جومپا لاهیری پس از نوشتن اولین رمانش به زبان ایتالیایی، قصد داشت ترجمۀ آن را به مترجمی حرفه‌ای بسپرد اما در آخرین لحظه منصرف شد و تصمیم گرفت خود آن را به انگلیسی ترجمه کند یا اصطلاحاً دست به «خودترجمه‌گری» بزند. لاهیری در این جستار دربارۀ تجربه‌اش از فرایند خودترجمه‌گری صحبت می‌کند و می‌گوید برخی اصرار دارند خودترجمه‌گری وجود ندارد و این فرایند حتماً به عمل بازنویسی یا ویرایش نسخۀ نخست تبدیل می‌شود. به زعم او، ترجمۀ این‌چنینی حرکتی‌ است سرگیجه‌آور و متناقض، همزمان رو به ‌عقب و رو به ‌جلو. نوعی کشمکش همیشگی میان میل به پیش رفتن، و نیروی گرانش مرموزی که تو را عقب می‌کشد. از دید او، آنچه فرایند ترجمۀ خود را به‌شدت ناپایدار و متزلزل می‌کند، این است که کتاب اصلی در آستانۀ فروپاشی قرار می‌گیرد. انگار خودش را نابود می‌کند. یا شاید هم این نویسنده/مترجم است که دارد نابودش می‌کند، چون هیچ متنی نباید تا این حد زیر ذره‌بین برود. این جستار به مناسبت روز مترجم منتشر می‌شود.


پس از آن‌که رمانم – جایی که هستم – را به زبان ایتالیایی نوشتم، نخستین کسی که به امکان برگردانش به انگلیسی شک کرد خودم بودم. طبیعتاً ترجمه‌پذیر بود چون با کمی بالا و پایین، هر متنی را می‌توان ترجمه کرد. زمانی که مترجمان آغاز به برگرداندن رمان به زبان‌های دیگر مثلاً اسپانیایی، آلمانی یا هلندی کردند، احساس نگرانی نکردم و برعکس، این چشم‌انداز برایم خرسندکننده بود. اما هنگامی که نوبت به بازآفرینی این کتاب خاص رسید، کتابی که به ایتالیایی اندیشیده و نوشته شده بود، زبانی که بهتر از هر زبان دیگری می‌دانستمش، زبانی که آگاهانه از آن فاصله گرفته بودم تا این اثر بتواند متولد شود، دچار دوگانگی شدم. حین نوشتن جایی که هستم، این تصور که اثر بتواند چیزی جز متنی ایتالیایی باشد، برایم بی‌اهمیت جلوه می‌کرد. هنگام نوشتن، باید به مسیر پیش رو نگاه کرد و از مسیرهای فرعی یا حدس‌وگمان‌ها دوری کرد. خطرات این کار، برای نویسنده همچون راننده، روشن است. با این‌ همه، حتی همان هنگام که مشغول نوشتن بودم، دو پرسش پیوسته چون سایه‌ای دنبالم می‌آمد: ۱) چه زمانی متن به انگلیسی برگردانده خواهد شد؟ ۲) چه کسی آن را ترجمه خواهد کرد؟ این پرسش‌ها از آن‌جا برمی‌خاست که من گذشته از نویسندگی به ایتالیایی، سال‌ها صرفاً نویسنده‌ای انگلیسی‌زبان بوده‌ام. بنابراین، هرگاه تصمیم می‌گیرم به ایتالیایی بنویسم، نسخۀ انگلیسی بلافاصله سر برمی‌آورد، همچون پیازی که نابه‌هنگام در نیمۀ زمستان جوانه می‌زند. هر آنچه به ایتالیایی می‌نویسم، با این امکان یا ــ شاید به تعبیر درست‌تر ــ با این سرنوشت زاده می‌شود که به زبان انگلیسی نیز وجود یابد. تصویری دیگر، هرچند ناآرام‌کننده، به ذهنم می‌رسد: قطعه‌قبر همسر بازمانده که از پیش مشخص و در انتظار است.

مسئولیتِ ترجمه سنگین و مخاطره‌آمیز است؛ همچون مسئولیت جراحی که آموزش دیده تا اندامی را پیوند زند یا جریان خون را به قلب بازگرداند. مدتی طولانی بر سر این پرسش مردد بودم که چه کسی این جراحی را انجام خواهد داد. به دیگر نویسندگانی فکر کردم که به زبان‌های دیگر مهاجرت کرده بودند. آیا خود آثارشان را ترجمه کرده بودند؟ و اگر چنین بود، در کجا مرز ترجمه محو می‌شد و بازنویسی آغاز می‌گشت؟ از خیانت به خودم بیم داشتم. بکت هنگام ترجمۀ آثار فرانسوی‌اش به انگلیسی، به‌وضوح آن‌ها را دگرگون کرده بود. برودسکی نیز هنگام ترجمۀ شعرهای روسی‌اش به انگلیسی، آزادی‌های بسیاری به خود داده بود. خوان رودولفو ویلکاک، نویسنده‌ای آرژانتینی که عمدۀ آثارش را به ایتالیایی نوشته بود، در هنگام برگرداندن متونش به اسپانیایی «وفادارتر» عمل کرده بود.  نویسندۀ آرژانتینی دیگری، بورخس، که به‌ صورت دوزبانه میان زبان‌های اسپانیایی و انگلیسی بزرگ شده بود، آثار بسیاری را به اسپانیایی ترجمه کرد، اما ترجمۀ انگلیسی آثار خودش را به دیگران سپرد. لِئونورا کَرینگتون، که زبان مادری‌اش انگلیسی بود، نیز ترجمۀ بسیاری از داستان‌های فرانسوی و اسپانیایی‌اش را به دیگران واگذار کرده بود؛ همان‌گونه که آنتونیو تابوکی، نویسندۀ ایتالیایی، ترجمۀ رمان بزرگش با عنوان مرثیه را که به پرتغالی نوشته بود، به دیگری سپرد.

وقتی نویسنده‌ای به زبانی دیگر مهاجرت می‌کند، عبور دوباره‌اش به زبان نخست می‌تواند در نظر برخی همچون بازگشت تلقی شود؛ بازگشتی به خانه، رجعتی به مبدأ. این تصور نادرست است، و نیز هیچ‌گاه هدف من نبود. حتی پیش از آن‌که تصمیم بگیرم خودم جایی که هستم را ترجمه کنم، می‌دانستم که اندیشۀ «بازگشت به خانه» دیگر برایم ممکن نیست. من بیش از آن در زبان ایتالیایی فرو رفته بودم، و دیگر زبان انگلیسی برایم آن کنش آرام‌بخش و حیاتیِ بیرون ‌آمدن برای نفس‌کشیدن نبود. مرکز ثقل وجودم جابه‌جا شده بود؛ یا دست‌کم، میان دو قطب به نوسان افتاده بود.

***

نوشتن جایی که هستم را در بهار ۲۰۱۵ آغاز کردم. سه سال بود که در ایتالیا زندگی می‌کردم، اما پیش‌تر تصمیم دشوار و دردناکی گرفته بودم: بازگشت به ایالات متحده. چنان که در بسیاری از پروژه‌ها پیش می‌آید، در آغاز کار هیچ تصوری نداشتم که آن واژه‌هایی که در دفتری می‌نوشتم، روزی به کتابی بدل شوند. وقتی در ماه اوت همان سال رم را ترک کردم، دفتر یادداشت را با خود بردم. مدتی در اتاق کارم در بروکلین، بی‌حرکت و بی‌رمق ماند؛ هرچند حالا که به گذشته نگاه می‌کنم، «به خواب زمستانی رفتن» تعبیر درست‌تری است. زیرا آن زمستان که به رم بازگشتم، خود را در حال بازگشت به همان دفتر یافتم که همراهم سفر کرده بود، و صحنه‌هایی تازه بدان افزودم. سال بعد به پرینستون، نیوجرسی نقل مکان کردم. اما تقریباً هر دو ماه یک ‌بار، برای اقامت‌های کوتاه یا برای تابستان، به رم پرواز می‌کردم؛ همیشه با همان دفتر در چمدان دستی‌ام. تا سال ۲۰۱۷، وقتی دفتر پر شد، شروع کردم به تایپ‌کردن آنچه نوشته بودم. در سال ۲۰۱۸، در مرخصی دانشگاهی، توانستم یک سال کامل به رم بازگردم تا کتاب منتشر شود. وقتی از من دربارۀ نسخۀ انگلیسی آن می‌پرسیدند، می‌گفتم هنوز برای فکر کردن به آن خیلی زود است. برای آن‌که ترجمه‌ای را آغاز کنی، یا حتی بتوانی ترجمۀ کسی دیگر را ارزیابی کنی، باید جزئیات آن کتاب را عمیقاً بشناسی؛ همان‌طور که جراح، در حالت ایدئال، پیش از آن‌که پا به اتاق عمل بگذارد، باید بدن بیمار را بشناسد. می‌دانستم که به زمان نیاز دارم، زمانی طولانی. باید از رمان فاصله می‌گرفتم، به پرسش‌هایی درباره‌اش پاسخ می‌دادم، واکنش خوانندگان ایتالیایی‌ام را می‌شنیدم. زیرا با وجود آن‌که نویسنده‌اش بودم، احساسی داشتم شبیه به احساسی که شاید پدر و مادر مهاجرم هنگام بزرگ‌کردن من داشتند: خالق موجودی ذاتاً بیگانه، هم آشنا و هم ناآشنا، زاده از گوشت و خونم.

در مورد ترجمۀ نهایی انگلیسی، همین حوالی، دو اردوگاه به‌سرعت شکل گرفتند. اعضای اردوگاه اول کسانی بودند که مرا تشویق می‌کردند تا خودم کتاب را ترجمه کنم. مخالفان آن‌ها، با همان شدت و اصرار، توصیه می‌کردند که از این عمل دست بکشم. برای بازگشت به تمثیل جراحی، گاهی به اعضای اردوگاه اول می‌گفتم: کدام جراحی که نیاز به عمل دارد، خودش تیغ را به دست می‌گیرد؟ آیا بهتر نیست که این کار را به دست‌های دیگری بسپارد؟

با پیروی از توصیۀ جویا گورتزونی، دوست مترجم ایتالیایی‌ام که از اعضای اردوگاه دوم بود، به سراغ فرِدِریکا رَندال رفتم؛ مترجمی که از زبان ایتالیایی به انگلیسی ترجمه می‌کرد.  فردریکا آمریکایی بود. سال‌ها در رم، در همین نزدیکی‌های خودم، زندگی می‌کرد، دقیقاً همان بخشی از شهر که (هرچند هیچ‌گاه در متن مشخص نشده)، به‌ طور کلی رمانم در آن می‌گذرد. وقتی گفت مایل است حدود دوازده صفحۀ نخست را ترجمه کند تا هر دو ببینیم لحن ترجمه چگونه به گوش می‌رسد، احساس آسودگی کردم. قانع شده بودم که او بهترین گزینه برای ترجمۀ رمان من است؛ نه‌فقط به این دلیل که مترجمی بسیار ماهر بود، بلکه چون حال‌وهوای کتاب و فضای مکانی‌اش را بهتر از خود من می‌شناخت.

با خود فکر کردم شاید پس از آن‌که او ترجمه را به پایان رساند، بتوانم دربارۀ یکی دو نکته نظر بدهم و نقشم در این فرایند، مشارکتی توأم با احترام باشد. نقشی مادربزرگ‌گونه، همان‌گونه که احساس می‌کردم وقتی میرا نایر یکی از رمان‌هایم را به فیلم تبدیل کرد. شاید این ‌بار مادربزرگی باشم کمی درگیرتر از آنچه در ترجمۀ آن گلدستاین از به عبارت دیگر بودم (ترجمه‌ای که در زمانی پدید آمد که هنوز از هرگونه پیوندی با زبان انگلیسی هراس داشتم، و از ایفای نقش «مادربزرگ» اصلاً خوشم نمی‌آمد). با این ‌حال، در اعماق وجودم مطمئن بودم که وقتی نسخۀ انگلیسی را ببینم، با خشونت و قاطعیت، ناتوانی کتاب در کار کردن به زبان انگلیسی را عیان خواهد کرد. نه از سر قصور فردریکا، بلکه از آن‌ رو که خود کتاب از اساس معیوب بود و نمی‌خواست همراهی کند؛ مثل سیب یا سیب‌زمینی‌ای که درونش پوسیده، و به ‌محض آن‌که برشش می‌دهی و وارسی‌اش می‌کنی، باید کنار گذاشته شود، چون دیگر به هیچ دردی نمی‌خورد. اما برخلاف انتظار، با خواندن صفحاتی که فردریکا برایم آماده کرده بود، دیدم که کتاب سالم و دست‌نخورده باقی مانده، جملات معنا دارند، و زبان ایتالیایی‌اش آن‌قدر جان‌دار بوده که بتواند متنی دیگر را در زبانی دیگر تغذیه کند. در این لحظه، اتفاقی شگفت‌انگیز افتاد: جایگاه خودم را تغییر دادم و احساس کردم باید سکان را به دست بگیرم. همان‌گونه که تابستان گذشته، وقتی دیدم دخترم زیر آب پشتک می‌زند، ناگهان من هم مشتاق شدم که یاد بگیرم چگونه این کار را بکنم. البته آن حرکت گیج‌کنندۀ چرخیدن در هوا، حرکتی که همیشه از تصورش می‌ترسیدم، تا آن روزی که، به‌لطف دخترم، بالاخره یاد گرفتم چگونه انجامش دهم، دقیقاً همان حرکتی بود که کتاب من باید انجام می‌داد. فردریکا، که سال‌ها میان دو زبان انگلیسی و ایتالیایی زیسته بود، در ذات خود کاملاً بی‌طرف بود. او از همان آغاز دلیل تردید مرا برای ترجمۀ کتابم درک کرده بود، و وقتی به او گفتم که نظرم عوض شده، اصلاً شگفت‌زده نشد و مثل دخترم تشویقم کرد. و چنان که اغلب هنگام عبور از آستانه‌ای نو پیش می‌آید، لازم بود تا نمونه‌ای پیش رویم قرار گیرد؛ چه از سوی فردریکا و چه از سوی دخترم، تا بفهمم که این عبور امکان‌پذیر است.

هنگامی که تصمیمم را گرفتم هنوز در رم بودم، جایی که هیچ الهامی برای ترجمه از ایتالیایی به انگلیسی در من برنمی‌انگیزد. وقتی در رم زندگی و کار می‌کنم، مرکز ثقل زبانی‌ام ایتالیایی است.  باید به پرینستون بازمی‌گشتم، جایی که همه‌چیز پیرامونم انگلیسی است. دلتنگ رم می‌شوم. برای من، ترجمه از ایتالیایی همواره راهی بوده برای حفظ ارتباط با زبانی که دوستش دارم اما از آن دورم. ترجمه یعنی دگرگون‌ کردن مختصات زبانی خود، چنگ زدن به چیزی که از دست رفته، راهی برای کنار آمدن با تبعید.

***

در آغاز ترم پاییز ۲۰۱۹ بود که ترجمه را شروع کردم. صفحات نمونۀ فردریکا را نگاه نکردم؛ در واقع، آن‌ها را کنار گذاشتم و پنهان کردم. کتاب شامل چهل‌وشش فصل نسبتاً کوتاه بود. هدفم این بود که در هر جلسه یکی از فصل‌ها را ترجمه کنم، دو یا سه جلسه در هفته. به متن نزدیک شدم و متن، همچون برخی همسایه‌ها، اگرچه نه گرم و صمیمی، اما مؤدبانه به من پاسخ داد. وقتی به‌آرامی دوباره با کتاب آشتی می‌کردم و پیش می‌رفتم، کتاب با احترام تسلیم می‌شد. گاهی موانعی پیش می‌آمد، توقف می‌کردم تا درباره‌شان فکر کنم، یا گاهی از آن‌ها می‌گذشتم؛ مصمم بودم پیش از آن‌که بیش از حد فکر کنم، به پایان برسم.

یکی از موانعِ آشکار خودِ عنوانِ کتاب بود. ترجمۀ تحت‌اللفظی‌اش یعنی «دربارۀ جایی که هستم» برایم نامأنوس و سنگین به نظر می‌رسید. کتاب تا پایان اکتبر، وقتی هنوز چند فصل باقی بود، هیچ عنوان انگلیسی‌ای نداشت. وقتی سوار هواپیما شدم و راهی رم بودم، خیلی از پروازم نگذشته بود که ناگهان کلمۀ «whereabouts» در ذهنم جرقه زد: واژه‌ای که به همان اندازه ذاتاً انگلیسی و به همان اندازه ترجمه‌ناپذیر است که عبارت «Dove mi trovo» در زبان ایتالیایی. جایی درآسمان، بر فراز آب‌هایی که زندگی‌های انگلیسی و ایتالیایی‌ام را از هم جدا می‌کنند، عنوان اصلی، خود را در زبانی دیگر شناخت؛ یا حتی کمی جسورانه، می‌توانم بگویم خود را پیدا کرد.

وقتی پیش‌نویس نخست را تمام کردم، آن را میان گروه کوچکی از خوانندگانی که ایتالیایی نمی‌خواندند، ولی مرا خوب می‌شناختند و تنها به عنوان نویسنده‌ای انگلیسی‌زبان می‌شناختند، پخش کردم. سپس با اضطراب منتظر ماندم. هرچند کتاب بیش از یک سال پیش زاده شده بود و نه‌تنها به زبان ایتالیایی، بلکه همان‌طور که پیش‌تر گفتم، به زبان‌های دیگر نیز زندگی می‌کرد.  فقط زمانی که این خوانندگان به من گفتند کتاب با آن‌ها سخن گفته است، باور کردم عمل بی‌پروا و خطرناکی که بر روی خودم انجام داده بودم، بیهوده نبوده است.

وقتی این کتابم از ایتالیایی به انگلیسی ترجمه می‌شد، طبیعتاً مجبور بودم مرتب به کتاب اصلی‌ای که نوشته بودم بازگردم. شروع کردم به دیدن چند تکرار در ایتالیایی که ای کاش زودتر متوجه‌شان شده بودم. برخی صفات که بیش از حد به آن‌ها تکیه کرده بودم. چند ناسازگاری کوچک. مثلاً تعداد افراد حاضر در یک مهمانی شام را اشتباه شمرده بودم. شروع کردم به علامت‌گذاری کتاب ایتالیایی با فلش‌های چسبی، و فهرستی تهیه کردم تا برای ویراستاران ایتالیایی‌ام در گواندا بفرستم، تا در چاپ‌های بعدی کتاب، برخی اصلاحات انجام شود. به عبارت دیگر، نسخۀ دوم کتاب حالا داشت نسخۀ سومی به وجود می‌آورد: متن اصلاح‌شدۀ ایتالیایی که از خودترجمه‌ام منشعب می‌شد. وقتی خودت را ترجمه می‌کنی، هر نقص و ضعفی در متن نخستین به‌سرعت و به‌شدت آشکار می‌شود. اگر بخواهم در همان استعاره‌های پزشکی بمانم، می‌گویم خودترجمه مثل یکی از آن رنگ‌های رادیواکتیو است که به پزشکان کمک می‌کند تا از زیر پوست‌مان نگاه کنند و آسیب غضروف، گرفتگی‌های ناخواسته و دیگر نواقص را بیابند.

هرچند این فرایند آشکارسازی مشکلات ناخوشایند بود، اما همزمان قدردانی عمیقی نیز در من زنده می‌شد؛ قدردانی از توانایی جدا کردن این مشکلات، آگاهی ‌یافتن از آن‌ها و یافتن راه‌حل‌های تازه. عمل سخت و گاه خشن خودترجمه‌گری، آدم را یک بار برای همیشه از افسانۀ نادرست «متن نهایی و قطعی» آزاد می‌کند. فقط با خودترجمه بود که بالاخره معنای گفتۀ پل والری را فهمیدم که گفته بود «یک اثر هنری هیچ‌گاه به پایان نمی‌رسد، بلکه تنها رها می‌شود.» انتشار هر کتاب، عملی کاملاً دلبخواهی و اختیاری است؛ هیچ مرحلۀ ایدئالی برای دوران بارداری یا تولد آن وجود ندارد، همان‌طور که در موجودات زنده هست. کتاب وقتی تمام می‌شود که به نظر تمام شده باشد، وقتی حس تمام‌ شدن بدهد، وقتی نویسنده از آن خسته شده باشد، یا مشتاق انتشارش باشد، یا وقتی ویراستار آن را از دستش بگیرد. با نگاه به گذشته، همۀ کتاب‌هایم به نظرم زودهنگام به دنیا آمده‌اند. خودترجمه‌گری به نویسنده مجال می‌دهد تا جان دوباره‌ای در اثرِ پیش‌تر منتشرشده بدمد، آن را به وضعیت زنده و ناتمامش بازگرداند؛ چنان که گویی هنوز در مسیر زایش است و در این بستر، آن‌گونه که باید، به ترمیم و بازآرایی‌اش بپردازد.

برخی اصرار دارند که خودترجمه‌گری وجود ندارد و این فرایند حتماً به عمل بازنویسی یا ویرایش – بخوانید: بهبود – نسخۀ نخست تبدیل می‌شود. این وسوسه برخی را جذب می‌کند و دیگران را دفع. شخصاً علاقه‌ای به تغییر کتاب ایتالیایی‌ام نداشتم تا به نسخه‌ای نرم‌تر، شکیل‌تر و پخته‌تر به زبان انگلیسی برسم. هدفم احترام گذاشتن و بازتولید رمانی بود که در اصل پدید آورده بودم، اما نه چنان کورکورانه که برخی نابسامانی‌ها را بازتولید و تثبیت کنم.

وقتی نسخۀ انگلیسی از مرحلۀ ویرایش نهایی عبور کرد و به صفحات آماده برای چاپ رسید، با دخالت ویراستاران و صفحه‌آراهای مختلف، تغییرات جایی که هستم نیز همچنان ادامه یافت؛ تکرار می‌کنم، تغییرات همه نسبتاً کوچک بودند، اما با این ‌حال برای من مهم. دو متن شروع کردند به پیش رفتن به طور موازی، هر کدام بر اساس شرایط خود. وقتی نسخۀ کاغذی بالاخره به زبان ایتالیایی منتشر شود، آن را نسخۀ نهایی خواهم دانست، حداقل فعلاً؛ چون به این نتیجه رسیده‌ام که هر «متن نهایی» تا حد زیادی همانند زبان مادری است، حداقل در مورد من: مفهومی ذاتاً قابل بحث و همیشه نسبی.

***

نخستین روزی که نشستم تا نمونه‌خوانی پایانی کتاب همین حوالی را انجام دهم، در پاییز دوران همه‌گیری کرونا، به کتابخانۀ فایراستونِ دانشگاه پرینستون رفتم. صندلی‌ام را از قبل رزرو کرده بودم و سر یک میز گرد و مرمریِ سفید نشستم. ماسک بر صورت داشتم و با سه نفر دیگری که در آن اتاق مجاز به حضور بودند، فاصلۀ زیادی داشتم؛ اتاق به‌آسانی گنجایش صد نفر را داشت. همان روز، هنگامی که مکث کردم تا دربارۀ بخشی از متن انگلیسی تأمل کنم، متوجه شدم که نسخۀ قدیمی جایی که هستم را در خانه جا گذاشته‌ام.  آن وجه مترجمِ وجودم که مشغول انتقال کتاب به زبان انگلیسی بود ناخودآگاه داشت از زبان ایتالیایی فاصله می‌گرفت و از آن جدا می‌شد. البته در مرحلۀ نهایی بررسی یک ترجمه، امری عادی و در عین حال ضروری است که تقریباً متن اصلی را نادیده بگیریم. متن اولیه نباید همچون پدر یا مادری که هنگام رفتن فرزندش به مدرسه برای نخستین بار، جایی در ساختمان باقی می‌ماند و گوش‌به‌زنگ کوچک‌ترین صدای اعتراض است، در پس‌زمینه باقی بماند. جدایی واقعی ــ هرچند ممکن است ساختگی باشد ــ باید رخ دهد. در مراحل پایانی بازبینی یک ترجمه، چه ترجمۀ خود آدم باشد و چه کار فردی دیگر، تمرکزی به ‌دست می‌آید که شبیه است به غوطه‌ور شدن در دریا؛ تمرکز صرف بر کیفیت و حس آب، نه آنچه در آن شناور است یا بر سطح آن جمع می‌شود. وقتی تمام ذهن معطوف به زبان می‌شود، نوعی «کوری انتخابی» پدید می‌آید؛ و همزمان، نوعی «دید اشعۀ ایکس‌وار» نیز. وقتی داشتم نمونه‌خوانی نهایی همین حوالی را به انگلیسی انجام می‌دادم، همزمان شروع کردم به نوشتن یادداشت‌هایی به زبان ایتالیایی دربارۀ فرایند ترجمه. در واقع، همین متنی که اکنون می‌خوانید و به زبان انگلیسی نوشته‌ام، حاصل یادداشت‌هایی است که به ایتالیایی برداشته‌ام. به‌نوعی، این نخستین نوشته‌ای‌ است که دو زبانه در ذهنم شکل گرفته، و از این رو، انتخاب موضوعِ «خودترجمه» کاملاً به‌جا و مناسب است. در ادامه، ترجمه‌ای از برخی یادداشت‌هایی که برداشته‌ بودم، می‌آید:

  1. آنچه که خودترجمه‌گری را به شدت ناپایدار و متزلزل می‌کند، این است که کتاب، در این فرایند، در آستانۀ فروپاشی قرار می‌گیرد ــ انگار که به ‌سوی نابودی احتمالی پیش می‌تازد. انگار خودش را نابود می‌کند. یا شاید این من هستم که دارم نابودش می‌کنم. هیچ متنی نباید تا این حد زیر ذره‌بین برود؛ این خودِ خواندن و موشکافی‌ است ــ پرسشگریِ مصرانه‌ای که در ذات نوشتن و ترجمه‌ کردن نهفته است ــ که متن را ناگزیر به لرزش درمی‌آورد.
  2. این کار برای دل‌نازک‌ها نیست. خودترجمه‌گری تو را وا‌می‌دارد که در درستی و اعتبار هر واژه‌ای که بر صفحه نشسته، شک کنی. کتابت را ــ اثری که پیش‌تر منتشر شده، جلد گرفته، بر قفسۀ کتاب‌فروشی‌ها نشسته ــ به وضعیت جدیدی از تردید عمیق فرومی‌برد. این عملیاتی‌ است که از همان آغاز محکوم به شکست به ‌نظر می‌رسد؛ گویی برخلاف طبیعت است ــ همچون آزمایش‌های ویکتور فرانکنشتاین.
  3. خودترجمه‌گری حرکتی‌ است سرگیجه‌آور و متناقض، همزمان رو به ‌عقب و رو به ‌جلو. نوعی کشمکش همیشگی وجود دارد میان میل به پیش رفتن، و نیروی گرانش مرموزی که تو را عقب می‌کشد. انگار در همان لحظه‌ای که زبان می‌گشایی، ساکت می‌شوی. در این میان، آن دو سه‌سطریِ گیج‌کننده از دانته به ذهن می‌آید؛ با زبانی که همه‌چیز را دوپاره می‌کند و منطقی که در پیچ‌وتاب خود گم می‌شود: «چون کسی که در خواب، خویش را گرفتار می‌بیند/ و در همان خواب آرزو می‌کند که‌ ای کاش خواب بود / و آنچه هست را چنان می‌طلبد که گویی نیست، به همان سان خود را یافتم: زبانم از گفتار بازمانده، در تمنای طلب بخشایش و همزمان، در حال طلب بخشایش، بی‌ آن‌که بدانم بخشایش می‌طلبم.»
  4. هر بار که جمله‌ای در زبان انگلیسی نادرست می‌نمود، هر بار که ترجمه‌ای راه را گم کرده بود، ردّ آن را که می‌گرفتم، به کژفهمی‌ای از خویشتن در زبان ایتالیایی می‌رسیدم.
  5. همین حوالی قرار است مستقل منتشر شود، بدون آن‌که متن ایتالیایی در صفحۀ مقابل، همانند آنچه در به عبارت دیگر رخ داد، همراهش باشد. اما اگر چیزی باشد که نبودن متن ایتالیایی به من یادآوری می‌کند، آن پیوند درونی‌ای ا‌ست که میان این دو نسخه برقرار است ــ یکی را نوشته‌ام، و دیگری را ترجمه کرده‌ام. این دو نسخه به بازی تنیسی بی‌وقفه تن‌ داده‌اند، اما در واقع، این توپ است که نمایندۀ هر دو متن است ــ مدام از یک سوی تور به سوی دیگر پرتاب می‌شود و بازمی‌گردد.
  6. خودترجمه‌گری یعنی طولانی‌کردن رابطه‌ات با کتابی که نوشته‌ای. زمان کش می‌آید و خورشید هنوز می‌تابد، درست وقتی که انتظار داری همه‌چیز در تاریکی فرورود. این تابش سرسام‌آور و نابه‌هنگامِ نور، هرچند غیرطبیعی‌ است، اما سودمند هم هست؛ نوعی جادوست. 
  7. خودترجمه فرصتی برای پردۀ دومِ نمایش یک کتاب فراهم می‌آورد. اما از نظر من، این پردۀ دوم بیش از آن‌که به نسخۀ ترجمه‌شده مربوط باشد، ناظر به نسخۀ اصلی‌ست ــ نسخه‌ای که حالا، در اثر فرایند واپاشی و بازسازی، دوباره تنظیم و تصحیح شده است.

  آنچه در متن ایتالیایی تغییر دادم، در نگاه واپس‌نگرانه، چیزهایی بودند که همچنان زائد به‌ نظر می‌رسیدند. خشکی و دقت ذاتی زبان انگلیسی، گاهی متن ایتالیایی را هم وامی‌داشت که کمر بندد و سفت‌تر بایستد.

شاید آنچه خودترجمه را برایم شورانگیز می‌کرد این بود که در حینِ تبدیل واژگان از یک زبان به زبانی دیگر، مدام به خودم یادآوری می‌کردم که منِ نویسنده چقدر دگرگون شده‌ام ــ و تا چه اندازه قادر به این دگرگونی هستم. دریافتم که رابطه‌ام با زبان انگلیسی نیز، به ‌واسطۀ پیوند خوردنم با زبان ایتالیایی، به ‌شکل بازگشت‌ناپذیری دگرگون شده است.

ترجمۀ انگلیسی این کتاب هرگز در ذهن من متنی مستقل نخواهد بود، همان‌طور که نسخۀ جدید جایی که هستم هم دیگر مستقل نیست ــ چراکه وام‌دار فرایند ترجمه و بازنگری همین حوالی است. این دو اعضای حیاتی‌شان مشترک است. دوقلوهای به‌هم‌پیوسته‌اند که در ظاهر هیچ شباهتی به هم ندارند. هر یک دیگری را تغذیه کرده و از دیگری تغذیه شده است. از جایی به بعد در روند ترجمه، احساس می‌کردم صرفاً نظاره‌گری‌ منفعلم که می‌بیند این دو اثر، بی‌واسطه، عناصرشان را با یکدیگر به اشتراک می‌گذارند و ردوبدل می‌کنند.

فکر می‌کنم نگارش به زبان ایتالیایی را آغاز کردم تا دیگر نیازی به مترجم ایتالیایی نداشته باشم. با آن‌که از همۀ کسانی که پیش‌تر کتاب‌های انگلیسی‌ام را به ایتالیایی برگردانده‌اند سپاسگزارم، چیزی درونم مرا وا‌می‌داشت تا در زبان ایتالیایی، از حق خودم دفاع کنم. حالا من همان نقشی را برعهده گرفته‌ام که قرار بود حذفش کنم ــ البته در جهتی معکوس. مترجم خود شدن به زبان انگلیسی، تنها مرا بیشتر در دل زبان ایتالیایی جای داده است.

به‌نوعی این کتاب در ذهن من همچنان ایتالیایی باقی مانده، با وجود دگردیسی‌اش به زبان انگلیسی. همۀ تغییراتی که در نسخۀ انگلیسی دادم، همواره در خدمت متن اصلی بودند.

***

در حین بازبینی نمونه‌صفحات نهایی نسخۀ انگلیسی کتابم، متوجه جمله‌ای شدم که در ترجمۀ انگلیسی کاملاً از قلم افتاده بود. این جمله دربارۀ واژۀ portagioie است ــ واژه‌ای که شخصیت اصلی در نسخۀ ایتالیایی آن را زیباترین کلمۀ زبان ایتالیایی می‌داند. اما این جمله تنها در زبان ایتالیایی وزن و اعتبار کامل خود را دارد. معادل انگلیسی portagioie که می‌شود jewelry box، شاعرانگیِ واژۀ ایتالیایی را ندارد، چرا که در انگلیسی «لذت‌ها» (joys) و «جواهرات» (jewels) یک چیز نیستند. من این جمله را به ترجمه افزودم، اما ناچار شدم آن را تغییر دهم. احتمالاً این بخش، بیش از همۀ بخش‌های کتاب، بازنویسی شده است. در کنار آن نیز پانوشتی قرار دادم برای توضیح بیشتر.  امیدوار بودم بتوانم از پانویس اجتناب کنم، اما در این مورد، «من» در زبان ایتالیایی و «من» در زبان انگلیسی هیچ نقطۀ مشترکی نداشتند.

فصل ماقبل آخر رمان «Da nessuna parte» نام دارد. من آن را در انگلیسی Nowhere ترجمه کردم، که بازیِ حروف اضافه در عنوان‌های انگلیسی فصل‌ها را می‌شکند. یکی از خوانندگان ایتالیایی به این موضوع اشاره کرد و پیشنهاد داد آن را به‌ صورت تحت‌اللفظی‌تر، یعنی In no place ترجمه کنم. به این تغییر فکر کردم، اما در نهایت گوش انگلیسی‌ام غالب شد و قیدی را انتخاب کردم که، خوشبختانه، مکان‌مندی را در دل خود دارد ــ که این با عنوان نهایی من همسوست. در یک مورد، به‌ طرز فاحشی خودم را اشتباه ترجمه کرده بودم. جمله‌ای کلیدی بود، و تنها در آخرین بازبینی متوجه اشتباهم شدم. وقتی داشتم متن انگلیسی را برای آخرین ‌بار با صدای بلند می‌خواندم ــ بدون رجوع به نسخۀ ایتالیایی ــ ناگهان فهمیدم که جمله اشتباه است، و بی‌ آن‌که بدانم، معنای گفته‌های خودم را کاملاً تحریف کرده‌ام.

اصلاح یک فعل مرکب در زبان انگلیسی نیز چندین بار خواندن لازم داشت ــ خطایی که بخش ایتالیایی مغزم، در حین ترجمه، با بی‌دقتی مرتکب شده بود. در انگلیسی کسی گام برمی‌دارد اما در ایتالیایی کسی آن‌ها را می‌سازد. از آن‌جا که در هر دو زبان می‌خوانم و می‌نویسم، در مغزم نقاط کور به وجود آمده است. تنها با بازخوانی مکرر متن انگلیسی بود که توانستم شخصیتی در ترجمۀ انگلیسی کتابم را از «ساختن گام‌ها» نجات دهم. با این حال، در زبان انگلیسی ممکن است کسی گامی اشتباه بردارد ــ ترکیبی که معنای خودش را دارد.

در نهایت، سخت‌ترین بخش ترجمۀ انگلیسی این کتابم، خطوطی نبود که خودم نوشته بودم، بلکه جملاتی بود از دو نویسندۀ دیگر: ایتالو اسووو که نقل‌قولی از او را در آغاز کتاب آورده‌ام، و کورادو آلوارو که در متن اصلی به او اشاره کرده‌ام. این کلمات ــ نه از آنِ من، بلکه از آنِ آن‌ها ــ همان‌هایی هستند که بیش از هر چیز نسبت بهشان احساس مسئولیت می‌کنم، و بیش ‌از همه با آن‌ها کشمکش داشته‌ام. حتی پس از چاپ کتاب نیز این جملات مرا رها نخواهند کرد. میل به ترجمه ــ یعنی نزدیکیِ هر چه بیشتر به واژه‌های دیگری، عبور از آستانۀ ذهن او ــ شدیدتر است وقتی آن «دیگری» به شکلی ناگزیر و انکارناپذیر، دور از دسترس باقی می‌ماند.

***

باور دارم که کسب تجربه در ترجمۀ آثار دیگران از زبان ایتالیایی، پیش از رویارویی با جایی که هستم ، اهمیت زیادی داشت. تجربۀ ناامیدکنندۀ تلاش برای ترجمۀ خودم در ابتدای مسیر نوشتن به ایتالیایی ــ که در کتاب به عبارت دیگر به‌اختصار به آن اشاره کرده‌ام ــ تا حد زیادی به این دلیل بود که هنوز هیچ نویسندۀ دیگری را از ایتالیایی ترجمه نکرده بودم. آن زمان، تمام تمرکز و انرژی‌ام صرف فرورفتن عمیق‌تر در زبان جدید شده بود و تلاش داشتم تا حد ممکن از انگلیسی دوری کنم. لازم بود ابتدا به‌ عنوان مترجم دیگران تثبیت شوم تا بتوانم توهم تبدیل ‌شدن به «دیگری» را در خودم خلق کنم.

به‌‌ عنوان کسی که از نگاه به گذشتۀ آثارش خوشش نمی‌آید و در صورت امکان از بازخوانی آن‌ها پرهیز می‌کند، شاید برای ترجمۀ جایی که هستم گزینۀ مناسبی نبوده‌ام ــ چرا که ترجمه، شدیدترین و عمیق‌ترین شکل خواندن و بازخوانی است که وجود دارد.  هیچ‌کدام از کتاب‌هایم را به اندازۀ جایی که هستم دوباره نخوانده‌ام. اگر این تجربه مربوط به یکی از کتاب‌های انگلیسی‌ام بود، احتمالاً برایم خسته‌کننده می‌بود. اما کار با زبان ایتالیایی آن‌قدرها هم سنگین و ملال‌آور نیست. حتی کتابی که خودم نوشته‌ام، در زبان ایتالیایی، به‌طرزی شگفت‌انگیز به‌راحتی از دستانم سُر می‌خورد و از یادم می‌رود. دلیلش آن است که این زبان، هم در درون من ساکن است و هم در عین‌ حال، بیرون از دسترسم قرار دارد.  نویسنده‌ای که جایی که هستم را نوشت، هم خودِ من است و هم نیست. این دوگانگیِ آگاهی، اگر هیچ‌‌چیز دیگری هم نباشد، تجربه‌ای‌ است تازه‌ و تکان‌دهنده.

سال‌هاست که خودم را تمرین داده‌ام تا وقتی از من خواسته می‌شود بخشی از آثارم را با صدای بلند بخوانم، با آن‌ها طوری برخورد کنم که انگار نوشتۀ فرد دیگری هستند. شاید این میل در من برای گسست کامل از کارهای پیشینم ــ کتاب‌ به‌ کتاب ــ پیشاپیش مرا آماده می‌کرد تا نویسندگان متعددی را که همواره در درونم زیسته‌اند، به رسمیت بشناسم. ما کتاب‌ها را در لحظه‌ای معیّن از زمان، در مرحله‌ای خاص از آگاهی و رشد ذهنی خود می‌نویسیم. به همین دلیل است که خواندن واژگانی که سال‌ها پیش نوشته‌ایم، تجربه‌ای بیگانه‌کننده است؛ دیگر آن کسی نیستیم که حیاتش به خلق آن واژه‌ها وابسته بوده. اما این بیگانگی ــ چه خوب و چه بد ــ فاصله‌ای ایجاد می‌کند، و این فاصله، دیدگاهی به همراه می‌آورد: دو عنصری که در فرایند خودترجمه‌گری اهمیتی ویژه دارند.

خودترجمه‌گری منجر به آگاهی عمیقی از کتابی شد که نوشته بودم و بنابراین منجر به آگاهی‌ای تازه از نسخه‌ای پیشین از خودم. همان‌طور که گفته‌ام، پس از نوشتن دیگر کتاب‌هایم معمولاً خیلی زود از آن‌ها فاصله می‌گیرم، اما اکنون نوعی دلبستگیِ باقی‌مانده نسبت به جایی که هستم دارم ــ همان‌طور که نسبت به همتای انگلیسی‌اش نیز چنین احساسی دارم. این دلبستگی حاصل صمیمیتی است که تنها از طریق عمل مشارکتیِ ترجمه ممکن می‌شود، نه از مسیر خلوت‌گزینی و تنهاییِ نوشتن.

احساسی که اکنون نسبت به جایی که هستم دارم، نوعی پذیرش است؛ سطحی از پذیرش که برای دیگر کتاب‌هایم تجربه نکرده‌ام. آن‌ها هنوز مرا با انتخاب‌هایی که می‌توانستم بکنم، ایده‌هایی که باید پرورانده می‌شدند، و بخش‌هایی که سزاوار بازبینی بیشتر بودند، آزار می‌دهند. اما در ترجمۀ جایی که هستم ــ در نوشتن دوباره‌اش به زبانی دیگر و بخشیدن حیاتی دوباره و تقریباً دست‌نخورده به آن ــ احساس نزدیکی بیشتری با آن دارم؛ پیوندی دوچندان. در حالی که دیگر کتاب‌ها بیشتر شبیه روابطی هستند پرشور و دگرگون‌کننده در زمان خود، اما اکنون به خاکستر نشسته‌اند و هرگز از نقطۀ بی‌بازگشت عبور نکرده‌اند.

نسخۀ من از جایی که هستم به ایتالیایی اکنون به جلدی با گوشه‌های تاخورده، زیرنویس‌شده و پر از برچسب‌های یادداشت بدل شده که اصلاحات و توضیحاتی برای اعمال در متن را نشان می‌دهند. این کتاب از متنی منتشرشده به چیزی شبیه نمونه‌خوانی بدل شده است. اگر خودم کتاب را از زبانی که در آن آفریده و نوشته بودمش، ترجمه نکرده بودم، هرگز به فکر اعمال این تغییرات نمی‌افتادم.  تنها من بودم که می‌توانستم به هر دو متن از درون دسترسی پیدا کنم و آن‌ها را دگرگون سازم. اکنون که کتاب در آستانۀ چاپ به زبان انگلیسی است، جای خود را با نسخۀ تمام‌شدۀ ایتالیایی عوض کرده؛ نسخه‌ای که از منظر نویسنده، جلای انتشارش را از دست داده و دوباره به اثری بدل شده که هنوز در مرحلۀ نهایی‌ شدن برای انتشار قرار دارد. در همین لحظه که این را می‌نویسم،کتاب همین حوالی دارد آمادۀ چاپ می‌شود، اما جایی که هستم باید یک ‌بار برای چند روند ظریف و نهایی دیگر بررسی شود. آن کتابِ نخست، که اکنون برایم ناتمام به نظر می‌رسد، پشت سر نسخۀ انگلیسی‌اش ایستاده است. همچون تصویری در آینه، به شمایلی بدل شده که هم بازنمای اصل است و هم نیست؛ هم نقطۀ آغازین برای آن‌ چیزی است که به ‌نحو عقلانی و غیرعقلانی از پی‌اش آمد، و هم از آن گسست.

پرینستون، ۲۰۲۰


نویسنده: جومپا لاهیری

مترجم: سارا فریاد

منبع: برگرفته از کتاب Translating Myself and Others

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *