روی صندلی‌هایمان نشستیم، زندانی‌ها پرده‌ی قرمز مخملی صحنه را کنار زدند و روی صندلی‌های تاشو نشستند. لباس‌های یکدست با راه‌راه‌های سفید و سیاه پهن تن‌شان بود و انگار می‌خواستند آهنگ «راک زندان» را برایمان بخوانند. تا این‌که یکی از نگهبان‌های باتوم‌دار هم روی صحنه رفت و بلند اعلام کرد «این افرادی که این‌جا می‌بینید هیچ وقت از زندان آزاد نمی‌شن. از کارهای مجرمانه‌شون پشیمونن اما دیگه جای پشیمونی نمونده. زندگی اینا از بین رفته اما داوطلب شدن با شماها درباره‌ی زندگی مجرمانه صحبت کنن. لطفاً با دقت به حرف‌هاشون گوش کنید. یه روز شما هم فارغ‌التحصیل می‌شید اما اصلاً دل‌تون نمی‌خواد بعداً با این لباس‌ها دور هم جمع بشید.»

مگر این آدم‌ها چه چیزی می‌توانستند بگویند که زندگی من عوض بشود؟ من که لذت زندگی‌ام را می‌بردم. من که نمی‌خواستم خلافکار بشوم. می‌خواستم نویسنده بشوم. حالا نویسنده هم که نمی‌شدم، نمی‌دانستم قرار است چکار کنم اما مطمئن بودم که اصلاً دوست نداشتم خلافکار شوم.

اولین زندانی بلند شد و مثل سگ‌های بولداگ پاپرانتزی شروع به قدم زدن روی صحنه کرد. با مشت روی سینه‌اش کوبید و با حالتی شورانگیز گفت «من مشکل اعصاب دارم.» تعریف کرد که چطور اراذل هر روز او را کتک می‌زدند. قبلاً کتاب خواندن را دوست داشته اما اراذل تمام کتاب‌هایش را ریزریز کرده‌اند. در آن لحظه یک کتاب راهنمای مشاغل را از روی صحنه برداشت و برای این‌که نشان بدهد اراذل چه بلایی سر او و مشکل عصبانیتش آوردند، کتاب را از وسط پاره کرد و هر نصفه را از روی شانه‌اش به پشت پرت کرد. بچه‌ها بلند زدند زیر خنده. نمی‌توانستیم جلوی خودمان را بگیریم. نمایش به طرز احمقانه‌ای مصنوعی به نظر می‌رسید.

آن‌قدر خندیدیم که مدیر مدرسه با بشکن‌هایی که زد ما را ساکت کرد. زندانی به حرفش ادامه داد و گفت دیگر کتاب خواندن را کنار گذاشته و شروع کرده بود به مقاومت کردن و دعوا با اراذل و آن‌قدر مقاومت کرده که یکی را با دست‌های خودش کشته بود. یک‌دفعه مشت‌هایش را به سمت ما گره کرد و وقتی دست‌هایش را باز کرد، پر شده بودند از خون نمایشی. خودش محکوم به حبس ابد بود و داشت به ما توصیه می‌کرد عصبانیت‌مان را کنترل کنیم.

نفر بعدی قدکوتاه بود و مثل سنجاقکْ عصبی. عینک بزرگ گردی زده بود و درباره‌ی مواد مخدر مثل حشره‌ها مدام وزوز می‌کرد. اول از ماری‌جوانا شروع کرده بود، بعد رفته بود سراغ قرص و بعد هروئین تزریقی. بعد دانشش از مناطق تحت کشت تریاک توی کل دنیا را به رخ‌مان کشید. هر چقدر بیشتر درباره‌ی حس خوب مواد زدن حرف می‌زد ــ «سوزن نازک توی دستم و خونی که توی سرنگ بالا می‌رفت» ــ صدایش بالاتر می‌رفت. وقتی به کلمه‌هایی مثل «نشئه» و «لوندی» می‌رسید، چنان این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت که انگار حمله‌ی صرعی بهش دست داده باشد. سرآخر هم نگهبان حرفش را قطع کرد. نگهبان برای این‌که منظور او را به ما بفهماند، حرف‌هایش را این‌طور جمع‌بندی کرد «منظور ایشون اینه که کارِتون به مواد که بیفته، عاقبت‌تون مثل ایشون می‌شه؛ یه آدم عملی که باقی عمرش رو باید پشت میله‌ها بگذرونه و حسرت گذشته‌ش رو بخوره.» نگهبان سنجاقک را تا صندلی‌اش برد. همین‌طور که داشت توی هپروت راه می‌رفت نزدیک بود زمین بخورد و من داشتم تماشایش می‌کردم.

نفر سوم که از بچگی نامه‌دزدی می‌کرد، با صدای بلند گفت «من از کوچیکی شروع کردم.» از پول‌هایی می‌گفت که از پاکت‌های تبریک تولد کش می‌رفت. بعد کارش به کش رفتن چک کشید. بعد چند تا بانک زد و از بدِ روزگار به یکی از نگهبان‌های بانک شلیک کرد و حالا داشت حبس ابدش را می‌کشید. به ما توصیه می‌کرد برای پول در آوردن کار شرافتمندانه بکنیم و به اندازه‌ی دخل‌مان خرج کنیم. این‌طور که معلوم بود توصیه‌های منطقی‌اش روی هیچ کس تأثیری نداشت، چون همه می‌دانستیم سرنوشت خودش چیست.

آخری به خاطر جرم جنسی زندانی شده بود. موقع حرف زدن چشم از کفشش برنداشت. وقتی پسربچه بوده، هیچ دوستی نداشته تا باهاش بازی کند. خیلی اوقات تنها بوده. کار خاصی هم نداشته بکند. خودارضایی را کشف کرده. آرزو می‌کرد ای کاش افسار نفسش را می‌کشید و به مدرسه‌ی الهیات می‌رفت. اصلاً نمی‌خواست به آن زن‌ها آسیب بزند. توی زندان گفته بود آموزه‌های عیسی مسیح در او اثر کرده و آدم بهتری شده. از ما می‌خواست که ببخشیمش. بقیه از روی بی‌میلی زیر لب برایش طلب مغفرت کردند. من که این چیزها سرم نمی‌شد. به نظر من که اگر هر روز هم از خدا طلب مغفرت می‌کرد، باز هم گناهش پاک نمی‌شد. من را یاد داستانی از فلانری اُکانر انداخت که خیلی دوستش داشتم، داستان «آدم خوب کم پیدا می‌شود» که در آن «ناجور» به مادربزرگی که خیلی روی مخ است شلیک می‌کند و او را می‌کشد و بعد می‌گوید زن خوبی بود، البته به شرط این‌که یک نفر دقیقه‌ای یک گلوله توی تنش خالی می‌کرد. همه‌مان این‌طور بودیم.

همین‌طور که می‌دیدم زندانی‌ها را قدم‌رو می‌برند، می‌دانستم که هیچ وجه اشتراکی با آن‌ها ندارم. من عصبی نبودم. معتاد هم. دستم هم کج نبود. متجاوز هم نبودم. اما یک جای کار می‌لنگید. درونم بلبشویی بود. انگار ویرم گرفته بود که خودم نباشم. به‌خصوص وقتی کتاب می‌خواندم این حس به من دست می‌داد. انگاری خودِ شخصیت اصلی داستان می‌شدم. خودم را رها می‌کردم و می‌گذاشتم یک آدم دیگر درونم بخزد و من را هر کجا که خواست ببرد. خیلی کیف می‌داد که یک روز یا یک هفته تبدیل به شخصیت داستانی می‌شدم اما وقتی این مهمانِ موقتی می‌رفت، حس می‌کردم مثل بطری از درون خالی شده‌ام و وقتی دوباره خودم را باز می‌یافتم، به طرز عجیبی از این تجربه به وحشت می‌افتادم. انگاری زخمی درونم سر باز می‌کرد و بعد پانسمان می‌شد. تمام این‌ها به این معنی نبود که قرار بود سر از زندان در بیاورم.

بابای دوستم، گلِن مارتین، نمایندگی فروش پیراهن‌های فن هویسِن داشت. پخش پیراهن‌های این شرکت توی کل فلوریدای شمالی دست او بود. گاراژ خانه‌اش پر از قفسه‌هایی بود که پیراهن‌های نمونه رویشان تلنبار شده بود و بعد از تمام شدن هر فصل بابای گلن می‌گذاشت گلن آن‌ها را به دوستانش بفروشد. من هم از مشتری‌های پروپاقرصش بودم.

یک روز بعدازظهر توی گاراژشان داشتم مدل‌های جدید پیراهن‌هایشان را زیرورو می‌کردم که پرسید «تا حالا علف زدی؟»

گفتم «اوه، نه.» خودم هم فهمیدم سه کردم با این جوابم.

پرسید «می‌خوای امتحانش کنی؟»

گفتم «الان نه. باید برم سر کار.»

گفت «شب چطور؟ پاشو بیا خونه‌ی دوست جدیدم، جیمز. توی مجتمع لاندرهیل لِیکس. پلاک ۳۱۱. علف‌پارتیه امشب.»

گفتم «باشه. می‌آم.» سعی می‌کردم خودم را مشتاق نشان بدهم اما فایده نداشت. یک پیراهن خریدم و زدم بیرون.

کل شیفتم توی مغازه‌ی خواربارفروشی هوش و حواسم سر جایش نبود. توی خیلی از کتاب‌هایی که خوانده بودم، آدم‌ها علف می‌کشیدند. بعضی‌ها کیف‌شان کوک می‌شد و حال می‌کردند و گرسنه‌شان می‌شد و ضایع‌بازی در می‌آوردند و درباره‌ی خودشان و کائنات تز می‌دادند. حس ششم می‌گفت من جزو آن یکی علف‌کِش‌ها می‌شدم، از آن‌هایی که توی کتاب‌ها هم راجع بهشان خوانده بودم که خودشان را گم می‌کنند و زندگی‌شان کم‌کم از دست‌شان در می‌رود و به مواد وابسته می‌شوند و آویزان معتادان دیگر می‌شوند تا کمک‌شان کنند و با آن‌ها بدرفتاری می‌شود و به فنا می‌روند و آخرش به این تز می‌رسند که دیگران زندگی‌شان را به باد فنا داده‌اند. می‌دانستم آخرعاقبتم می‌شود مثل آن دخترک رمان برو از آلیس بپرس که دیوانه‌ی ال‌اس‌دی شده بود و بعد از این‌که توهم زد میلیون‌ها حشره روی پوستش وول می‌خورند، توی کمد زندانی‌اش کردند و برای کشتن حشره‌ها تمام پوست و گوشتش را با ناخن‌هایش کند و نزدیک بود از خون‌ریزی بمیرد. وقتی کارم با قفسه‌های کنسرو سبزیجاتِ توی مغازه تمام شد، دیگر مطمئن بودم اگر لب به علف بزنم، دچار یک زندگی نباتی و بی‌فایده می‌شوم. اما به آدرسی که گلن داده بود، رفتم. چرا؟ به همان دلیل احمقانه‌ای که ملت از کوه بالا می‌روند. موقعیتش پیش آمده بود و می‌خواستم امتحانش کنم. در ضمن، احتمالش وجود داشت که نویسنده‌ی بهتری بشوم. این ایده با خواندن کتاب‌های ویلیام باروز به سرم زده بود.

در زدم. جیمز آمد دم در. حداقل ده سال از ماها بزرگ‌تر بود. آرام گفت «بیا تو.» وقتی وارد شدم، برگشتم دیدم سرش را از در بیرون برده و این‌طرف و آن‌طرف را نگاه می‌کند، انگار که پلیس دنبالم کرده باشد. آن‌قدر توهم زده بود که ازش می‌ترسیدم.

داخل آپارتمان پر از دود غلیظ بود، انگار درخت نخل آتش زده باشند. سرفه‌ام گرفت. گلن و چهار نفر دیگر چهارزانو کف نشیمن دور یک قلیان برنجی‌شیشه‌ای نشسته بودند. ضبط داشت آهنگ جفرسون اِیرپلین پخش می‌کرد. گلن من را که دید لبخند زد.

با کلافگی گفت «می‌خوایم بزنیم، بریم اون بالامالاها، ولی نمی‌شه. هنوز داریم کف زمین قل می‌خوریم. یه پک می‌زنی؟» سر تفیِ شلنگ قلیان را داد دستم. کمی دود تو دادم و بلافاصله با سرفه از ریه‌هایم بیرونش کردم. گفت «می‌دونم چی می‌خوای بگی. ما توی قلیون شراب هم ریختیم ولی فایده‌ای نداشت.»

سرم را به نشانه‌ی تأیید تکان دادم و دندان‌هایم را به هم محکم فشار دادم تا بیشتر سرفه نکنم. وقتی مطمئن شدم سروته قضیه چیزی بیش از این نیست، همه‌اش به این فکر می‌کردم که چقدر دیگر باید بمانم و کی باید بروم که بهشان بر نخورد. دو تا آبجو خوردم، بعد از گلن و جیمز و بقیه‌ی بچه‌ها که تا آن زمان ندیده بودم‌شان خداحافظی کردم. کل شب را خیره شده بودند به زمین، انگار که رویش فیلم پخش می‌کنند. به نظر من که مزخرف بود.

تمام طول راه تا به ماشینم برسم، همه‌اش فکر می‌کردم الان است که پلیس از پشت بیاید دست‌هایم را بگیرد، درست مثل آن دفعه که داشتم ضبط ماشین معامله می‌کردم. اصلاً خوش نداشتم دستگیر و بازداشت بشوم و بعداً بنشینم و قصه‌ی پراشک‌وآهم را برای بقیه تعریف کنم، درست مثل آن زندانی‌هایی که داستان‌های غم‌انگیزشان را برایمان تعریف کرده بودند.

وقتی به خانه رسیدم، در را بستم و دو تا قفلش کردم و پرده‌ها را کشیدم. به خودم گفتم «مجبور نیستی دوباره انجامش بدی.» فکر کنم این گوشم در بود و آن‌یکی دروازه.

__________________________________________________________________________________________

نویسنده: جک گانتوس

مترجم: نیما م. اشرفی

منبع: این مطلب از کتاب حفره؛ ماجرای واقعی خلافکاری که نویسنده شد از مجموعه‌ی تجربه‌ی جوانیِ نشر اطراف برداشته شده است. برای خرید این کتاب به این صفحه مراجعه کنید. همچنین سایر کتاب‌های این مجموعه را می‌توانید این‌جا ببینید. بن‌بست نورولت (نشر افق) از دیگر کتاب‌های جک گانتوس است که به فارسی ترجمه شده‌اند.