وقتی کتاب استیو جابز غلط کرد با تو را روی میز تازههای کتابفروشی دیدم زیرعنوانِ «خاطرات یک کپیرایتر دونپایه» حجت را برایم تمام کرد که قرار نیست قصهی یک موفقیت شگرف را بخوانم. نویسندهی کتاب نه یک آدم سرشناس در حوزهی تبلیغات و کپیرایتینگ بود و نه حتی پیش از این نامش را در دنیای ادبیات شنیده بودم. اسم و فامیل پیشپاافتادهای داشت که میشد شبیهش را هر جایی شنید و به نظر میرسید نوشتن این کتاب اولین موفقیت جدی زندگیاش بوده است. از اینکه نویسنده خودش را دونپایه معرفی کرد خوشم آمد و فکر کردم که این دقیقاً همان چیزی است که من نیاز دارم بخوانم. خاطرات آدمی که عنوان شغلی را با خودش یدک میکشد اما خودش را استادتمام آن نمیبیند و میخواهد دربارهی شغلش حرف بزند اما نمیخواهد چیزی یاد آدم بدهد.
یک تراکتور غولپیکر که جابهجایش هیولاهای ریز و درشت، خوشحال و ناراحت، عصبانی و خونسرد یا خسته و سرحال در حال ایفای نقشاند تا هیولای اصلی را راه بیندازند؛ آدمکوچولوهای بیهویت و بیشکلی درون چرخها که دارند میدوند و یک آقای کتشلواری سبیلو نظارهگر دویدنشان است؛ در دود تراکتور زنی خسته توی مشت هیولای دیگری اسیر شده است که سروبدنش معلوم نیست و احتمالاً یا دارد خمیازه میکشد یا عرق جبینش را خشک میکند. باید نگاه بسیار دقیقی داشته باشی تا همهی اجزای تراکتور روی جلد کتاب را بهتفکیک ببینی.
اما عنوان کتاب از تصویر روی جلد خیلی سرراستتر است. لازم نیست چندان عمیق و دقیق باشی تا بفهمی که نویسندهی این کتاب، هم مقداری خشمگین و ناراضی است هم حوصله ندارد و هم اینکه خجالتی نیست و راحت حرفش را میزند. نه از استیو جابز میترسد، نه از خیل مقلدان و هوادارانش. قرار است همه را با هم از یک تیغ بگذراند و کار را یکسره کند. از آن همه هیولاها و آدمکوچولوهای توی تراکتور غولپیکر، یکیشان از مسیر خارج شده و میخواهد روایت خودش را طوری بگوید که دغدغهی اصلیاش چرخیدن چرخهای تراکتور نباشد.
وقتی کتاب استیو جابز غلط کرد با تو را روی میز تازههای کتابفروشی دیدم زیرعنوانِ «خاطرات یک کپیرایتر دونپایه» حجت را برایم تمام کرد که قرار نیست قصهی یک موفقیت شگرف را بخوانم. نویسندهی کتاب نه یک آدم سرشناس در حوزهی تبلیغات و کپیرایتینگ بود و نه حتی پیش از این نامش را در دنیای ادبیات شنیده بودم. اسم و فامیل پیشپاافتادهای داشت که میشد شبیهش را هر جایی شنید و به نظر میرسید نوشتن این کتاب اولین موفقیت جدی زندگیاش بوده است. از اینکه نویسنده خودش را دونپایه معرفی کرد خوشم آمد و فکر کردم که این دقیقاً همان چیزی است که من نیاز دارم بخوانم. خاطرات آدمی که عنوان شغلی را با خودش یدک میکشد اما خودش را استادتمام آن نمیبیند و میخواهد دربارهی شغلش حرف بزند اما نمیخواهد چیزی یاد آدم بدهد.
احتمالاً برایتان پیش آمده که از یک آدم معمولی دربارهی شغلش بپرسید بعد طرف در چند جملهی ازپیشآماده و شستهرفته کارش را توضیح میدهد و در نهایت اگر شما خیلی خوششانس باشید نتیجه و هدف کارش را متوجه میشوید اما خیلی سخت میشود فهمید که زندگی کردن با آن شغل چگونه است. نمیخواهید راههای موفق شدن در آن را بدانید، چون بعید است بخواهید شغلی مانند او داشته باشید اما دوست دارید بدانید که محیط کارش چه شکلی است، با همکارهایش چطور تعامل میکند، در طول روز چه میخورد، در جلسات کاری چه میگوید، از رئیسش میترسد، در محل کار به او خوش میگذرد یا مدام باید کار کند و اینکه اصلاً چطور او را استخدام کردهاند؟ استیو جابز غلط کرد با تو کنجکاویهای چنین آدمی را خیلی خوب ارضا میکند.
نویسنده همان ابتدا در یادداشت مؤلف اعتراف میکند که انتهای مسیرش در اکوسیستم استارتاپی به شکست منجر شده است. اما از لحن تمسخرآمیز و تحقیرکنندهاش در عنوان مشخص است که بنا ندارد قصهای پرفرازونشیب و پر آب چشم از این شکست برایمان تعریف کند. این تجربهها نه برایش مایهی حسرت و پشیمانی است، نه قرار است یادمان بدهد چطور میشود از شکست پلی به سوی موفقیت ساخت. او خاطراتش را از این چند سال کار و مصاحبههای متعدد، پیشِ رویش چیده و به فراخور موضوع یکییکی به آنها میپردازد. فهرست موضوعات کتاب شبیه یک دایرةالمعارف کوچک واژگان و اصطلاحات کسبوکارهای نوپا است. کلیدواژهها و مفاهیمی که نقل دهان مدیران استارتاپها است و بدون آنها حیات خود را مختلشده میبینند. هر کسی که سروکارش با آنها میافتد باید همهی هموغمش به عمل رساندن این مفاهیم باشد تا بتواند در چرخاندن چرخ این کسبوکارهای کوچک سهمی داشته باشد.
نویسنده در هر فصل مواجههی شخصی خودش را با این مفاهیم روایت میکند. در تمام این روایتها موضع مشخصی دارد که تغییر نمیکند. اکوسیستم استارتاپی در نظرش یک نمایش ساختگی بزرگ است که همه در آن نقش بازی میکنند و خودش را بازیگری نابلد اما تماشاگری هوشمند میداند. در جایگاه تماشاچی، خونسرد و آرام است و ادامهی حیات اکوسیستم استارتاپی آخرین چیزی است که برایش اهمیت دارد. چیزی که برایش مهم است این است که آن چه را در طول این چند سال کار کردن و در جستوجوی کار بودن دیده و شنیده و لمس کرده صمیمانه و صادقانه توصیف کند. اغلب جملاتش با نیش و کنایهای ظریف و طنزآمیز همراه است و خاطرات و تجربیاتی را برای روایت انتخاب کرده که بتواند اتمسفر نمایشی، ریاکارانه و کمکارکرد این فضاها را بهخوبی منعکس کند و به نقد بکشد.
اگر روی استارتاپها و مناسبات و مفاهیم پیشبرندهاش تعصب و غیرت نداشته باشید، شوخیهای آزاده رحیمی برایتان بسیار سرگرمکننده و شیرین خواهد بود. اگر هم داشته باشید، این کتاب میتواند تلنگری باشد که دربارهی آنها بیشتر فکر کنید. «استارتاپ» برای اغلب ما پدیدهای نوظهور و غریب است. شاید از بین پدر و مادرهایمان کمتر کسی تجربهی کار کردن در این فضاها را داشته باشد اما امروز تاجران سنتی جایشان را به مدیران خلاق و ایدهپردازی دادهاند که میخواهند تا جایی که میتوانند بهروز باشند و از متأخرترین دانش مدیریتی جهان در ادارهی شرکتهایشان استفاده کنند. حالا بخش زیادی از فضای بازار کار را این شرکتهای نوپا که اغلب تقلید ناشیانه و گهگاه خندهداری از شرکتهای موفق خارجیاند، اشغال کردهاند. به تعبیر نویسنده «اکوسیستم استارتاپی شبیه طفل نوپای بیشفعالی است که به جای تاتی کردن، اصرار دارد بدود». گرچه او تجربیاتش را با زبان طعنه و تمسخر روایت میکند، اما قصد ندارد که پروندهی استارتاپها را برای همیشه ببندد و آنها را برای خطاهای ناشی از کمتجربگیشان به صلابه بکشد. نویسنده تلاش میکند با این حربه نقایص سیستم، کلیشههای رایج و سازوکارهای غلطی را که موجب شکست یا موفقیت غیرمنصفانه و اشتباه افراد در این فضاها میشود آشکار کند. به همین جهت خواندن این روایت خصوصاً برای کسانی که در شرکتهای نوپا فعالیت میکنند و اثرگذار هستند میتواند کمککننده باشد. از طرفی در دل این فضاهای مدرن کسبوکار قصهها و تجربههای زیادی نهفته است که قابلیت روایت شدن دارند و استیو جابز غلط کرد با تو میتواند پیشگام بسیاری از روایتهای دیگر باشد.
نویسنده: پرستو صاحبی