هستۀ اندوه | قصۀ مردی که گریه نمیکرد
من زیاد گریه میکنم. بابا تقریباً گریه نمیکند. میدانم که مردها گریه نمیکنند، یعنی این گزارۀ چرند را از بچگی توی مغزشان فرو کردهاند که مرد گریه نمیکند اما گریه نکردنِ بابای من فرق دارد. احساس میکنم او در لحظهای خاص از زندگیاش اندوه را حس کرده و بعد از آن، اینجور شده. نمیدانم کی، کجا و در چند سالگی. زیر آسمان صحرا، در حالی که در حال و روز گوسفندانش اندیشه میکرده، سرِ درخت گردو، یا کنار برادر جوانش که با سردرد از پا درآمده. به هر حال در لحظهای دیده که اندوه چیست و شبیه چیست و پس از آن، هر خبر بد و هر فاجعهای به نظرش بدلی یا بیاهمیت یا دور آمده؛ دور و اندک نسبت به آنچه هستۀ اندوه است.