خاک کارخانه روایت مکان است اما از زبان بازماندگان. زنان و مردانی که کارشان را شورمندانه دوست داشتهاند، جایی را که به آنها هویت میداده، از دست دادهاند و طعم فقدانی بزرگ را چشیدهاند. ادبیات بازماندگان از زیرگونههای روایت خاطرات جمعی است که نمونههایی از آن – صداهایی از چرنوبیل، جنگ چهرۀ زنانه ندارد، آخرین شاهدان، زنی از برلین، ناکازاکی و غیره – به فارسی ترجمه شده و در خاطرات تألیفی جنگ هشتساله هم موارد شاخصی از آن به چشم میخورد. ادبیات بازماندگان روایت خاطراتی است که معمولاً در کتابهای تاریخی جایی ندارند و با مرگ راویانشان از صفحهی جهان محو میشوند. بازماندگان کارخانۀ چیت سازی بهشهر در این کتاب یاد فضایی گمشده و محبوب را زنده میکنند؛ نمایی از پیوندی ناگسستنی با محیط کاری که کالبدش از دست رفته اما تصویر رؤیاییاش بر جای مانده است. آنها آخرین آدمهاییاند که میدانند کارخانه برای این شهر چه میکرده، و اگر حرفهایشان در این تجربهنگاری ثبت نمیشد شاید ما هیچوقت درکی از آن پیدا نمیکردیم.
«من متولد آذربایجان شورویام. اونجوری که مادرم برام تعریف کرده، به خاطر فشار حکومت شوروی تصمیم گرفتیم بیاییم ایران. شما فرض کن من اون موقع چهارساله بودم، خواهرم سولماز چهلروزه بود، برادرهام هم یکی دوازدهساله، یکی دهساله. چهارتا بودیم، دوتا پسر، دوتا دختر. مادرم میگفت روزی که قرار بود بیاییم ایران، همه گریه میکردیم. همسایهها دم در، دور ما حلقه زده بودن. برای مادرم گریه و زاری میکردن. براشون شبیه خانواده بودیم. سولماز، خواهر چهلروزهم، بیقرار از بغل این همسایه میرفت بغل اون همسایه. توی این گیرودار باید عجله میکردیم تا از کشتی جا نمونیم. به کشتی که رسیدیم، سولماز نبود. مامانم یکی رو فوری میفرسته تا بچه رو بیارن. بچه رو گریهکنان میارن و خیال مامان راحت میشه و به بچه شیر میده. چیزی که یادم میاد همینه. یه آقای درشتهیکل اسمها رو بلند از روی کاغذ میخوند. در واقع حاضرغایب میکرد. اینطوری بود که راه افتادیم سمت ایران. یه چیزی از آذربایجان خوب یادم مونده؛ استالین یه عکس داشت، به اندازهی چی بگم؟ اندازۀ این کمد که میبینی. توی عکس، دخترش موهاش رو بافته بود و روی پاش نشسته بود. این عکس همهجا روی دیوارای شهر تکرار شده بود. پدرم گاهی که من رو میبرد پارک، این عکس رو نشونم میداد و میگفت «اینم مثل شما یه دخترِ خانمه. ببین چقدر قشنگ بغل باباش نشسته!» بیشترین چیزی که از اون عکس یادمه سبیل بلند و تابدار استالینه. شهر برام توی اون عکس خلاصه میشد.
مادرم یه برادر داشت که تار میزد و خیلی بهش وابسته بود. داییم قبل از ما اومده بود ایران. تا رسیدیم ایران، مادرم سراغش رو گرفت و فهمید توی کارخونۀ گونیبافی قائمشهر مشغول کاره. ما هم اومدیم مازندارن تا نزدیک دایی باشیم. دایی گفته بود یه کارخونه تو بهشهره که بزرگترین کارخونۀ خاورمیانهس. همین کارخونه زندگی ما رو عوض کرد. اینطوری شد که از بچگی فرستادنم کارخونه، با اینکه فقط هشت سالم بود. همونجا با عزیزجونت آشنا شدم و بعدش هم شوهر کردم. چون اولش دستم به دستگاه نمیرسید، من رو جای سبکتری گذاشتن. باید نخ میکشیدم. آقایی که اوستام بود یه صندلی زیرم میذاشت و یه دختر خانم دیگه روبهروم مینشست و دونفری نخ میکشیدیم. بزرگتر که شدم، پشت دستگاه چلهدوانی رفتم. بازم چون قدم نمیرسید، زیر پام تخته میذاشتن. آخر سر رفتم قسمت بافندگی. قبلش زیردست خانمی بودم تا بافندگی یاد بگیرم. سه چهار ماهی طول کشید. قسمت بافندگی کارخونه ۱۲۰۰تا ماشین بافندگی داشت. تا بیستودوسالگی اونجا کار کردم. یه روز سر کار متوجه شدم روبهروم یه مردی مدام از پشت دستگاه نخ، منو دید میزنه. حدود یه ماه اوضاع همین بود. هر بار سر بلند میکردم، میدیدم حواس این آقا شیش دنگ به منه. اما اصلاْ بهش محل نمیذاشتم. یه روز به سرپرستم گفتم این آقا خیلی نگاهم میکنه. اونم گفت آخه از تو خوشش اومده. منم گفتم بیخود کرده از من خوشش اومده. خلاصه دیدم این آقا دستبردار نیست. اومدن خواستگاری. خب همسایۀ ما هم بودن، توی همین ساختموندولتی زندگی میکردن. خلاصه این ور و اون ور… قسمت بود توی هیفدهسالگی عروس بشم. یه روز از کارخونه برگشتم خونه، لباس عروس پوشیدم و با آقای فرجودی ازدواج کردم. اون موقع آرایشگاه و اینا رسم نبود. یکی از همسایهها از ساختموندولتی اومد صورتم رو دستی کشید. فردای عروسی هم با شوهر خدابیامرزم دوتایی رفتیم کارخونه….»
کتاب خاک کارخانه روایت شیوا خادمی از کارگران کارخانۀ چیت سازی بهشهر است؛ کارخانهای که سالهاست از بین رفته ولی با این وجود کارگرانش همچنان دلبستۀ آنجا هستند و ستایشش میکنند. چیت سازی برای آنها خیلی بیشتر از یک کارخانه بود. چیزی بود که به زندگیشان معنا میداد و از آن هویت میگرفتند. خادمی در این مستندنگاری تلاش میکند پای صحبت تعدادی از این کارگران بنشیند و حرفهایشان را بشنود. حرفهایی که سالها در سینه داشتند.
♦ برای خرید کتاب خاک کارخانه لطفاً به فروشگاه اطراف مراجعه کنید.
♦ بخشهایی از این کتاب را هم میتوانید به صورت پی دی اف (pdf) دانلود کنید.
♦ اگر به نسخۀ الکترونیکی این کتاب علاقهمندید، میتوانید آن را از پلتفرمهای طاقچه و فیدیبو تهیه کنید.
بدون دیدگاه