بعضی کتاب‌ها چیزی به ما می‌دهند که در کتاب‌های دیگر پیدایش نمی‌کنیم. یک جور میل، اشتیاق یا شورِ دست‌به‌کار شدن، تغییر کردن، دگرگون شدن. ماجراجویان بزرگ هم برای خیلی از خواننده‌هایش چنین کتابی است. در این مطلب بی‌کاغذ اطراف، معصومه توکلی از تجربه‌ی خواندن این کتاب نوشته و از شوری که می‌تواند به جانِ خواننده بیندازد.


وقتی ده ساله بودم، برادر بزرگ‌ترم کتابی حجیم با اسمی طولانی برایم خرید: سفر شگرف نیلس هولگرسون در سرزمین سوئد؛ داستان پسر شرور و بی‌عار یک مزرعه‌دار که روزی یک تومت را می‌آزارد. بی‌خبر از آن‌که این آزارِ کوچکِ از سر عادت، سرنوشتش را تغییر خواهد داد: تومت خشمگین می‌شود و او را ــ‌به اندازه‌ی خودش، یک تومت‌ــ کوچک می‌کند تا پسر دریابد که موجودات هر چقدر هم که کوچک و خُرد باشند شأن و منزلتی رعایت‌کردنی دارند.

پسرک بر دوش غازی خانگی سوار می‌شود و با دسته‌ای غاز وحشی رهسپار کوچ می‌گردد. در ابتدا، غازها از همراهی این غاز خانگی با آن مهمان کوچک غرغرو که بر شانه‌اش سوار است ناخشنودند اما رهبر خردمند دسته ــ‌آه که اسم خوش‌آهنگش هرگز از خاطرم نمی رود: آکاــ با گذاردن شرایطی این دو را به دسته راه می‌دهد.

نیلس در این سفر طولانی، همراه با دسته‌ی غازها سرتاسر سرزمین سوئد را در می‌نوردد. جنگل‌ها و بیشه‌های انبوه یا تنک، کوهستان‌های پربرف با دره‌های تنگ، جزیره‌های فراوان با سواحل صخره‌ای یا ماسه‌ای، شهرهای صنعتی و بنادر بزرگ که در باراندازهایشان غریو کارگران با هیاهوی ملوان‌ها در هم آمیخته، قلعه‌های متروک و باغ‌هایی با آلاچیق‌ها و کلاه‌فرنگی‌های بسیار. غازها در امتداد رودها پرواز می‌کنند و از فراز آبشارها و برکه‌ها می‌گذرند. در هر ناحیه، جانورانِ خاص آن منطقه در داستان حاضر می‌شوند و گیاهان ویژه‌ای که ممکن نیست در نقاط دیگر برویند، در روند قصه نقش ایفا می‌کنند. در این سفر، داستان بنا نهاده شدن شهرها یا زوال و از بین رفتن‌شان را می‌شنود و تغییر فصل‌ها را و خشم و مهر طبیعت را می‌بیند. بخشندگی زمین را نسبت به برخی ساکنانش و سختگیری‌ا‌ش را در حق برخی دیگر. و داستان کنار آمدن و سازگاری مردمان با سهم ناگزیرشان از خاک. و برای ما از همه شیرین‌تر، داستان «دیگر»شدن این پرنده‌سوار کوچک.

آن پسرک شرور مردم‌آزارِ ابتدای قصه، در این سفر به پسری فداکار، ازخودگذشته، مهربان با موجودات کوچک و ارج‌گزارنده‌ی بزرگ‌ترها و بزرگی بدل می‌شود. این تغییر عمیق باعث می‌شود تا تومت او را ببخشد و در پایان داستان او را به اندازه‌ی حقیقی‌اش برگرداند تا بتواند به آغوش خانواده‌اش برگردد و برایشان آن پسر مهربان و کمک‌کاری بشود که هرگز نداشتند.

مترجم در مقدمه‌ی طولانی کتاب که تا انتها خواندمش ــ‌با جدیتی غریب از آن نوع که در کتاب‌خوان‌های ده‌ساله‌ی این روزگار موجود نیست‌ــ نوشته بود سلما لاگرلوف این کتاب را نوشته تا کتاب جغرافی دبستانی‌ها باشد. و خوب‌تر یادم هست که خواندن این نکته چه حسرت و افسوسی در من برانگیخت. پس از خواندن این کتاب تا سال‌ها یکی از آرزوهایم «جهانگرد» شدن بود. یا دستِ کم «گشتن» و سِیر کردن گوشه‌گوشه‌ی کشور خودم، آن‌گونه که نیلس گوشه‌گوشه‌ی کشور خودش را گشت و سِیر کرد.

اما در آن سال‌ها گوشی هوشمندی وجود نداشت که بتوانی رویش انواع و اقسام مسیریاب‌ها و نقشه‌ها را نصب کنی و هر گاه به شهری وارد شدی تنها با وارد کردن نامش به فهرستی از استراحت‌گاه‌ها، هتل‌ها، بناهای تاریخی، جاذبه‌های طبیعی، مراکز خدماتی و خلاصه هر آن جا که ممکن است گذار یک مسافر بدان بیافتد دست پیدا کنی. آن وقت‌ها الهه‌ی گوگل هنوز ظهور نکرده بود تا خدای خدایانِ دانش و فرزانگی بشود.

آدم‌ها برای برنامه‌ریزی یک سفر لابد باید ساعت‌ها روی نقشه‌های کاغذی خم می‌شدند، از روی جدول‌های اریب که ته سررسیدها چاپ می‌شد فاصله‌ی شهرها را درمی‌آوردند. لابد باید کتاب‌های راهنمای سفر می‌خریدند یا مترجم‌های کوچک جیبی که تویش سه‌هزار جمله‌ی پرکاربرد به زبان مقصد آوانگاری شده بود. می‌گویم لابد، چون هرگز از آن آدم‌ها نشدم که رؤیای یک سفر نامنتظَر را تحقق می‌بخشند. هرگز به مقصدی جدید، شهری که هیچ آشنایی در آن ندارم، یا روستایی دورافتاده سفر نکردم. جز با خانواده برای دیدار خویشان یا نهایتاً با مدرسه و دانشگاه برای زیارت و سیاحت چند شهر مشهور جایی نرفتم. شب کویر را ندیدم. زیر آسمان نخوابیدم. حتی در حاشیه‌ی یک بوستان شهری، شب را در چادر مسافرتی صبح نکردم. هیچ‌وقت این کارها به محدوده‌ی «امکان»هایم وارد نشدند. هیچ‌وقت حقیقتاً باور نکردم می‌توانم آن کسی باشم که «صبح سحر بر فراز تپه‌ای بلند از خواب بیدار و به دنیایی که کلمه‌ای برای توصیفش ندارد خیره می‌شود. برای شروعی دوباره، بهت‌زده و بی‌برنامه، در مکانی که هنوز هیچ خاطره‌ای از آن ندارد».[1] نمی‌دانم اگر باور داشتم که می‌توانم آن کس باشم، آن کس می‌شدم یا نه؟ اما احتمالاً این باور ــ‌فارغ از فرجام نهایی‌ــ زندگی‌ام را شکل دیگری می‌کرد.

و این باور چیزی بود که خواندن سفر شگرف نیلس هولگرسون به من نداد. شاید به این خاطر که در ایران، غاز مهاجر نداریم! و البته به احتمال بیشتر به این خاطر که هرگز تومتی را ملاقات نکردم یا اگر کردم دستش نینداختم تا او تصمیم بگیرد که ادبم کند! اما ده‌ساله‌های این روزگار، بخت خواندن کتابی را دارند که در هر صفحه‌اش به آدم این حقیقت یادآوری می‌شود: ماجراجویان بزرگ ـ سفرهای باورنکردنی 20 جهانگرد شگفت‌انگیز.

الستر هامفریز ــ‌نویسنده‌ی کتاب ماجراجویان بزرگ که خودش یکی از همان آدم‌هاست که کارشان را با «باور کردن ممکن بودن» شروع کرده‌اندــ داستان بیست نفر از کسانی را که الهام‌بخشش بوده‌اند برای خوانندگان تعریف می‌کند: که بوده‌اند؛ چه کرده‌اند؛ به کجاها سفر کرده‌اند؛ از چه راهی رفته‌اند؛ چرا کارشان شایسته‌ی عنوان «ماجراجویی» است؛ در مسیرشان چه دشواری‌ها و امور غیرمنتظره‌ای را تجربه کرده‌اند؛ با خودشان چه برده‌ا‌ند و ــ‌مهم‌ترین سؤال‌ــ چرا برای نویسنده الهام‌بخش بوده‌اند؟ چه ویژگی یا نکته‌ای در انتخاب‌هایشان، حرکت‌شان و شکل سفر کردن‌شان بوده که آن‌ها را برای نویسنده خاص و متمایز کرده؟ از هر کدام چه چیز یاد گرفته که بعدها در لحظه‌های سخت سفرهایش به دادش رسیده؟

بیست جهانگردِ الهامبخشِ هامفریز داستان‌های متنوعی دارند. میان‌شان از خلبان و فضانورد و ژرف‌پیما هست تا دوچرخه‌سوار و ویولون‌زن و ویلچرنشین. زن‌ها و مردهایی که در سنین جوانی یا پیری از خانه بیرون زده‌اند. کسانی که به جاهای خیلی گرم یا خیلی سرد سفر کرده‌اند. با تجهیزات فراوان یا تقریباً با دست خالی به مواجهه با ناشناخته‌ها رفته‌اند. از زندان گریخته‌اند تا قله‌ای را فتح کنند یا خیلی ساده با مادرشان خداحافظی کرده‌اند تا بزنند به جاده. خیلی قدیم سفر کرده‌اند یا همین چند سالِ پیش. اما با وجود این همه تنوع، یک عنصر در همه‌ی داستان‌ها مشترک است و آن اراده‌ای است که بزرگ‌ترین دارایی تک‌تک این ماجراجوها بوده.

ماجراجویان بزرگ داستان قوّت اراده است؛ داستان باور کردن «من می‌توانم». قصه‌ی تلاش برای رسیدن به هدف است و دست نکشیدن از مبارزه. هامفریز با شیوه‌ی جذابی که برای بازگویی داستان ماجراجویی‌ها در پیش گرفته، با اینفوگرافی‌های کوچک و بزرگ که جزئیات جالبی از سفرها به نمایش می‌گذارند، با افزودن برش‌های به‌جا از آثار خود ماجراجویان، با بهره گرفتن از کمیک‌استریپ و با چاشنی شیرینی از طنز در روایت اول‌شخص که این‌جا و آن‌جا با داستان‌های اصلی همراه کرده، اثری خواندنی خلق کرده که هر صفحه‌اش همان پیام یگانه را باز به گوش خواننده می‌رساند: فکر نکن که نمی‌توانی. شروع کن و بجنگ.

در زمانه‌‌ی نویسنده ــ‌و ماــ این پیغام رساتر و این رؤیا راهش تا تحقق کوتاه‌تر است. بسیاری از آنچه برای شروع یک سفر نیاز داری در فضای ابری شناور است. لازم نیست پولت را در جیب‌های متعدد لباس‌ها و کوله‌پشتی‌ات جا بدهی. راهنمای هر سفر توی گوشی همراهت هست و حتی اگر نخواهی چشمت را برای خواندن رنجه کنی، می‌تواند با تو سخن بگوید. هامفریز به این نکته‌ها اشاره نکرده اما من به شما این نوید را می‌دهم که اگر آن پیغام اصلی به جان‌تان بنشیند و آنچه را که من باور نکردم شما باور کنید، ای بسا که کارتان از این بیست ماجراجو راحت‌تر باشد. دست‌تان بازتر، فکرتان فراخ‌تر و کمک‌هایتان بیشتر.

تازه، خیلی کارها و مسیرها هست که انجام دادن‌شان و قدم گذاشتن درِشان شایسته‌ی عنوان «ماجراجویی» است اما توی این کتاب و در کارنامه‌ی این بیست نفر ذکری از آن‌ها نیست. قرار هم نبوده که باشد. داستان شما با خصوصیات منحصربه‌فردش آن بیرون منتظر خلق شدن است. داستانی که شباهتی به هیچ‌یک از داستان‌های هامفریز ندارد و در عین حال سخت شبیه تک‌تک آن‌هاست. چون شما از این کتاب هدف داشتن، در راه رسیدن به هدف قدم گذاشتن و جنگیدن برای رسیدن به هدف را آموخته‌ای اما قرار نیست که زندگی‌ات تکرار زندگی آدم‌های قبل از خودت باشد. این کتاب قدم صفر برای ماجراجو شدن و تکان خوردن است. پس از خواندنش، می‌توانید پاهایتان را به آن قدم اول برسانید که پشت در خانه، سخت بی‌قرار شماست.

 

نویسنده: معصومه توکلی

منبع: این مطلب نخستین بار در وب‌سایت جامعه‌ی خبری تحلیلی الف منتشر شده است.

 

[1] . نقل قولی از کتاب یک صبح تابستانی راهی شدم، نوشته‌ی لوری لی، ماجراجویی که در نوزده‌سالگی با یک ویولن، خانه‌اش در انگلستان را ترک کرد و به اسپانیا رفت تا پای پیاده آن کشور را بگردد. این جمله در صفحه‌ی 22 کتاب ماجراجویان بزرگ ضمن شرح داستان لوری لی آمده است.