«چه عبارت‌هایی در ذهن آدم‌های مؤثر مانده‌اند؟» با تأکید بر فعل «ماندن» در جمله‌ی قبل، همین که کلمه یا جمله یا حرفی بتواند از بین انبوه حرف‌های روزانه خودش را نجات بدهد و سال‌ها گرم و زنده باقی بماند، یعنی اتفاقی درون شخص افتاده. نویسنده‌ی این مطلب بی‌کاغذ اطراف، هنگام خواندن خودزندگی‌نامه‌های مختلف مشاهیر ایرانی، دنبال یافتن پاسخ این پرسش بوده است. 


«زندگی مثل یه جعبه شکلات می‌مونه. هیچ‌وقت نمی‌دونی چی نصیبت می‌شه.» این جمله‌ی معروف مادر فارست گامپ است که بارها به عنوان دیالوگ ماندگار بازگو شده. خیلی از ما، بسته به سن‌و‌سال، عقاید و حال‌و‌هوایی که داریم، در خلوت‌مان جمله‌‌هایی شبیه این را یادداشت کرده‌ایم. عبارت‌هایی که مال خودمان نیستند و ترکیبی‌اند از جمله‌های کتاب‌ها، دیالوگ‌های فیلم‌ها‌، شعرها، ضرب‌المثل‌ها و گفته‌های بزرگان. علاوه بر این، لابه‌لای حرف‌های مجری‌های تلویزیون، در صفحه‌های تقویم‌، در نشریات و مهم‌تر از همه در شبکه‌های اجتماعی، هر روز تعداد زیادی از چنین عبارت‌هایی می‌بینیم. حضور پررنگ این عبارت‌ها در زندگی روزانه‌مان ناشی از نیازی است که افراد جامعه به آن‌ها احساس کرده‌اند؛ عبارت‌هایی که خواندن‌شان قرار است تلنگری باشد به روح‌مان و زندگی‌مان را زیرورو کند. اما آیا واقعاً چنین اتفاقی می‌افتد؟

این عبارت‌ها ــ‌با وجود ارزشمندی‌شان‌ــ نسخه‌هایی‌اند که برای همه پیچیده می‌شوند. به مسکّنی می‌مانند که شاید برای مقطع کوتاهی فرد را نجات دهند اما کارکرد دائمی ندارند. واقعیت این است که هر کسی، برای تغییر و گام برداشتن در مسیر پیشرفت، به کلمه یا جمله‌ی مخصوص خودش نیاز دارد. جمله‌ای که در زمان مناسب بیان شود و تأثیر خودش را بگذارد. محمود دولت‌آبادی در روزگاری چنین جملاتی را از پدرش شنیده و سال‌ها بعد قصد داشته آن‌ها را به فرزندانش منتقل کند، اما منصرف شده است:

فرزندان من در موقعیت دیگری هستند کاملاً مغایر و متفاوت با موقعیتی که من قرار داشته‌ام و طبیعتاً آن‌ها آدم‌های دیگری هستند و آدم‌های دیگری خواهند بود. مشکل دیگر که ریشه در همان معنای مغایرت موقعیت‌ها دارد، عبارت است از این حقیقت که هیچ پدیده و هیچ رابطه و هیچ لحظه‌ای از زندگی تکرارپذیر نیست. به همین علت، تأثیرات و تأثرات آدمیان هم نامکررند. پس ساده‌لوحانه خواهد بود اگر فکر کنم سخنی که من از پدرم شنیده‌ام، بازگویی‌اش برای فرزندم همان اثری را بر او خواهد داشت که در موقعیت و وضعیت خاصی روی من داشته است.[1]

می‌گویند هر فرد، به طور متوسط، در طول سال بیش از دومیلیون و پانصدهزار کلمه حرف می‌زند. از آن‌جا که مکالمه کاری دوطرفه است، احتمالاً در سال همین تعداد کلمه هم از بقیه می‌شنود. ضرب این عدد در بازه‌ی بیست، سی یا چهل‌ساله‌ی تجربه‌اندوزی آن را بسیار بزرگ‌تر می‌کند. اما از بین همه‌ی این گفت‌وگوهایی که در طول سال‌ها با آدم‌های مختلف شکل می‌گیرند، فقط بخش بسیار کوچکی از آن‌ها در ذهن می‌ماند.

همه‌ی این جمله‌ها از دایره‌ی واژگانی مشترکی استفاده کرده‌اند. اما کلمه‌ها، ورای معنی ظاهری و چینش منطقی‌‌شان، می‌توانند معنای متفاوتی را منتقل کنند. مفهومی که از یک جمله در ذهن ما می‌ماند چیزی فراتر از معنای کلمه‌به‌کلمه‌ی‌ آن است. جمله‌هایی که فراموش نمی‌شوند، ظاهری شبیه بقیه‌ی جمله‌ها دارند اما چون در زمان و مکان مناسب گفته شده‌‌اند، همیشه جای خودشان را در حافظه‌ی آدمی حفظ می‌کنند. این جمله‌ها اغلب از دل گفت‌وگوهای روزمره بیرون آمده‌اند. جمله‌هایی که برای گذران وقت در صف نانوایی رد و بدل می‌شوند، بحث‌هایی که در دورهمی‌های خانوادگی شکل می‌گیرند یا حرف‌های معمولی یک راننده‌تاکسی در ترافیک، هر کدام می‌توانند در دل خود، عبارتی تأثیرگذار داشته باشند. مثلاً داوری اردکانی جایی می‌گوید یک بار از راه‌حل معلمش سر کلاس شگفت‌زده شده و علیرضا زرین‌دست از جواب بی‌ربط پیرمردی غریبه به سؤالش یکه ‌خورده. بهمن جلالی تعریف می‌کرد که روزی از حاضرجوابی نه چندان مؤدبانه‌ی شاگردش تعجب کرده و محمد بهمن‌بیگی از سؤال تمسخرآمیز جوان همسایه به خودش آمده و شیخ عباس قمی هم با پاسخ صریح و شفاف دلاک حمام عمومی مسیرش را تغییر داده:

اوایل جریان مشروطه، غوغای عجیبی بود. ما هم جوان بودیم، آدم در جوانی دلش می‌خواهد هرجا که سروصدا و غوغاست سرش توی سرها باشد تا بفهمد چه خبر است. به هرکس که می‌رسیدیم می‌پرسیدیم آقا به نظر شما مشروطه درست است یا استبداد؟ در نتیجه‌ی کوران سیاست، به‌کلی از درس و مباحثه و نوشتن و مطالعه باز مانده بودیم. همه‌ی طلبه‌ها این‌طور شده بودند. تا این‌که یک روز در نجف رفتم حمام. به پیرمردی که محاسن سفید داشت و کارگر حمام بود، گفتم می‌خواهم سرم را بتراشم و کیسه و صابون بزنم. در ضمن کیسه کشیدن گفتم «پدر، شما مشروطه‌ای هستی یا مستبد؟» گفت «من دلاک و کارگر حمامم. کار دلاک این است که سر بتراشد، کیسه بکشد و صابون بزند. آشیخ، اگر تو هم طلبه هستی، درس بخوان و مباحثه کن. کار تو مطالعه و نوشتن است.» از حمام یکسره به حجره رفتم، استاد پیدا کردم و شروع کردم به تصنیف و تألیف کتاب.[2]

البته عبارت‌های تأثیرگذار همیشه از دل مکالمات رودررو بیرون نیامده‌اند. گاهی مخاطب جمله‌ها کسی دیگر است اما شخص سومی هم درگیر جمله می‌شود. گاهی هم جمله‌ای از یک نامه‌ بر زندگی خواننده‌اش تأثیر می‌گذارد. قدرت بعضی کلمه‌‌ها آن‌قدر زیاد است که لزومی ندارد خیره در چشم فرد بیان شوند. چنین کلمه‌هایی از متن نوشته‌شده هم بیرون می‌زنند و درست همان جایی که باید قرار می‌گیرند، مثل نامه‌ی درشت‌گویی که شاهرخ مسکوب برای حسن کامشاد نوشت:

وقتی خبر قبولی­‌ام را در امتحان بورس تحصیلی فولبرایت شنیدم، شاد و شنگول شدم از دو سالی که در دانشگاه‌های آمریکا خواهم گذراند و انگلیسی خواهم آموخت. نامه‌ای به شاهرخ نوشتم. پاسخ او چنان تکانم داد که اثراتش هیچ‌گاه محو نشد. آن روزها من در مسجدسلیمان در چادری زندگی می‌کردم. یادم می‌آید در تپه‌های اطراف افتان‌وخیزان می‌رفتم، نامه­ی شاهرخ را می‌خواندم و باز می‌خواندم و اشک می‌ریختم. شاهرخ از مردم ستم­دیده­ی ایران و از اوضاع و احوال زمان نوشته بود و پرسیده بود «در این گیرودار، آقا می‌خواهند بروند آمریکا چه غلطی بکنند؟ می‌خواهی انگلیسی یاد بگیری یا عیش‌ونوش کنی؟» این جمله را چند بار با چشمانی گریان خواندم و در نهایت اوراق فولبرایت را پاره کردم. نامه­ی بعدی شاهرخ همراه با یک کتاب انگلیسی بود. نوشته بود «به جای رفتن به ینگه‌ی دنیا بنشین و این کتاب را ترجمه کن، بیشتر انگلیسی یاد می‌گیری.» این کار را کردم و چنین شد که بنده شدم مترجم.[3]

این ماجراها با وجود تنوع زیادشان، یک وجه مشترک دارند. نقطه‌ی اتصال همه‌ی این خاطرات کلمه‌ها بوده‌اند. یعنی فارغ از اتفاقی که در آن لحظه افتاده، کلمه‌ها بوده‌اند که آن لحظه را برای همیشه ماندگار کرده‌اند. بده‌بستانی میان لحظه و کلمه رخ داده، یعنی هم لحظه و نقطه‌ی گفت‌وگو باعث شده کلمه بماند و هم کلمه باعث شده لحظه بماند.

در مقایسه با حکمت‌ها و پند‌های بزرگان، خیلی از جمله‌ها و عبارت‌های تأثیرگذار به‌تنهایی معنا و مفهومی منتقل نمی‌کنند و حتی شاید بی‌معنی به نظر برسند. یعنی نمی‌شود فهمید چرا جمله‌ی «باید هلش داد، هوا برداشته است» برای علی دوانی آن‌قدر تأثیرگذار بوده. اما همین جمله‌ی به‌ظاهر بی‌مفهوم، وقتی در چهارچوب و ساختار روایت قرار بگیرد، ارزشش مشخص می‌شود. زمانی‎‌که آدم‌ها و اتفاق‌ها را بگذاریم دوروبر این جمله و به آن بُعد زمان و مکان بدهیم، عبارت زنده می‌شود و تأثیرگذار.

یک روز صبح، با صدای استارت ماشینی از خواب بیدار شدم. صدای استارت پشت‌سر‌هم تکرار می­شد و با وجود این همه جرقه، خبری از حرکت ماشین نبود. ناخودآگاه به یاد جرقه­هایی افتادم که در زندگی­ برایم پیش آمده بود، بدون آن­که استعدادهایم را شکوفا کند. در این فکرها بودم که شنیدم راننده می­گوید «باید هلش داد، هوا برداشته است.» همین بود! جواب من همین بود. هنگامی که هواها وجود مرا در بر می­گیرند و دلم را هوا برمی­دارد، دیگر جرقه­ها برایم کاری نمی­کنند. اگر می­خواهم به راه بیفتم باید هلم بدهند و ضربه­ام بزنند و راهم بیندازند تا آن همه استعداد راکد نماند.[4]

این جمله‌ها و عبارت‌ها، با هر کیفیت و ساختاری، آن‌قدر برای شنونده ضربه داشته‌اند که جای خودشان را در ذهنش باز کنند. حالا این‌که این ضربه چقدر کاری بوده و به چه اندازه توانسته آن‌ها را به مسیر درست راهنمایی کند، به خود فرد بستگی داشته. حرف‌های تأثیرگذار لزوماً یک‌شبه مسیر زندگی آدم‌ها را تغییر نداده‌اند. گاهی مدت‌ها توی ذهن مانده‌اند و شخص با آن‌ها دست و پنجه نرم کرده. گاهی گوشه‌ای از ذهن ته‌نشین شده‌ و با تلنگر بعدی، شخص را به بلوغ و پختگی رسانده. گاهی هم درست خورده‌ به هدف و دلیلی شده‌ برای شروع یک ماجراجویی جدید.

 


پی‌نوشت‌ها: 

[1] . نون نوشتن، محمود دولت‌آبادی، نشر چشمه.

[2]. مفاخر اسلام (11)، حاج شیخ عباس قمی، تألیف علی دوانی، انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی.

[3]. حدیث نفس، حسن کامشاد، نشر نی.

[4] . نقد عمر، زندگی و خاطرات علامه علی دوانی، نشر رهنمون.