اواخر سال 1999، دیوید فاستر والاس شرححالی طولانی و ستایشآمیز از برایان اِی گارنرِ نویسنده و فرهنگنویس نوشت. به دنبال آن مکاتبهای شکل گرفت که سرآغاز دوستی والاس و گارنر شد و الهامبخش رشتهگفتوگوهایی دربارهی نوشتن و زبان که سرانجام در قالب کتاب منتشر شد؛ سندی بینظیر از رابطهی این نویسندهی محبوب با زبان و با خودش، و همینطور منبعی برای آشنایی با افکارش دربارهی نوشتن، ارتقای سطح خود، و اینکه چگونه آن چیزی شویم که هستیم.
استیون پینکر، نظریهپرداز روانشناسی زبان، در راهنمای بینظیرش در باب هنر/علم زیبانویسی میگوید «خوانندگانی که میخواهند نویسنده شوند، باید هنگام خواندن، فرهنگ لغتی دم دست داشته باشند» و نویسندگانی که «آنقدرتنبل هستند که نمیتوانند لای فرهنگ لغت را باز کنند… به منطق و تاریخ زبان انگلیسی بیاعتنا هستند» و خود را محکوم میکنند به اینکه «گوشی ناشنوا برای ظرافتهای معنایی و تأکیدهای زبانی داشته باشند».
کاملترین نمونهی استفاده از فرهنگ لغت را بیش از دو دهه قبل دیوید فاستر والاس رقم زد. اواخر سال 1999، دیوید فاستر والاس شرححالی طولانی و ستایشآمیز از برایان اِی گارنرِ نویسنده و فرهنگنویس نوشت. به دنبال آن مکاتبهای شکل گرفت که سرآغاز دوستی والاس و گارنر شد و الهامبخش رشتهگفتوگوهایی دربارهی نوشتن و زبان که سرانجام در قالب کتاب منتشر شد؛ سندی بینظیر از رابطهی این نویسندهی محبوب با زبان و با خودش، و همینطور منبعی برای آشنایی با افکارش دربارهی نوشتن، ارتقای سطح خود، و اینکه چگونه آن چیزی شویم که هستیم.
جایی در این گفتوگوها، بحث به سودمندیِ دستکمگرفتهشدهی فرهنگ لغت میرسد و دیوید فاستر والاس به گارنر میگوید
من شاگردانم را تشویق میکنم که از واژهنامهای کاربردی استفاده کنند… برای تشخیص نیازتان به واژهنامهی کاربردی، باید با سطح خاصی از دقت به نوشتهتان بنگرید که عدهی کمی چنین دقتی دارند… واژهنامهی کاربردی مثل هارددیسک زبانی است… سهگانهی مهم من این است: فرهنگ لغت جامع، واژهنامهی کاربردی و فرهنگ مترادفها و متضادها. چون من در بهخاطرسپاری اصطلاحات و کار با زبان آنقدر چابک نیستم که به این منابع اضافه نیازی نداشته باشم. حدود نود درصدِ کار منِ معلم این است که به دانشجویانم بفهمانم چرا به فرهنگ لغت نیاز دارند.
دیوید فاستر والاس که در قیدوبند ارج و احترامِ متعارفِ کالاهای فرهنگی نیست، شیوهای نامعمول و لذتبخش برای استفاده از واژهنامهی کاربردی پیشنهاد میدهد:
واژهنامهی کاربردی همیشه از بهترین کتابهایی است که میشود با خودتان به دستشویی و حمام ببرید. چون جذابیت اطلاعات عمومی پیشپاافتاده را دارد، بیشتر مدخلهایش کوتاهاند و در نهایت هم ظرف 48 ساعت ــبه دلیل همان تأثیر روانشناختی عجیبوغریبــ دقیقاً از همان چیزی که آموختهاید به روشی عجیب و تصادفی استفاده میکنید.
در ادامه، بحث به ساختار نوشتههای خوشایند میرسد:
آغازِ خوب، اول از همه، دفعکننده نیست و خواننده را فراری نمیدهد … جالب و جذاب است. کلیات بحث را بیان میکند و به نظر من باید به نحوی به هدف اصلی بحث اشاره کند… اگر کسی در این کار ماهر باشد، میتواند در آغازی یکپاراگرافی، خواننده را به کاملاً مجذوب کند، کلیات بحث را بیان کند و بگوید چرا سراغ این بحث رفته. فکر میکنم بیشتر مطالب استدلالی خوبی که تاکنون خواندهام را میتوان در مقدمهشان خلاصه کرد.
دربارهی این اصل ارسطویی که داستان خوب شروع، میانه و پایان دارد، والاس با گارنر موافق است که «میانه بزرگترین معماست» و پیچیدگیاش را اینطور شرح میدهد:
میانه باید اثرگذار باشد… باید گامهای استدلال را بیان کند، نه به شیوهای رباتمانند، بلکه به صورتی که خواننده بتواند بگوید (الف) مقدمات یا گامهای مجزای استدلال کداماند و (ب) ــکه بخش دشوار و پیچیدهی ماجراستــ چگونه این گامها با همدیگر مرتبط میشوند. به همین دلیل، وقتی در کلاسهای ناداستان تدریس میکنم، بخش زیادی از وقتم را صرف آموزش چگونگی نوشتن رابطهای بین جملهها، حتی چیزهای سادهای مثل «به هر حال» و «علاوه بر این»، به دانشجویان میکنم. چون دانشجویان تصور میکنند خواننده میتواند به نحوی ذهنشان را بخواند و متوجه نیستند که خواننده برای فهم اتصال جملهها و ارتباط بین پارگرافها به کمک نیاز دارد…
نویسندهای که مطلبی استدلالی مینویسد [باید] یک پیشنویس را صرف استدلالش کند تا خیالش از آن راحت شود. سپس نوبت به اصلِ کار نوشتن میرسد که همان بافتن آن و ایجاد ارتباط بین قسمتهای مختلف استدلال است، و احتمالاً اینکه مدام آغازِ نوشته را در نظر داشته باشد و هیچگاه نگذارد خواننده هدف اصلی بحث را فراموش کند … نباید بگذارم خواننده فکر کند من سراغ این بحث رفتهام صرفاً چون بحث کردن را دوست دارم. خواننده باید بداند همیشه هدفی بزرگتر و مهم وجود دارد.
دیوید فاستر والاس معتقد است معیار واقعی نوشتهی خوب این است که چقدر خواننده را متوجه این هدف بزرگتر میکند:
خواندن چیز خیلی عجیبی است. دربارهی آن برایمان صحبت میکنند و در کلاسهای اول و دوم و سوم دربارهاش صریح و واضح صحبت میکنیم. بعد تفسیر جای همهی اینها را میگیرد. اما اگر موقع خواندن به آنچه دارد اتفاق میافتد بیندیشید، در واقع حجم عظیمی از اطلاعات را پردازش میکنید.
یکی از معیارهای خوبیِ نوشته این است که خواننده را برای دنبال کردن آنچه اتفاق میافتد کمتر به زحمت بیندازد. برای مثال، من همیشه به قواعد سفتوسخت سجاوندی پایبند نیستم اما چیزی که اغلب دانشجویانم را متحیر میکند این است که نشانهگذاریِ سجاوندی فقط به تعیین سرعتِ خواندن یا نحوهی بلندخوانی مربوط نمیشود. این نشانهها در واقع خواننده را راهنمایی میکنند چگونه بندها و عبارتهای مختلف جمله را چنان سریع سازماندهی کند که کلِ جمله معنایی داشته باشد…
استاد زمانی به نوشتههای دانشجویان نمرهی پایین میدهد که مقدار و میزان ــمقدار زمانی که صرف یک جمله میکند، مقدار تلاش لازم (برای دنبال کردن متن)ــ به چشمش بیاید و مدام متوجه باشد که خواندن متن کارِ سختی است…
یکی از خصلتهای نوشتهی خوب این است که میتواند با کمترین زحمتِ خواننده، انبوهی از اطلاعات و عقاید مطلوب نویسنده را به او برساند.
به همین دلیل است که افراد برای توصیف نوشتهای که آن را نوشتهای تراز اول میدانند، از تعابیری مثل «روان» یا «خوشخوان» استفاده میکنند. مقصودشان این نیست که نوشتن این متن برای نویسنده زحمتی نداشته و آسان بوده. موضوع این است که برای خواندن چنین نوشتهای لازم نیست زحمت بکشید. به همان صورت که گوش دادن به قصهگوی کاربلدی که با صدای بلند سخن میگوید هم زحمتی ندارد. در حالی که اگر بیحوصله باشید، میبینید برای دقیق گوش دادن هم باید خیلی زحمت بکشید.
نویسنده: ماریا پوپوا
مترجم: فاطمه موسوی
منبع: The Marginalian