کبک میان کوه پنهان است | به مناسبت روز ملی دماوند
«کبک میان کوه پنهان است و قلب میان خون» اما جاهای دوری هست که آدم میتواند قلبش را آنجا پنهان کند و دوباره برگردد و نگاه کند ببیند میتپد یا نه. من هر بار که کوله میبندم و نیت میکنم برای رفتن، انگار خونی تازه در رگهایم جاری میشود و قلبم مثل روز اولی که به دنیا آمدهام، میتپد. مثلاً اگر تا ده دقیقه قبلش از خودم میپرسیدهام که «این زندگی کی تموم می شه پس؟» و خودم را روی صندلی ول میکردهام و ادای بیحوصلهها را در میآوردهام، به محض اینکه کسی بگوید این هفته برویم فلان جا، یکهو از جا میپرم، و اگر آن «فلان جا» کوه باشد، مثل بچهای میمانم که برایش بلیت شهربازی گرفته باشند: شادی میپرد توی دلم.
نامدرسه | همهچیز آنجا نیست
مدرسهرفتن مدتهاست که دیگر نه دانشآموزان را سر ذوق میآورد و نه پدرومادرها را. روایت سوده شبیری از “نامدرسه” را در این مطلب میخوانید.