آنچه سرطان با خود میبَرَد | جستاری از اَن بویر در مورد تجربۀ سرطان
دیگران از دچار شدن ما به سرطان با خبر نمیشوند، مگر آنکه خودمان به آنان بگوییم. من هم به همین منظور از نخستین نیایش جان دان اسکرینشات گرفتم و در فیسبوکم گذاشتم. بعد، سرگرم کارهایی شدم که در دستورالعملهای اینترنتی خوانده بودم، مثل خبر دادن به مادرم، خبر دادن به دختر نوجوانم، سابیدن و تمیز کردن آشپزخانه، مذاکره با کارفرما، پیدا کردن کسی برای نگهداری از گربه، رفتن به دستدومفروشی و یافتن لباسی سازگار با پورت شیمیدرمانی، تماس گرفتن با دوستانم و ابراز ناراحتی از اینکه مادر مجرد شاغلی هستم که کسی نیست از دخترم مراقبت کند. در بخش سرطان همه به گونۀ دردناکی هیئت یکسان و برابری دارند: سرها همه تاس است، چهرهها همه گیج و منگ، صورتها همه ورمکرده از مصرف کورتون، زیر پوست همه هم پورتهای پلاستیکی به روشنی لامپ دیده میشوند. سالخوردگان شیرخواره به نظر میرسند، جوانان مانند پیرسالان رفتار میکنند، میانسالان میفهمند ویژگیهای میانسالانهشان رو به زوال است. مرزهای بدنهامان هم شکسته میشود؛ آنچه را باید درون بدنمان نگه داریم حالا انگار بیرون میریزد.
ناخِشخانه | روایت کودکان بیماری که از بیمارستان به زندگی باز میگردند
آنقدر کوچکم که هنوز در سرم تصویری از بیمارستان شکل نگرفته. برای چه آنجا هستم و تا کی باید بمانم را نمیدانم، از بیماری و رنج هم چیزی نمیدانم، اما آنقدر بزرگم که میدانم بیمارستان خانه نیست. میدانم پدری دارم که عصرهای پنجشنبه راه میافتد تا با مینیبوسهای کهنۀ آبیرنگ از جادۀ هراز بگذرد، به تهران بیاید و من را در مفید ملاقات كند. مادرم تنها یک صداست که از تلفن خانۀ همسایه عبور میكند تا به پاویون بخش پرستاری برسد. آنقدر مریضم که دیگر اسمم را صدا نمیزنند و آنقدر این مریضی مرموز و پیچیده است که کسی از آن نامی نمیبرد. من یواشیواش از اوسانه به كسي که «گَتِه مریضی» دارد بدل میشوم؛ استعارۀ مرگم در دنیای زندگان. این را وقتی که بزرگتر شدم فهمیدم، وقتی که آشنايان دور یا همسایگان قدیمی از مادرم دربارۀ سرنوشت بچۀ مریضی که دکترها جوابش کرده بودند میپرسند و مادرم با خوشحالیِ شعبدهبازی که خرگوشی را از کلاه سیلندرش بیرون میکشد، میگوید «وِ هَسِه!»