واژۀ «تقریباً»، بازی سایهروشنهاست، رقص ظرافتها و اشارهها. «تقریباً» راهی است نجیب برای پنهان کردن قطعیتهای صریح. مانع بدیهیات میشود و درست بهاندازه معلق نگهشان میدارد. «تقریباً» از قطعیت میکاهد. اگر به زبان قصابها بگوییم، قطعیت را تُرد میکند. خلاف یقین است و ـ پس بنابر تعریف ـ خلاف دانای کل. داستاننویسان از «تقریباً» استفاده میکنند تا از گفتن حقیقتی مستقیم و صریح پرهیز کنند، چون گویی در بیان بیواسطهٔ این یا آنِ چیزی، نوعی بیظرافتی یا بیملاحظگی هست. «تقریباً» همان روزنهای است که نویسنده و شخصیتهایش با آن راهی برای تأمل، عقبنشینی، یا القای چیزی پیدا میکنند که شاید حقیقت نداشته باشد، اما ذهن هیئت منصفه را مسموم میکند.
من «تقریباً» نویسندهام.
«تقریباً»، تقریباً واژهای بیفایده است. گاهی هیچ هدفی ندارد جز آنکه به جمله ریتم، وزن، و دو سه هجای اضافه ببخشد؛ مثل مهمانی ناخوانده که در آخرین لحظه دعوتش میکنیم تا صندلی خالیِ میز شام را پُر کند. نه زیاد حرف میزند، نه کسی را میرنجاند و درست همانطور که آمده، بیسروصدا ناپدید میشود؛ معمولاً هم با یکی از مهمانان مسنتر، که با مهربانی همراهیاش میکند تا اولین تاکسیای را که با دست تکان دادن گیر میآورد، سوار شود. و با این حال، هیچ واژهای بیهوده نیست و نباید بگذاریم بمیرد، صرفاً چون سایهای بلند دارد و شاید فقط همین است: سایهٔ تمام. «تقریباً» واژهای است سایهگون.
نگاهی گذرا و تصادفی به چند نسخه از دستنوشتههایم نشان میدهد که «تقریباً» را در چنین ترکیبهایی به کار بردهام: تقریباً هرگز، تقریباً همیشه، تقریباً حتماً، تقریباً آماده، تقریباً مایل، تقریباً ناگهانی، تقریباً انگار، تقریباً بلافاصله، تقریباً همهجا، تقریباً مهربان، تقریباً بیرحم، تقریباً هیجانانگیز، تقریباً خانه، تقریباً خواب، تقریباً مرده. زن به مرد گفت «حتی تلاش هم نکن»… تقریباً پیش از آنکه لبهای مرد لبهایش را لمس کند.
هم را بوسیدند؟
نمیدانیم.
در واقع، در کتاب خویشاوندیهای اختیاری گوته آمده است: «بوسهای که دوستش نثارش کرده بود و او تقریباً پاسخش داده بود، شارلوت را به خود آورد.»
ما میدانیم «تقریباً» یعنی چه. لغتنامهها، هرچند تعریفهایشان گنگ باشد، بر سر یک نکته توافق دارند: اینکه «تقریباً» یعنی چیزی بین «اندکی کمتر از» و «تا حدی». «تقریباً» قید است، اما همزمان وصلهزننده هم هست، پُرکننده هم هست. دو هجای اضافه، مثل سرخی گونهها پس از آرایش، یا همان هالهٔ مبهمی که صراحت را اندکی تیره میکند. توقفی در میانهٔ گفتار، فشاری دیگر بر پدال پیانو، تلنگری به تردید، درجه، طنین، یا تقریب؛ آنجا که معمولاً همهچیز صاف و تخت و یکدست است. نویسنده میگوید «وقتی میگویم “تقریباً”، دارم میگویم “کمتر از”، اما در واقع منظورم این است که “شاید حتی بیشتر از”.»
بله، پس آیا هم را بوسیدند؟
تشخیصش دشوار است. «تقریباً».
«تقریباً برهنه بودیم» یعنی هنوز کاملاً عریان نبودیم، اما بیصبرانه میخواستیم باشیم، یا شاید هم یعنی: «باورمان نمیشد که تا این حد برهنهایم.» «تقریباً برهنه» بار بیشتری دارد؛ شهوانیتر، وسوسهانگیزتر، پُرهیجانتر از «کاملاً برهنه».
«تقریباً» بازی سایهروشنهاست، رقص ظرافتها و اشارهها. نه شراب سرخ خالص، نه سرخ لاکی، نه ارغوانی، نه خرمایی؛ حالا که فکرش را میکنم، «تقریباً» رنگ شراب بوردو است. «تقریباً» راهی است نجیب برای پنهان کردن قطعیتهای صریح. مانع بدیهیات میشود و درست بهاندازه معلق نگهشان میدارد. از عدمقطعیتی میگوید که اندکی بعد کنار میرود، اما هرگز کاملاً محو نمیشود. از مکاشفهای خبر میدهد که در راه است، اما تماماً موعود — یعنی، «تقریباً» موعود.
«تقریباً» از قطعیت میکاهد. اگر به زبان قصابها بگوییم، قطعیت را تُرد میکند. خلاف یقین است و ـ پس بنابر تعریف ـ خلاف دانای کل. داستاننویسان از «تقریباً» استفاده میکنند تا از گفتن حقیقتی مستقیم و صریح پرهیز کنند، چون گویی در بیان بیواسطهٔ این یا آنِ چیزی، نوعی بیظرافتی یا بیملاحظگی هست. «تقریباً» همان روزنهای است که نویسنده و شخصیتهایش با آن راهی برای تأمل، عقبنشینی، یا القای چیزی پیدا میکنند که شاید حقیقت نداشته باشد، اما ذهن هیئت منصفه را مسموم میکند.
«تقریباً» به داستاننویس یادآوری میکند که داستان مینویسد، نه گزارش خبری. از کجا میداند که فلانی واقعاً عاشق بهمانی بود؟ آدم میتواند «تقریباً» حدس بزند که بود. اما چه کسی مطمئن است؟ «آن شب، فلانی متوجه شد که تقریباً به فلانی عریان فکر میکرد.» آیا واقعاً تصورش را کرده بود، یا نویسنده ذهن خواننده را بهسمت چیزی میبرد که شاید حتی فکرش هم از ذهن شخصیت نگذشته بود؟ «تقریباً» نشاندهندهٔ تردید نویسنده است نسبت به اکنون و اینجا، نسبت به سفتوسختها، عریانیها، بیرحمانهها، و «واقعیات مسلم» کوبندهٔ دمدستی.
«تقریباً» اذیت میکند. نه آری است، نه نه؛ «تقریباً» همیشه شاید است. «تقریباً»، دانش قطعی امور را به تعویق میاندازد، و ناپایداری همهچیز را در روایت یادآور میشود؛ از جمله البته دانش راوی نسبت به چیزهایی که خودش روایت میکند. راوی محتاط، از «تقریباً» استفاده میکند، چون میخواهد بگوید صادقانه میکوشد چیزی را روی کاغذ ثبت کند، بیآنکه ادعای اطمینان داشته باشد. «تقریباً» برای او راه فرار است. نهتنها این امکان را میدهد که هر لحظه از گفتهاش عقب بنشیند یا پسش بگیرد، بلکه گریزی است که شاید حتی نخواهد کسی متوجهش شود.
البته «تقریباً» واژهٔ محبوبِ همهٔ نویسندگان نیست. میشود حدس زد ـ هرچند آماری در دست نیست ـ که همینگوی هیچ رفاقتی با «تقریباً» نداشت. این واژهای نیست که مردان آلفا دلشان بخواهد استفادهاش کنند. واژهای است نرم، نه قاطع؛ عقبنشین، نه سلطهگر.
اما در عوض، نویسندگانی هستند که با یک «تقریباً» ـ یا با واژهٔ «presque» در فرانسه ـ ناگهان جهانی را در ذهن خواننده روشن میکنند. جملهای هست در شاهزادهخانم کلوُ که میگوید «از خود پرسید چرا کاری به آن خطرناکی کرده و به این نتیجه رسید که تقریباً بیآنکه فکر کند، دست به آن زده بود.»
آیا واقعاً فکرش را نکرده بود، یا کرده بود ولی نمیخواست اعتراف کند؟ نویسندهاش، مادام دو لافایت، خودش هم انگار نه میداند، نه میخواهد بداند. میخواهد شخصیتش اندکی بیگناهتر از آنچه شاید هست به نظر برسد. بالاخره، شاهزادهخانم کلو، مظهر پرهیزگاری است.
اما چیزی فراتر از این هم هست. این واژه نوعی جهانبینی را بازتاب میدهد: جهانی که در آن، هیچچیز قطعی نیست و هر آنچه نوشته شده، ممکن است نقض شود یا درست عکس آن تلقی گردد؛ یا «تقریباً» کاملاً برعکس آن.
من تقریباً نویسندهام. از ابهام خوشم میآید، از این سیالیت میان واقعیت سخت و گمانهزنی و شاید حتی از تفسیر بیشتر از کنش لذت میبرم؛ و شاید همین است که باعث شده بیشتر به رمان روانشناختی علاقه داشته باشم تا داستانی با روایت تند و هیجانانگیز. یکی همهچیز را در وضعیتِ نادانسته رها میکند؛ دیگری پرونده را همانجا میبندد. به استاندال، داستایفسکی، آستِن، اووید، اسووو و پروست فکر کن. من به واژهٔ «تقریباً» پناه میبرم چون به من اجازه میدهد بیشتر فکر کنم، درهای بیشتری را باز کنم، بیپروا و در عین حال با احتیاط پیش بروم، پیوسته کاوش کنم، تفسیر کنم، برسم به دورترین لایههای ذهن انسان، دل انسان، تمنای انسان. اگر زیادی دور شده باشم، این واژه راه بازگشت را نشانم میدهد.
صفحهای نیست که بنویسم و «تقریباً» در آن نسُرد، تا آنچه گفتهام را نرم کند، تعدیل کند، به بازی بگیرد. این شیوهٔ من است برای واچیدن آنچه مینویسم، برای افکندن سایهٔ تردید بر هرچه مینویسم، برای نامطمئن ماندن، رها، بیلنگر، بیجهت، چون مرزی نمیشناسم. گاه فکر میکنم همهچیزم سایه است.
و شاید حتی تقریباً ندانم «تقریباً» واقعاً یعنی چه.
نویسنده: آندره آسیمان
مترجم: محمدحسین واقف
منبع: از کتاب Homo Irrealis







واقعا خوشحالم که بیکاغذ همچنان در حال فعالیته. هر چند وقت یک بار که به اینجا سر میزنم، برخی از نوشتهها واقعا لذت عمیقی در درونم ایجاد میکنن.
خیلی اتفاقی با بیکاغذ آشنا شدم. فکر نمیکردم اینقدر جذاب باشه ولی خب این جستار خیلی جذاب و جالب بود. تجربهٔ جالبی است.
چه متن عزیزی بود