اگر کلمه نبود چه می‌کردیم؟ | روایت مهزاد الیاسی از سفر به قونیه


قونیه، شهر شوربا، اذان و خیابان‌های خاکستری، با مردمانِ ظاهراً ناشاد و مهمان‌نوازش که به قول مولانا از ذوق بی‌بهره‌اند، با من که سوگند خورده بودم تا معلمی پیدا نکرده‌ام از قونیه نروم، مهربان بود و خیلی زود من را در خود پذیرفت. اما من دیگر برای دیدن هیچ‌چیز کنجکاو نبودم. من که قبلاً هر جا می‌رفتم ـــ مثل سگی که محدوده‌اش را علامت‌گذاری می‌کند ـــ باید اطرافم را خوب وارسی می‌کردم، بعد از چند ماه اقامت در این شهر، به‌جز سر زدن به تمام خانقاه‌های شهر، حتی سعی نکرده‌‌ بودم محله‌های اطراف آرامگاه مولانا را ببینم. برنامۀ روزانه‌ام مشخص بود: صبح تا ساعت چهار در هتل کار می‌کردم؛ چهار تا پنج به زیارت مقبره می‌رفتم؛ پنج تا هفت در چایخانۀ مِتین مریم‌گلی می‌نوشیدم و مثنوی می‌خواندم؛ و بعدش هم نوبتِ معاشرت با عزیز یا هولیو یا نوریه بود. معمولاً همان اطراف بودند و زائرانی مثل جان را در محوطۀ آرامگاه مولانا شکار می‌کردند.


یه بار یکی می‌ره داروخونه به فروشنده می‌گه «ببخشید ززززز دارید؟» فروشنده می‌گه «ززززز چیه؟» می‌گه «ززززز دیگه. زززززز ندیدی تا حالا؟» فرداش دوباره میاد. این ‌بار همکار فروشنده هم بوده. مشتری می‌گه «ببخشید زززززز آوردید؟» همکاره می‌گه «بله، بله» و جلوی چشمای متعجب فروشندۀ اول یه بسته می‌ده دست مشتری. مشتری که می‎ره، فروشنده از همکارش می‌پرسه «این زززززز چیه؟» همکارش می‌گه «زززززز دیگه. ززززز ندیدی تا حالا؟» می‌گه «نه ندیدم. برو وردار بیار ببینم چیه.» همکارش می‌گه «ای وای! فقط یه دونه زززززز داشتیم که اونم فروختیم همین الان.»

آقای بیانی موقع تعریف‌ این جُک‌ غش‌غش می‌خندید و روی پایش می‌زد. همراهش خندیدم اما متعجب هم بودم. تا آن وقت فقط در جلسات مثنوی‌خوانی‌ فرهنگستان هنر دیده بودمش. گاهی هم فایل‌های صوتی کلاس‌هاش را شنیده بودم. عادت نداشتم به جُک گفتنش. انگار او هم همین را فهمیده بود و می‌خواست این تصویر را بشکند. رابطه‌مان همیشه دورادور و استاد-شاگردی بود. فرصتی دست نداده بود که مثل دو دوست گپ بزنیم، نه در فرهنگستان هنر و نه در جلسه‌های کتاب‌خوانی خانه‌اش. در قونیه که دیدمش به روی خودم نیاوردم که یکی از دلایل اصلی سفرم به قونیه او بوده، چون در یکی از کلاس‌هاش گفته بود برای شرکت در یک فستیوال موسیقی به قونیه می‌رود. ظاهراً تصادفی در قونیه همدیگر را دیده بودیم ولی احتمالاً فهمیده بود که من به خاطر حضور او در قونیه رفته‌ام آن‌‌جا.

گنبد سبز آرامگاه مولانا از بالکن چایخانۀ مِتین معلوم بود. من و آقای بیانی در بالکن نشسته بودیم و چای می‌نوشیدیم. هوای قونیه نه سرد بود و نه گرم؛ هوایی عالی برای آخرین دیدارت با کسی. به‌جز من و آقای بیانی، مشتری دیگری در چایخانۀ فکسنی مِتین نبود. مِتین، صاحب چایخانه، نشسته‌ بود پشت دخل و مات‌ومبهوت به فرش‌های بی‌رنگ‌و‌رو و ظرف‌های خاک‌گرفتۀ کافه‌اش نگاه می‌کرد. موسیقیِ پس‌زمینه عربده‌ می‌کشید «گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم» و صدای ماشین‌‌های خیابانِ منتهی به میدان سلیمیۀ قونیه را کم‌جلوه می‌کرد.

در آن چند ماه اقامتم در قونیه، مِتینِ کافه‌دار یکی دیگر از دوستان بی‌کلامم شده بود و هر روز، بعد از تمام ‌شدن کارم در هتل، به کافه‌اش سر می‌زدم. متین آدم آرامی بود که اگر دنیا را آب می‌برد، او را خواب می‌برد. گاهی موقع نوشیدن مریم‌گلی به کمکِ گوگل‌ترنسلیت گپ می‌زدیم و من برایش موسیقی بلوتوث می‌کردم. عاشق آهنگ‌های ایرانی بود. بیشتر اوقات صدای خواننده‌های ایرانی در کافه‌اش به گوش می‌رسید اما یک کلمه هم فارسی نمی‌فهمید. زن‌و‌بچه‌ نداشت ولی جنس مهربانی‌اش پدرانه‌ بود. یک بار با گوگل‌ترنسلیت به من گفت تمام دلخوشی‌اش در زندگیْ چای ‌دادن به زائرانی مثل من است.

دیگر مطمئن بودم در مسیری که انتخاب کرده‌ام آن‌قدر نادانم که به معلم احتیاج دارم.

ای درویش، بر تو باد که اگر استعداد و قوت آن داری که دانا و محقق شوی و به‌ دلایل قطعی و برهان عقلی، مذهب مستقیم را از این میان مذاهب مختلف بیرون آری، میان دربند کاری کن که از تقلیدکاری برنیاید و اگر استعداد و قوت این نداری، دانایی از دانایان و محققی از محققان طلب کن و عذر میار که نمی‌یابم، که جوینده یابنده است. ای درویش، مراد من از این دانا و محقق نه این علمای بی‌عمل و نه این مشایخ بی‌تقوایند که خود را به علما و مشایخ مانند کرده که ایشان هزار بار از تو مقلدتر و گمراه‌تر و از خدای‌تعالى دورترند. با وجود دوری، خود را نزدیک می‌دانند و از غایت جهل و تاریکی، خود را دانا و با نور شناسند و هرگز به خود این گمان نبرند.

جُک ‌گفتنِ آقای بیانی واقعاً راحت‌ترم کرد اما نمی‌دانستم چطور به او بگویم که دنبال استاد و راهنما می‌گردم. در دوران قحطی کلمه بودم. اگر چند ماه قبلش بود، از او دربارۀ عشقِ زمینی می‌پرسیدم اما در قونیه که فرصتش پیش آمد، عشق زمینی دیگر سؤالِ زندگی‌ام نبود. لابد دیدن چهره‌های مستأصلی مثل من برای آقای بیانی عادی بود، چون خودش سریع حرف را دستش گرفت و از خاطرات سفرش به مراکش گفت. صحبتِ سفر که می‌شد چشم‌هاش مثل پسربچه‌ا‌ی هیجان‌زده برق می‌زد. از سفر حرف زد چون من اهل سفر بودم. اگر اهلِ موضوع دیگری بودم از چیز دیگری حرف می‌زد. با همۀ آدم‌ها همین‌طور با ملاحظه رفتار می‌کرد. صبوری‌اش‌ را در پاسخ ‌دادن به سؤال‌های بی‌ربط بچه‌های کلاس‌های مثنوی‌خوانی دیده بودم. چطور باید به او می‌گفتم که می‌خواهم استادم باشد؟

آقای بیانی نمی‌دانست آخرین بار است که به قونیه آمده و من هم نمی‌دانستم آخرین باری است که می‌بینمش. هیچ‌کدام خبر نداشتیم قرار است چند ماه‌ بعد، شاگردهای دیگرش را در تهران، هرمز، شیراز و قشم تصادفی ببینم و برای مرگِ ناگهانی‌اش با هم زارزار گریه کنیم. همه‌ انگار نیرویی پشتیبان را در زندگی از دست داده‌ بودیم. او به خیلی‌ها، مثل من، احساس تکیه‌گاه داشتن داده بود. چطور می‌توانست آن‌قدر مرکز جمع باشد و تمام نشود؟ چطور برای آن همه آدم آن‌قدر وقت و انرژی گذاشته بود که همه احساس می‌کردند به او خیلی نزدیک‌اند؟

سرگردانی‌ام در قونیه از جنس سرگردانی یتیمی بود که دنبالِ پدرِ آرمانی‌اش می‌گشت. کسی را می‌خواستم که در انتهای هبوط بایستد تا مطمئن باشم مغزم موقع سقوط متلاشی نمی‌شود. آقای بیانی طناب نجات بود، روزنۀ امید، کسی که می‌شد از درماندگی با او گفت یا در اضطرار به او پناه برد. هنوز حاضر نبودم زیرِ بارِ یتیمی‌ام بروم. «اگر کتابی داشته باشم که به جای فهمم عمل کند یا اگر پزشکی داشته باشم که به من بگوید که چه چیزهایی بخورم و چه چیزهایی نخورم، در این صورت نیازی ندارم که به خود زحمت دهم. اصلاً احتیاجی ندارم که بیندیشم.» شاید آقای بیانی همان آدم بود؛ همان آموزگاری که دنبالش می‌گشتم.

آقای بیانی، در مقام پدر آرمانی، لازم نبود کار شگفت‌انگیزی بکند یا حرف خاصی بزند. مثل روان‌کاو یا کشیش، همین که برای شنیدن پریشانی‌ من حاضر بود کافی بود. حتی به خاطر دارم که آن روز در چایخانۀ متین چیز زیادی به من نگفت. فقط توصیه کرد حالا که به قونیه آمده‌ام، به جای خواندنِ دیوان شمس ـــ که برای بیشترِ آدم‌ها جذاب‌تر است چون شعرهاش خوش‌آهنگ و زیبا هستند ـــ مثنوی‌ معنوی بخوانم. گفت به هر حال پیش هر استادِ ایرانی‌ای بروم، باید خواندن مثنوی را مثل یک پیش‌نیاز تمام کرده باشم. پیشنهاد خوبی بود. تصمیم گرفتم مدتی در قونیه بمانم و مثنوی بخوانم و همزمان در اطراف و اکناف دوری بزنم.

نمی‌دانم رازش چه بود که نارین همیشه بوی خوب می‌داد. همیشه یا در محوطۀ آرامگاه به آدم‌ها آب‌نبات‌ تعارف می‌کرد یا داخل مقبره ایستاده بود و ذکر می‌گفت. چطور آن‌قدر بوی تروتازۀ صابون می‌داد که انگار تازه از حمام در آمده؟ عصرها که کارم در هتل تمام می‌شد و بیرون می‌زدم تا بروم زیارت مقبره که چند کوچه آن‌طرف‌تر بود‌، ته دلم خدا خدا می‌کردم اول از همه سرِ راهم نارین را ببینم. معمولاً هم همان اطراف مقبره‌ پیداش می‌کردم. گاهی می‌ایستادم و نگاهش می‌کردم تا خودش بالاخره از حال سرگردانِ همیشگی‌اش در بیاید و چشم‌های خاکستری‌اش ببیندم. هر بار می‌رفتم سمتش، هیجان‌زده بغلم می‌کرد و می‌گفت «جانِم».

«جانم» شاید تنها کلمه‌ای بود که همه از او می‌شنیدند. هر جا بود، همه تا به مقبره می‌رسیدند، به سمت او می‌رفتند تا دستش را ببوسند یا بغلش کنند. تنها کسی بود که نگهبان‌های آرامگاه مولانا کاری به کارش نداشتند و اجازه داشت هر جا دوست دارد بیاید و برود. کسی نمی‌دانست خانۀ نارین کدام طرف قونیه است یا خانواده‌اش کجا هستند. شاید هفتاد سالی عمر داشت اما روسری‌ کوچکش را مثل دختربچه‌ها می‌بست. آب‌نبات‌هایی که هر بار مشت‌مشت توی دستم می‌ریخت، یکراست می‌رفتند توی جیب‌های کوله‌پشتی بزرگه. می‌دانستم این آب‌نبات‌ها بعداً، جایی که فکرش را هم نمی‌کنم، به دادم خواهند رسید. آن همه آب‌نبات را از کجا می‌آورد که به هر کسی که از جلوی محوطۀ مقبرۀ مولانا می‌گذشت یک مشت می‌داد و تمام نمی‌شد؟

از محوطۀ آرامگاه رد می‌شدم که دیدم نارین طبق معمول دارد بدون یک کلمه حرف به ٌهمه‌ آب‌نبات می‌دهد. کنارش هولیو، دختری که با درخت‌ها حرف می‌زد، هم بود و نوریه‌ که هر جا می‌رفت پروانه‌ها روی دست‌هاش می‌نشستند، و عزیز که چند روز قبلش با هم به آق‌شهر در نزدیکی قونیه رفته بودیم و کنار قبر بابانعمت‌الله آن‌قدر خندیده‌‌ بودیم که جیش‌مان گرفته‌ بود. کنار عزیز هم مردی‌ نشسته بود با مو و ریش سفید گندالفدامبلدورطور که چند دقیقه‌ بعد فهمیدم اسمش جان است. همگی روی نیمکتی در محوطۀ مسجد میدان نشسته‌ بودند. از همان دور هم جمع خوشحال‌شان از مردمِ عنقِ قونیه متمایز بود. تا من را دیدند، اشاره کردند که بیا، بیا.

‌ایستادم و ترکیب غریب‌شان را چند لحظه تماشا کردم. بعد از ترک خانه و وسایلم در دماوند، دوان، اقامت در روستای پدری، چند هفته چادر زدن در جنگل‌های گرجستان و سفر در جاده‌ها و اقامت در شهرها و روستاهای مختلف چند کشور، زندگی‌ام آن‌قدر تغییر کرده بود که حالا کسانی مثل نارین و هولیو و نوریه و عزیز دوستانم بودند؛ آدم‌هایی که هر کس اوصاف‌‌شان را بشنود، فکر می‌کند همه‌شان را از دم تخیل کرده‌ام. شاید رسماً شهروند جامعۀ مجانین شده‌ بودم. قونیه، شهر شوربا، اذان و خیابان‌های خاکستری، با مردمانِ ظاهراً ناشاد و مهمان‌نوازش که به قول مولانا از ذوق بی‌بهره‌اند، با من که سوگند خورده بودم تا معلمی پیدا نکرده‌ام از قونیه نروم، مهربان بود و خیلی زود من را در خود پذیرفت. اما من دیگر برای دیدن هیچ‌چیز کنجکاو نبودم. من که قبلاً هر جا می‌رفتم ـــ مثل سگی که محدوده‌اش را علامت‌گذاری می‌کند ـــ باید اطرافم را خوب وارسی می‌کردم، بعد از چند ماه اقامت در قونیه، به‌جز سر زدن به تمام خانقاه‌های شهر، حتی سعی نکرده‌‌ بودم محله‌های اطراف آرامگاه مولانا را ببینم. برنامۀ روزانه‌ام مشخص بود: صبح تا ساعت چهار در هتل کار می‌کردم؛ چهار تا پنج به زیارت مقبره می‌رفتم؛ پنج تا هفت در چایخانۀ مِتین مریم‌گلی می‌نوشیدم و مثنوی می‌خواندم؛ و بعدش هم نوبتِ معاشرت با عزیز یا هولیو یا نوریه بود. معمولاً همان اطراف بودند و زائرانی مثل جان را در محوطۀ آرامگاه مولانا شکار می‌کردند.

جمعِ مجانینِ قونیه هیچ‌وقت از من توضیحی نمی‌خواست و می‌توانستم با خیال راحت در میان‌شان سکوت کنم. مدتی بود که به معنای واقعی کلمه خفقان گرفته بودم. توانایی بازگوییِ خودم را از دست داده‌ بودم و نمی‌توانستم از دیده‌ها و شنیده‌هام حرف بزنم، چون حتی اگر کلماتی درخور پیدا می‌کردم ـــ که نمی‌کردم ـــ کسی باور نمی‌کرد یا حتی اگر باور می‌کرد، به جملۀ دوم نرسیده به این نتیجه می‌رسیدم که ادامه‌اش گفتن ندارد. انگار واقعاً از جنگ برگشته باشم و هر نوع تلاش برای توصیف آنچه در جبهه گذشته عبث باشد. سکوت چنبره زده بود روی وجودم. چند بار سعی کردم با کسی دردِدل کنم، اما نمی‌دانستم باید از کجا شروع کنم. حتی اگر به حرف می‌آمدم، می‌دیدم چیزی که سعی می‌کنم بگویم به آنچه واقعاً حس‌ کرده‌ام هیچ ربطی ندارد. زمان رویدادها از حالت خطی خارج شده بود و کلمه از زبانم فرار می‌کرد. کلام، همان‌طور که از من دور می‌شد، قدرت می‌یافت و من هر چه بیشتر به قدرت کلمه پی می‌بردم، ترسم از به کار گرفتنش بیشتر می‌شد. ناگهان خودم را در وضعیتی یافته بودم که از کلمات هراس داشتم. پیش از آن، چطور می‌توانستم کلام را آن‌قدر بی‌محابا خرج‌ کنم؟ حتی اگر تلاش می‌کردم بنویسم، نتیجه‌اش چنین چیزی می‌شد:

باید از قبل هشدار بدهم. حناق ته گلویم را گرفته. این نوشته مراسمی خشونت‌بار است برای گردن‌زنی کلمات؛ کودتای شبانه. مالیات سنگینی روی عشق بسته‌ام؛ آن‌قدر سنگین که هر کس اسم عشق را بیاورد، درجا ورشکست شود. وارداتِ رنج ممنوع خواهد شد و مصرف تنهایی و افسوس و خوشیْ محدود. دیر فهمیدم کلمات با ما چه کرده‌اند. ببین چطور «عشق» به جای عشق نشسته و وقتی می‌گوییم «رنج» انگار گفته‌ایم رنج. بگذارید رازی را برایتان آشکار کنم: آدم و حوا نه گندم خوردند و نه سیب. کلمه خوردند و هبوط از سقوطِ بی‌کلام آغاز شد. اگر کلمه نبود، چه می‌کردیم؟ اگر کلمه نبود، چه‌ها که نمی‌کردیم!

اما همان‌جا که کلمه تمام می‌شد، شعر آغاز می‌شد. در قونیه بیشتر وقتم به شعرخوانی می‌گذشت. انگار همۀ حرف‌ها را دیگران قبلاً در شعرها زده بودند و کافی بود من منظورم را از بین بِیت‌ها بیرون بکشم. حین سیر و سفرم در کشورهای مختلف متوجه شده بودم که ستون‌های ذهنِ ایرانیِ من تا چه اندازه روی اشعار حافظ، سعدی، مولانا و خیام و بقیۀ شاعران فارسی‌زبان بنا شده‌اند. وقتی مدتی در جنگل‌های گرجستان کنار چندصد نفر از ملیت‌های مختلف چادر زدم چیزهای زیادی دربارۀ زبانی که به آن صحبت می‌کنم، دریافتم. انگار مرزهای مصنوعیِ دور کشورها، که در حکم لباس پادشاه می‌دیدمش، حالا مرزی واقعی شده بود؛ مرزی مبتنی بر پرورش‌ یافتن یا نیافتن در جهانِ آفریدۀ هر زبان.

با نیش باز رفتم سمتِ مجانین. خیلی زود فهمیدم جان، مردِ ریش‌سفیدی که عزیز در محوطۀ آرامگاه مولانا پیدایش کرده بود، ایرلندی است، بدون گوشی سفر می‌کند، خاطراتش را در قالب کتاب منتشر کرده، و بعد از سی ‌سال چرخیدن دور دنیا، دومین بار است که به قونیه آمده. ایستادیم به گَپ و خنده. اصلاً انگار نه انگار که زبانِ مادری هیچ‌کدام‌مان مشترک نیست و هر کدام از یک جای دنیا به همدیگر پیوسته‌ایم. کنار نارین، عزیز، هولیو، نوریه و جان، احساس می‌کردم میان قبیله‌ام هستم اما حتی در چنان لحظاتی دردی عمیق قلبم را می‌فشرد. هنوز به آن چیزی که به خاطرش به قونیه رفته بودم، نرسیده بودم.

جان گفت «هر چی زمان بگذره، بهتر می‌شه. نگران نباش.» ریش و موی سفیدِ جان، زیر نور چراغ‌های اطراف مقبرۀ مولانا، زرد شده بود و قونیه، سیاه از دودِ زغال‌سنگ، به صدای ما در خیابان‌های خلوت گوش می‌داد. موقع خداحافظی با بقیۀ جمع، الکی ادای کسی را در آورده بودم که از تنها برگشتن به هتل وحشت دارد: «جان، هتل من چندتا خیابون اون‌طرف‌تره. اشکالی نداره اگه تا اون‌جا برسونیم؟» شرط می‌بندم کلکم را فهمید چون لبخندی زد و جواب ‌داد «البته.» می‌دانستم دیگر نمی‌بینمش و او هم می‌دانست فردای آن شب از قونیه می‌رود. در همان چند دقیقه‌ای که تا هتلم قدم می‌زدیم، به جان گفتم دنبال معلم می‌گردم؛ انگار امیدوار بودم استادی که دنبالش هستم او باشد. جان پرسید «یعنی شبا با این فکر می‌خوابی و روزا با این فکر بلند می‌شی؟» به مِن و مِن افتادم. دوباره پرسید «این خواسته توی خواب‌هات هم اومده یا فقط توی بیداریه؟» گفتم «نمی‌دونم. فکر نکنم تا حالا خوابش رو دیده باشم.» گفت «خواب‌ها با ما صادق‌ترن تا ما با خودمون. اگه چیزی رو توی بیداری گم کرده باشی احتمالاً می‌تونی تو خواب‌هات پیداش کنی.»

گفتم «راستش رو بخوای، فکر می‌کنم آدم ابلهی هستم. حتی شاید از سر بلاهته که سفر می‌کنم. هر چیزی رو حتماً باید لمس کنم تا بفهممش. خیلی وقتا واقعاً لازم نبوده برای فهمیدنِ چیزی، حتماً زندگیش کنم. قطعاً می‌تونستم تصورش کنم یا حتی حرفای دیگران رو درباره‌ش بشنوم. شاید همۀ اینا به خاطر احمق بودنمه.» لبخند زد و گفت «خیلی خوبه که فکر می‌کنی احمقی.»

صدایی آمد. هر دو برگشتیم و به صاحب هتل نگاه کردیم که ناگهان درِ اصلی هتل را باز کرده بود و حالا وحشت‌زده به من و جان نگاه می‌کرد که مدتی بود به مقصد رسیده بودیم اما چون حرف‌مان تمام نشده بود هنوز در کوچه ایستاده بودیم.

باید اعتراف کنم مثل مقاومت بی‌دلیلم در برابر گرفتنِ گواهینامۀ رانندگی یا ترسم از قرارداد بستن با انسانی دیگر، رابطه‌ای آمیخته به انکار با پول دارم. با توجه به تربیت خانوادگی‌ام که به جای «پول در آوردن» بر فرهنگِ «وحشت از بی‌پولی» متمرکز بوده، خیلی هم عجیب نیست که پول بزرگ‌ترین مانع زندگی‌ام برای تمرینِ «نه گفتن» به الگوهای ذهنی قبلی بود. چند سال طول کشید تا توانستم وحشت از بی‌پولی را در خودم از بین ببرم، هرچند معنای حرفم این نیست که حالا درک درستی از اهمیتِ پول دارم. ته‌ کشیدن پول در سفر می‌تواند «نَۀ» اضطراب‌آور نهایی باشد اما مدتی بود که دیگر از «نداشتن» به هراس نمی‌افتادم. از رهن آخرین خانۀ اجاره‌ای‌ام در تهران پولی مانده بود و با همان پول سفر می‌کردم. اما پولم داشت تمام می‌شد و باید کاری پیدا می‌کردم. آن‌قدر درِ هتل‌های مختلف قونیه را زدم تا بالاخره یکی‌شان متقاعد شد در ازای یک اتاق و کمتر از نصفِ دستمزد کارمندی معمولی، از انگلیسی‌دانی من برای کارهای وب‌سایت و شبکه‌های اجتماعی و پذیرش مسافران خارجی استفاده کند. اتاقی که صاحب هتل و همسرش به من دادند طبقۀ آخرِ خانه‌ای قرن نوزدهمی در انتهای حیاط هتل بود که فقط به اندازۀ ده دقیقه پیاده‌روی با آرامگاه مولانا فاصله داشت. غیر از من، هیچ‌کس در خانۀ پشتیِ هتل زندگی نمی‌کرد. مثل فیلم‌های ترسناک، تمام ملحفه‌های سفیدِ شسته‌شدۀ هتل را آن‌جا روی بند می‌انداختند. از راه‌پله‌های خانه که بالا می‌رفتم، صدای قیژقیژِ چوبِ خشک در خانه پخش می‌شد. صاحبِ هتل مرد خوب اما بدبینی بود که با خانواده‌اش در حیاط پشتی هتل زندگی می‌کرد. درِ اصلی را حتی روی مهمانانِ هتل قفل می‌کرد و روزها از استرس، ابروهایش را می‌کَند. با این‌که از کارم راضی بود، دست‌ آخر به خاطر این‌که سر در نمی‌آورد با کامیپیوتر چه می‌کنم و شب‌ها دیروقت برمی‌گشتم و با آدم‌های عجیب و غریب معاشرت می‌کردم، اخراجم کرد.

ـــ تو مگه این‌جا مسافر نیستی؟ کسی رو تو قونیه می‌شناسی؟ این شبایی که دیر میای، کجا هستی؟

ـــ جای خاصی نبودم. رفته بودم خانقاهِ بیرون شهر. معمولاً برنامه‌هاشون تا دیروقت طول می‌کشه.

ـــ اگه یه دختر تُرک بودی، اجازه نداشتی شبا این‌قدر دیر بیای.

با نیشِ باز نگاهش کردم و گفتم «اگه یه دختر ایرانی بودم هم اجازه نداشتم شبا این‌قدر دیر بیام.»

چشم‌های سیاوش پر از اشک شد. «نفهمیدی چقدر بهت نیاز داشتم؟»

نشسته بودیم توی اتاقی در خانۀ سیاوش در قونیه. من دست‌های او را گرفته بودم و او تلاش می‌کرد اشک‌هاش را کلمه کند. لای پنجرۀ اتاق باز بود و از کوچه صدای پارس سگ و بوی زغال‌سنگ سوخته می‌آمد. قونیه از همیشه غمگین‌تر بود اما من غمگین نبودم‌. به سیاوش نگاه می‌کردم که می‌گفت بعد از سال‌ها کسی را پیدا کرده که او را بفهمد اما من رفیق نیمه‌راهش شده‌ام. می‌گفت درست همان موقع که عشقش به مولانا تجسمی یافته رهاش کرده‌ام. می‌گفت چطور می‌توانم این‌قدر خودخواه و بی‌رحم باشم؛ چطور می‌توانم دیگران را نادیده بگیرم. من، بدون تأثر، نگاهش می‌کردم. می‌فهمیدمش اما نمی‌شنیدمش. او نیازمند بود. من می‌دانستم نیاز یعنی چه. خودم را در او می‌دیدم. جایی که سیاوش ایستاده بود را می‌شناختم. می‌دانستم می‌خواهد چنگ بزند و برگردد به آن لحظۀ چند ماه قبل که با هم در قبرستان اوچلر قونیه گریه کرده بودیم. ‌می‌خواست برگردد به جایی که ابدیت هنوز به زمان تبدیل نشده بود. می‌خواست آن لحظه را نگه‌ دارد؛ همان لحظه‌ای که به یکی از سنگ‌قبرهای روبه‌رومان اشاره کرد و گفت «داشتم از گرسنگی و سرما می‌مردم. دیگه به ته خط رسیده بودم. کنار یکی از همین قبرا نشستم و از خدا مرگ خواستم. دیگه نمی‌خواستم زندگی کنم. همه‌چیز برام تموم شده بود.»

هر طرف نگاه می‌کردی، قبر بود. مرده‌هایی که روزها یا قرن‌ها پیش در قبرستان اوچلر قونیه دفن شده‌ بودند آن ‌روز دو مهمان ناخوانده داشتند که هر کدام‌ به‌نوبت از زندگی‌اش گفت و اشک ‌ریخت. سیاوش هفت سال قبل از آن یکراست از روستایی در ایران آمده بود قونیه و دیگر پایش را از آن‌جا بیرون نگذاشته بود و من، بعد از مدت‌ها سفر، به قونیه رسیده‌ بودم اما هر دو بعد از سال‌ها تنهایی، برای اولین ‌بار، دونفره اشک می‌ریختیم.

جمع شده بودم تو خودم از شدت سرما. همه‌جا پر از برف بود. منتظر مرگ بودم. داشت خوابم می‌برد. یهو یکی از کارگرای ساختمان کناری اومد بالای سرم. گفت غذا خوردی؟ گفتم نه. گفت همراهم بیا.

قبرستان اوچلر ساکت بود.

دنبالش راه افتادم. تو راه با ایما و اشاره گفت با نگهبان حرف می‌زنه که بتونم حمام کنم. بهم غذا و جای خواب دادن. تو سردخونۀ قبرستون حموم کردم. اون لحظه رو هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. من منتظر مرگ بودم اما در عوض داشتم جایی که جسدها رو می‌شورن، دوش می‌گرفتم. حس آب گرم حمومِ سردخونه روی تنم حس غریبی بود.

گفتم «چی شد که از قبرستون قونیه سر در آوردی؟» گفت «نمی‌دونم. دیگه نمی‌تونستم بدنم رو تحمل کنم. از خودم دست شسته بودم. به مولانا توسل کردم. دیگه خودم نمی‌تونست ادامه بده.»

سرکارگرِ قبرستان همان روز برای سیاوش کاری پیدا کرده بود. سیاوش هم هفت‌ سال با بقیۀ کارگرها در اتاق‌های اشتراکی زندگی کرده بود، زبانِ ترکی یاد گرفته بود و کتاب ‌خوانده بود. حالا هر روز عصر از خانه‌ای که با پس‌اندازش اجاره کرده بود راه می‌افتاد سمت مقبرۀ مولانا و فاتحه‌ای می‌خواند و بعد به قبرستان اوچلر می‌رفت. میان قبرها قدم می‌زد و از کنار سردخانۀ قبرستان می‌گذشت و دوباره فاتحه‌ای می‌خواند. برنامه‌اش ذره‌ای تکان نمی‌خورد. هر روز می‌رفت همان‌جا که می‌خواست بمیرد و بعد برمی‌گشت خانه.

برای خواندن مثنوی، معلمی بهتر از سیاوش نمی‌توانستم پیدا کنم. در سال‌های کارگری‌اش، شش دفتر مثنوی را بارها و بارها خوانده بود. بعد از مدت کوتاهی، خواندن مثنوی با سیاوش جزئی از روال زندگی روزمره‌ام در قونیه شد. بیشتر اوقات، روی صندلی میز آشپزخانه‌اش می‌نشستم و بلند بلند مثنوی می‌خواندم و او، حین غذا پختن یا سبزی پاک‌ کردن، می‌شنید و تفسیر می‌کرد. وقت زیادی برای پیدا کردن معنی لغات نمی‌گذاشتیم. سیاوش گاهی ابیات را از بَر می‌خواند. عرفان‌‌های دنیا را هم خوب می‌شناخت و ارجاعات را می‌فهمید. ساعت‌ها دربارۀ عشق، زندگی، تولد، مرگ، چرخه، هدیه و تاوان حرف ‌می‌زدیم. سیاوش عاشق آشپزی و پذیرایی از دیگران بود. دائم همه را به خانه‌اش مهمان می‌کرد. با دقت و وسواس، میوه‌ها و سبزیجات را برای درست‌ کردن غذا یا ترشی یا مربا خُرد می‌کرد و می‌گذاشت توی کیسۀ فریزر. گاهی موقع آشپزی‌اش در شعرخوانی‌مان وقفه می‌افتاد اما او، حتی اگر از خواندن آخرین بیت چند ساعت گذشته بود، سراغ بعدی را می‌گرفت: «خب، کوجا بودیم؟» عادت نداشت سماع کند یا به خانقاه برود. فقط هر روز، راهی مقبرۀ مولانا و قبرستان اوچلر می‌شد. سر راه با خیلی‌ها احوالپرسی می‌کرد. همه دوستش داشتند. یک مجاور واقعی بود. اگر می‌خواستم در قونیه بمانم، سیاوشْ آیندۀ موفق من می‌بود.

هر بار که بادِ دامن‌های چرخان به صورتم می‌خورد، بوی نفتالین چمدان مامان می‌آمد که هر سال فقط نزدیک عید برای دوختن لباس‌های نو باز می‌شد. لحن یکنواخت موسیقی ترکی خانقاه چند لحظه خوابم کرد اما کمی بعد با صدای دف پرشورِ پایان‌بندی بیدار شدم. موسیقی به اوج رسید و رقص سماع‌زن‌ها تندتر ‌شد، تا این‌که از حرکت ‌ایستادند و تعظیم ‌کردند. قرار است گروه ایرانی بعد از سخنرانی شیخ خانقاه سماع کنند. شیخ، که مریدان دستش را می‌بوسند و در مقابلش تعظیم می‌کنند، از طریقِ دوستی مشترک پیغام داده بود که مشتاق است گروه ایرانی را ببیند و ما، با دامن‌های سماع و دف‌هامان و با پیام صلح و دوستی از کشور همسایه، راهی خانقاه او در اطراف قونیه شدیم. تنها مشکل این بود که از قبل نگفته بودیم گروه سماعِ‌ ما متشکل از پنج زن و یک دختر یازده‌ساله است. از نظر خودمان مهم نبود و فکر می‌کردیم از نظر خداوند خانقاه که ما را آفریده هم مهم نباشد. اما نظر شیخ متفاوت بود: زن‌ها ـــ فرقی نمی‌کند ترک باشند یا ایرانی یا اسکیمو ـــ نمی‌توانند سماع کنند یا به جای شیخ روی صندلی بالای مجلس بنشینند. آن‌ها فقط باید بیننده و شنونده باشند. اما ما نمی‌خواستیم فقط بیننده و شنونده باشیم. ما خودمان تولیدکننده و اجراگر خوبی بودیم. گفتند زن‌ها نمی‌توانند در خانقاه سماع کنند و همین است که هست. برنامۀ چرخیدن ایرانی‌ها لغو شد.

سخنرانی شیخ دربارۀ مولانا تمام شده بود اما تا متوجه دلخوری ایرانی‌ها شد دوباره میکروفن را در هوا قاپید. کسی مأمور ترجمۀ حرف‌ها به انگلیسی شد و من را هم ‌نشاندند تا حرف‌ها را از انگلیسی به فارسی برگردانم. شیخ گفت متعصب نیست اما زن‌ها نمی‌توانند در خانقاهش سماع کنند. دربارۀ نفسانیات حرف زد که ما را از راه خداوند دور می‌کند چون ما چاره‌ای جز پیمودن مسیر شریعت، طریقت، معرفت و حقیقت نداریم. گفت وقتی زنی سماع می‌کند حواسِ‌ مردها پرت می‌شود و به همین دلیل هم سماع زن‌ها حرام است. من همۀ این‌ها را برای ایرانی‌های جمع به فارسی بر‌گرداندم اما حرف‌هاش که تمام شد، از او پرسیدم چرا یک ساعت پیش دربارۀ وحدتِ وجود حرف می‌زد، اما حالا زن و مرد را در خانقاهش جدا می‌کند.

کلی زور زدم تا به زینِپ بگویم «سَن دیکتاتور.» زِینپ گفت «حَیر، سَن دیکتاتور.»

ایستاده بودیم جلوی درِ خانۀ کوچک زینپ که با پرده از بقیۀ خانه جدا می‌شد. مثل دو گربۀ آمادۀ جنگ‌ زل زده بودیم به هم. من از شدت ناراحتی نفس‌‎نفس می‌زدم و او هم خشمگین بود. از دستش عصبانی بودم چون یک ساعت قبلش دوباره به‌زور از کافه‌ای اطراف مقبرۀ حاجی‌بکتاش بلندم کرده بود. معتقد بود بعد از تاریک شدنِ هوا نباید بیرون خانه بمانم. این حد زورگویی از تحملم خارج بود. وارد خانه‌اش که شدیم بی‌معطلی رفتم سمت کوله‌ام که در شصت ثانیه جمعش کنم و بزنم به چاک. دوست نداشتم این‌طوری تمام شود اما نمی‌شد کاریش کرد. حالا او جلوی در ایستاده بود و نمی‌گذاشت بروم و این کارش عصبانی‌ترم می‌کرد.

زینپ را اولین ‌بار در محوطۀ مقبرۀ حاجی‌بکتاش دیدم. وارد اتاق مقبره که شدم، زینپ گوشه‌ای کز کرده بود. آن‌قدر همه‌جا ساکت بود که موقع راه‌ رفتن، صدای شلوارِ شمعی‌ام می‌پیچید توی فضای آرامگاه. با احتیاط، کوله‌پشتی را گذاشتم یک گوشه و نشستم کنار مقبره. از قونیه هیچ‌هایک کرده بودم تا شهرِ حاجی‌بکتاش و هنوز جایی برای اتراق پیدا نکرده بودم که کوله‌ام را آن‌جا بگذارم. کنجکاو بودم مقبرۀ حاجی‌بکتاش را ببینم چون عکسِ پیرمردی با یک شیر و یک آهو در بغلش، همه‌جای قونیه دیده می‌شد. آرامگاه حاجی‌بکتاش، بر خلاف مقبرۀ مولانا، خیلی خلوت بود. فقط من بودم و زنی که روی موکت‌ قرمز آرامگاه کز کرده بود و زیر لب ذکر می‌گفت. حداقل یک ساعت به همین ترتیب گذشت. سکوت تمام مقبره را گرفته بود. فضا آن‌قدر نرم و سبک بود که بی‌اختیار اشکم سرازیر شد. کمی بعد یادم افتاد باید جایی برای اقامت آن شب پیدا کنم و از آرامگاه بیرون زدم. وسط حیاط بودم که کسی صدایم زد. همان زنی بود که نشسته بود توی اتاق مقبره. شلوار جین و کاپشن پوشیده بود و موهاش را دم‌اسبی بسته بود. احتمالاً حدود پنجاه سال داشت. با اشاره پرسید «امشب کجا می‌خوابی؟» گفتم «هنوز نمی‌دونم.» گفت «با من بیا.» به نظر می‌رسید زِینپ تمام‌مدت من را زیر نظر داشته. «زائری که کنار مقبرۀ مولا اشک می‌ریزه مسافر نیست، مهمانه.» بعداً خودش این را به من گفت.

 زیِنپ پانزده سال پیش از اسکی‌شهر آمده بود برای زیارت حاجی‌بکتاش اما مجاور شده بود و دیگر برنگشته بود. اهالی حاجی‌بکتاش خانۀ کوچکی به او داده بودند و نمی‌گذاشتند لنگ بماند. او را پذیرفته بودند و دوستش داشتند. کارِ روزانۀ زِینپ سر زدن به آرامگاه و ذکر و نماز بود. بعدش می‌رفت در شیرینی‌فروشی جلوی محوطه چای می‌خورد‌ و با زنِ شیرینی‌فروش گپ می‌زد. حجاب نداشت. از علوی‌های ترکیه بود که به حاجی‌بکتاش اعتقاد دارند و در خانه‌شان دیوان شعر شاه اسماعیل صفوی می‌گذارند کنار قرآن، اما حجاب ندارند.

وقتی وارد خانه‌اش شدیم بوی زغال‌سنگ زد توی دماغم. زینِپ به رسمِ معمولِ ترکیه خانه‌اش را با زغال‌سنگ گرم می‌کرد. به من شام داد و برایم جا انداخت. در خانه‌اش احساس امنیت می‌کردم. شب، موقع خواب دوباره کلی اشک ریختم. تمام آن مدت، هیچ روزی نبود که بدانم شبش قرار است کجا بخوابم اما آدم‌هایی مثل زینپ دائم سر راهم سبز می‌شدند. زینپ بدون این‌که از او بخواهم کمکم کرده بود. روز سوم یا چهارمِ اقامتم در خانۀ زینپ بود که متوجه شدم برای کارهای ساده‌ای مثل قدم ‌زدن در شهر هم باید از او اجازه بگیرم. با لبخند و محبت برایم تصمیم می‌گرفت که در حاجی‌بکتاش کجا بروم و چه کنم. چند روز اول گذاشتم او سکان‌دار باشد چون واقعاً برایم مهم نبود اما اولین ‌بار که در برابرش مقاومت کردم،‌ از واکنشش جا خوردم. شنیدن جواب منفیِ من خشمگینش کرد؛ همان الگوی رفتاری آدم‌های کنترل‌گر که به‌خوبی می‌شناختمش و یک عمر از آن فراری بودم. زینپ انسان تنهایی بود که زندگی‌اش را وقف مناسک معنوی کرده بود. شاید اولین ‌بار بود که به آدم دیگری این‌قدر احساس نزدیکی می‌کرد اما نمی‌توانست حساب من را از خودش جدا کند. آزادی را نمی‌شناخت چون آن را حتی از خودش هم دریغ کرده بود. و درست به همین دلیل نمی‌توانست آزادی را به دیگری ببخشد.

نه من و نه عزیز هیچ‌کدام اینترنت نداشتیم. قبل از آن‌که راهی آق‌شهر شویم حتی معادل ترکی کلمۀ معلم را هم گوگل نکرده بودیم که این‌قدر برای انتقال منظورمان به مشکل برنخوریم. به هر حال، کمی بعد فهمیدیم این‌که کسی نمی‌داند معلم ملانصرالدین کی بوده به ترکی ‌ندانستن ما ربطی ندارد. عزیز، پسری آمریکایی‌مصری، آمده بود ترکیه تا ضرب سازهای کوبه‌ای آناتولی را یاد بگیرد. او هم مثل من جست‌وجوگر بود و از چند ماه پیش ساکن قونیه شده بود. یک روز گفت «فردا دارم می‌رم آق‌شهر. یکی بهم گفته حتماً باید برم اون‌جا رو ببینم. دوست داری تو هم بیایی؟»

ـــ مگه آق‌شهر چه خبره؟

ـــ شهر قشنگیه. دو سه ساعت با قونیه فاصله داره. می‌گن ملانصرالدین اون‌جا خاک شده اما یکی به من گفت معلمِ ملانصرالدین از خودش جالب‌تر بوده. مقبرۀ معلمش هم همون‌جا تو آق‌شهره.

ـــ اسم معلمش چیه؟

ـــ اسمش رو نمی‌دونم. فقط می‌دونم عارف بزرگی بوده.

معلم ملانصرالدین؟ کسی هیچ‌وقت به من نگفته بود معلم ملانصرالدین شخصیت مهمی بوده اما من سرم درد می‌کرد برای دانستن این‌جور چیزها و عزیز هم این را می‌دانست. فردای آن روز با اتوبوس راهی آق‌شهر شدیم تا قبرِ معلم ملانصرالدین را پیدا کنیم. اما ما فقط انگلیسی و فارسی و عربی می‌دانستیم و هیچ‌کدام از این زبان‌ها برای پیدا کردن چنان مکانی در آق‌شهرِ ترکیه به درد نمی‌خورد. آق‌شهر شهری توریستی است. خیلی‌ها برای دیدن مقبرۀ ملانصرالدین آن‌جا می‌روند و مجسمه‌ و جاکلیدیِ ملانصرالدینِ برعکس روی خر نشسته می‌خرند. مقبرۀ ملانصرالدین را خیلی زود پیدا کردیم. چنگی به دل نمی‌زد. دولت ترکیه موفق شده دورِ سنگِ قبرِ منسوب به ملانصرالدین، قفسی آهنی بکشد و آن‌جا را به مکانی بی‌روح و بی‌خاصیت تبدیل کند. گورهای زیادی در محوطه بود. بین آن همه قبر، قبرِ معلم ملانصرالدین را چطور باید پیدا می‌کردیم؟ ما با هدفی مشخص به آق‌شهر رفته بودیم اما به نظر نمی‌رسید پیدا کردن قبر معلمی که اسمش را نمی‌دانیم کار آسانی باشد.

بالاخره شکست‌مان را پذیرفتیم و هلک‌وهلک راه افتادیم سمت جنگلی که از دور پیدا بود. هر چه جلوتر می‌رفتیم خانه‌ها قدیمی‌تر می‌شدند. تازه دوزاری‌مان افتاد که شهر دو قسمت دارد: جدید و قدیم. از چند زنی که جلوی در خانه‌شان نشسته‌ بودند با ایما و اشاره سراغ قبرِ معلم ملانصرالدین را گرفتیم و آن‌ها هم ما را راهی قبرستان قدیمی روستا کردند. از دور، گنبدِ آجری مرتفعی پیدا شد که وسط محوطه‌‌ای سرسبز بود. جلوتر که رفتیم، دیدیم جمعیتی در آن محوطه‌ می‌پلکند. انگار گردهمایی یا جشنی سالیانه بود. با آن‌ها خوش‌و‌بش کردیم. معلوم شد از علوی‌های ترکیه‌اند و به مناسبت اربعین در محوطۀ مقبرۀ آجری منسوب به یکی از نوادگان ائمه دور هم جمع شده‌اند. خیلی مهمان‌نواز بودند. به ما آشِ عاشوره و غذای نذری دادند. یکی دو نفرشان هم گفتند قبلاً برای زیارت مشهد به ایران آمده‌اند. اربعینی که آن‌جا می‌دیدم هیچ ربطی به اربعینی نداشت که در ایران دیده بودم. اربعینِ آن‌ها بیشتر مثل دورهمی دوستانه بود و همه به قصد معاشرت آمده بودند. پیرمردی روی چمن‌های حیاط نشسته بود و باقلاما می‌زد. بیشتر زن‌ها حجاب نداشتند و زن و مرد با هم روبوسی می‌کردند. با بقیۀ مکان‌های مذهبی ترکیه خیلی فرق داشت. نذری‌ها که خورده شدند و بساط غذا که جمع شد، همه وارد اتاقک مقبره شدیم و دورتادورش چهارزانو نشستیم. پیرمردی بلند بلند ذکر می‌گفت. گاهی اسم ائمه که می‌آمد کسی از میان جمع بلند فریاد «الله، الله» می‌زد. چند نفری موقع دعا گریه می‌کردند. مراسم که تمام شد با همه خداحافظی کردیم و با عزیز، بی‌هدف راهی کوچه‌های رنگیِ شهرِ سفید شدیم. تصور می‌کردیم لابد قبر معلم ملانصرالدین باید همان امامزاده باشد و آن را پیدا کرده‌ایم اما گویی چیزی در جنگلِ انتهای روستا ما را به سمت خود می‌خواند.

هر چه به آخر روستا نزدیک می‌شدیم ظاهر خیابان‌ها بیزانسی‌تر می‌شد. انگار در خیابان‌های یونان قدم می‌زدیم. همه‌چیز بی‌نهایت آرام و صلح‌آمیز به نظر می‌رسید. هنوز روستا تمام نشده بود که ناگهان پشت دیواری نیمه‌خراب در کوچه‌ا‌ی سنگفرش چیزی متوقفم کرد. به عزیز گفتم «لطفاً بایستیم این‌جا.» پرسید «چرا؟» گفتم «نمی‌دونم. به خاطر درختا» و اشاره کردم به درختان محوطۀ مخروبۀ کنار جاده. انگار هوش گیاهان صدایم کرده بود. شاید کلیسای عظیم متروک وسط حیاط، با شیشه‌های شکسته و خاک‌گرفته‌اش، پاگیرم کرده بود یا کلاغ‌هایی که تاریخ را در چشمان هراسناک ساکنان ارمنی کلیسا دیده بودند. اما هیچ‌کدام از این‌ها نبود. وزن سنگین سکوت بود که می‌خواست برداشته شود. هنوز چیزی قوی و وصف‌ناپذیر در آن کلیسای متروکه بود. انگار ساکنان قبلی کلیسا شتاب‌زده ترکش کرده‌‌ بودند اما روح‌شان را جا گذاشته بودند. ناگهان در یک لحظه، میان حضورِ خستۀ کلیسا و درختان، حجمِ هیچِ ملایمی وجودم را در خود بلعید و بالا آورد. در آن لحظه جهان ایستاد و من ترنمِ موزونِ حُزنِ تا ابد را شنیدم و سوگواری سایه‌ها را روی دیوارها دیدم. یک لحظۀ کوتاه، کلیسا پُر از تهی شد و احساس کردم دیگر حتی یک ثانیه هم نمی‌توانم آن‌جا بودن را تحمل کنم.

نمی‌فهمم لا اله الا الله کِی و چطور تبدیل می‌شود به الا الله و ه آخر الله چطور با صدایی کش‌دار مثل ها کردن رها می‌شود توی هوا. همه در خانقاه ذکر لا اله الا الله می‌گویند و آونگ‌وار به جلو و عقب خم و راست می‌شوند. نمی‌شود ناگهان از حلقۀ ذکر کنار کشید چون ریتم بقیه به هم می‌خورد. یک ساعتی است که من همراهِ بقیه ذکر می‌گویم و خودم را تکان می‌دهم. کلمات ذکر آدم را وادار می‌کنند از شکم نفس بکشد. شکمم آن‌قدر درد می‌کند که انگار صدتا درازنشست رفته‌ام. سرم گیج می‌رود. آدم‌ها می‌چرخند. دنیا می‌چرخد. من می‌چرخم. ذکر تمام می‌شود و چراغ‌ها روشن. پیرمردی در گوشۀ خانقاه شروع می‌کند به حرف‌ زدن. صدایش به‌سختی شنیده می‌شود. با آن یکی خانقاه که شیخش میکروفون دستش گرفت و داد‌ و ‌هوار کرد خیلی فرق دارد. ناگهان نگاهم به دختر جوانِ زیبایی می‌افتد که کنار پیرمرد نشسته و رنگ آبی چشمانش توی اتاق پاشیده. اولین ‌بار است که می‌بینم زنی در خانقاهی در ترکیه جای مهمی اشغال کرده. چرا این دختر این‌قدر آشنا به نظر می‌رسد؟ ناگهان او هم من را می‌بیند. چند ثانیه خیره به هم چشم‌ می‌دوزیم و من دلم هُری می‌ریزد.

دختر چشم‌آبی لحظه‌ای آینۀ من شده. او آن‌جا چه می‌کند؟ ناگهان خودم را در او می‌بینم. خودم را لحظه‌ای از بیرون می‌بینم. من آن‌جا چه می‌کنم؟ هدفم از ماندن در قونیه چیست؟ منتظر معجزه‌ای هستم؟ دنبال پیرمردِ موبلند و ریش‌سفیدی می‌گردم که شمس‌وار ناگهان بر زندگی‌ام فرود بیاید و راهنمایم باشد؟ می‌خواهم بمانم و مجاور شوم؟ می‌خواهم هر روز بروم زیارت مقبرۀ مولانا و ذکر بگویم؟ می‌خواهم زِینِپ شوم؟ می‌خواهم سیاوش باشم؟ قرار است عمری را در جمع مجانین قونیه بگذرانم یا در خانقاه‌هایی که سماعم را تجسم گناه می‌پندارند، دنبال معلم بگردم؟ دنبال معنای زندگی می‌گردم؟ معرفت می‌خواهم یا قدرت؟ حتی اگر جواب درستش معرفت باشد، در دنیای بی‌رحمی که دیده‌ام معرفت به چه دردم می‌خورد؟

می‌گویند جوامع تحت‌ فشار سیاسی به عرفان علاقه‌مند می‌شوند چرا که عرفان مرهمی است گذرا بر درد و رنج؛ همان نقل قولِ معروفِ «دینْ افیون توده‌هاست.» شاید همین‌طور باشد. عرفان یک جور وا دادنِ امیدوارانه است. در آن امید هست چون امید همیشه ته جعبۀ پاندورای لعنتی جا خوش کرده، و وا دادن هست چون دست‌ها را به علامت تسلیم بالا می‌بری و می‌پذیری که انسان اساساً ناتوان آفریده شده. من داشتم غرق می‌شدم. می‌ترسیدم. از درونِ خودم و از حضورِ بی‌شکلی که اطرافم نقش می‌بست. وحشت از سترونی به آن‌جا کشانده بودم. نمی‌خواستم ناامیدی را باور کنم. باید تخته‌ای روی موج در کار باشد. نمی‌شود تمام این‌ها بی‌معنا باشد.

می‌دانستم اندوهِ سیاوشْ بهایی است که بابت عشق می‌پردازد. می‌دانستم اشک‌های او شروع سفرش در مسیر اندوه است اما کاری نمی‌توانستم بکنم جز این‌که دست‌هاش را بگیرم. گودو در گور خفته بود. راهی برای فرار و خلاص شدن از بارِ بودن نبود. کسی در دالان سرگشتگی دستم را نمی‌گرفت. وهمِ اتصالْ دوباره از ارتفاعِ ساده‌لوحی خود پرت شد و مُرد. من به طرز هولناکی تنها بودم و به طرز دردناکی ناتوان، و هیچ‌چیز دنیا نمی‌توانست این ناتمامی را تمام کند. به سیاوش گفتم «منو ببخش. نمی‌تونم بمونم قونیه. من هنوز یقین ندارم.» مری‌پاپینز چتر خداحافظی را دوباره باز کرد چون باید با بادِ شرقی به سمت قصه‌ای دیگر می‌رفت. آن‌قدر خداحافظی کرده بود که دیگر از رفتن نمی‌ترسید.

چیزی برای سنگین‌ شدن و ماندن نمانده بود. باید به ایران برمی‌گشتم. فقط ایران می‌توانست دوباره به زمین وصلم کند.انگار رنجی مداواکننده ‌آن‌جا منتظرم است.


نویسنده: مهزاد الیاسی بختیاری

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *