اسطوره و اسطورهسازی در سیلیکونولی خیلی رایج است. این متن را نوشتم تا دید واقعبینانهتری از زندگی درونِ یک استارتآپ «تکشاخ» ارائه دهم و اسطورههای عامهپسندی را که در مورد کارآفرینهای قهرمان وجود دارد بر هم بزنم. رهبران «هاباسپات» قهرمان نبودند، بلکه یک مشت فروشنده و بازاریاب شارلاتان بودند که قصهی خوبی دربارهی فناوریِ انقلابیِ جادویی سر هم کردند و با فروش سهام شرکتی که هنوز هم هیچ سودی نداشته، ثروتمند شدند.
دههی اخیر زندگیام را صرف هجونویسی دربارهی صنعت فناوری کردهام. اول در وبلاگ، بعد در رمان و تازگیها برای یک برنامهی سرگرمکنندهی تلویزیونی. اما هیچیک از خیالبافیهایم در آن قصههای ساختگی به گرد پای مسخرگیِ چیزی که خودم در فضای کاری واقعیِ یک شرکت فناور ــــشرکت نرمافزاری هاباسپاتــــ تجربه کردم نمیرسد. این کتاب شرح وقایع دورهی کارم در این شرکت است و هجو هم نیست. همهی وقایع کتاب واقعاً اتفاق افتادهاند. اسم حقیقی بعضی افراد را آوردهام اما در بیشتر موارد از نام مستعار استفاده کردهام. بعضی از هاباسپاتیهای فعلی و پیشین قبول کردند برای این کتاب با آنها مصاحبه کنم اما فقط به این شرط که حرف بین خودمان بماند و اسمشان منتشر نشود. بعضیها هم ترسیدند با من حرف بزنند. آن موقع فکر میکردم بیخود نگراناند اما بعداً فهمیدم شاید حق داشتند.
وقتی از اصطلاح سیلیکونولی استفاده میکنم، منظورم یک منطقهی جغرافیایی خاص ــــشبهجزیرهای بین سنفرانسیسکو و سنخوزه، محل تولد اولین شرکتهای فناورــــ نیست. بلکه مثل هالیوود یا والاستریت، سیلیکونولی هم استعارهای است برای یک صنعت که در لسآنجلس، سیاتل، نیویورک، بوستون و شهرهای بیشمار دیگر و البته در خلیج سنفرانسیسکو وجود دارد. اصطلاح حباب را هم برای اشاره به حباب اقتصادیِ ارزشگذاریِ دیوانهوار بعضی از استارتآپهای فناور و هم برای اشاره به ذهنیت کارکنان شرکتهای فناور استفاده کردهام؛ خوشخیالها و کولاِیدخورها[1]، کسانی که در حباب خیالی خودشان زندگی میکنند، لبریز از اعتمادبهنفس و خودبینیاند، گوش به انتقاد و چشم به واقعیت بستهاند و حواسشان نیست که در دنیای بیرونی چه مضحک به نظر میرسند.
هاباسپات، محل کار من از آوریل ۲۰۱۳ تا دسامبر ۲۰۱۴، بخشی از این حباب بود. عرضهی اولیهی سهام هاباسپات در نوامبر ۲۰۱۴ موفقیتآمیز بود و حالا شرکت حدود دو میلیارد دلار میارزد. اما این کتاب فقط دربارهی هاباسپات نیست؛ داستان تلاش برای بازآفرینی خود و شروع مسیر شغلی تازهای در پنجاهوچندسالگی است، آن هم در صنعتی که رویهمرفته در مواجهه با کارکنان مسن، رحم و مروت ندارد. این داستانی است دربارهی اینکه خودِ کار چگونه تغییر کرده و اینکه چطور بعضی از شرکتهایی که ادعای «بهتر کردن دنیا» را دارند در واقع برعکسِ این کار را میکنند. اسطوره و اسطورهسازی در سیلیکونولی خیلی رایج است. این کتاب را نوشتم تا تصویر واقعبینانهتری از زندگی درونِ یک استارتآپ «تکشاخ»[2] ارائه دهم و بساط اسطورههای عامهپسند دربارهی کارآفرینهای قهرمان را بر هم بزنم. رهبران هاباسپات قهرمان نبودند، بلکه یک مشت فروشنده و بازاریاب شارلاتان بودند که قصهی خوبی دربارهی یک فناوریِ تحولآفرینِ جادویی سر هم کردند و با فروش سهام شرکتی که هنوز هم هیچ سودی ندارد ثروتمند شدند.
لابهلای صفحات کتاب از مسیرِ گاه دردناک و خردکنندهی خودشناسیام میگویم که طی آن تلاش کردم خودم را از روزنامهنگار به بازاریابِ حرفهایِ یک استارتآپ نرمافزاری تبدیل کنم. امیدوارم تصویری ــــ گرچه دیرهنگام ــــ از پشتصحنهی زندگیِ استارتآپی ارائه کند؛ آنهم در دورهای که صنعت فناوری موقتاً عقلش را از دست داده بود و من هم، خوب یا بد، وضع بهتری نداشتم.
اصطلاح حباب را هم برای اشاره به حباب اقتصادیِ ارزشگذاریِ دیوانهوار بعضی از استارتآپهای فناور و هم برای اشاره به ذهنیت کارکنان شرکتهای فناور استفاده کردهام؛ خوشخیالها و کولاِیدخورها، کسانی که در حباب خیالی خودشان زندگی میکنند، لبریز از اعتمادبهنفس و خودبینیاند، گوش به انتقاد و چشم به واقعیت بستهاند و حواسشان نیست که در دنیای بیرونی چه مضحک به نظر میرسند.
روزنامهنگاری را از دوران دانشجویی و از سال ۱۹۸۳ شروع کردم. بعد از فارغالتحصیلی نمیدانستم چهکار دیگری بکنم، برای همین روزنامهنگاری را ادامه دادم. به ادامهی تحصیل در رشتهی حقوق و رشتهی مدیریت کسبوکار هم فکر کردم، اما به هیچکدام دل ندادم. از اول دوست داشتم بروم سراغ پزشکی، ولی از مسیرش دور افتاده بودم و به نظرم برای از سر گرفتن پزشکی دیگر دیر شده بود. روزنامهنگاری شغل نانوآبداری به نظر نمیرسید. شبیه کارهای موقتی بود که پیش از پیدا کردن مسیر شغلیات میکنی. یا بهقول یکی از دوستان گزارشگرم، مردی اهل بریتانیا با سابقهی کار در صنعت روزنامههای ملی بریتانیا، که میگفت: «مرحلهی قبل از کار کردن برای درآوردن خرجی». یکوقتی به خودم آمدم و دیدم آنقدر گزارشگر بودهام که خبرنگاری به حرفهام تبدیل شده است. تقریباًروزنامهنگار شدنم تقریباً اتفاقی بود.
سال ۱۹۸۷ یکی از دوستانم قانعم کردم برای انتشار روزنامهای در حوزهی صنعت رایانه به نام پیسی ویک در بوستون کمکش کنم. آن روزها هنوز شرکتهای فناورِ زیادی در بوستون مستقر بودند. هیچچیز از رایانه نمیدانستم، اما بقیهی آدمها هم چیزی سرشان نمیشد. رایانهی شخصی هنوز پدیدهی نسبتاً نوظهوری بود. داشتیم قدم به طبقهی همکف ساختمانی میگذاشتیم که قرار بود به بازار جدید غولپیکری تبدیل شود.
شرکتهای فناور سیلیکونولی در دههی ۱۹۸۰ محیطهای خستهکنندهای بودند که مهندسها در دفترهای تاریک نرمافزار مینوشتند یا نیمهرسانا و صفحهی مدار و روتر شبکه طراحی میکردند. بهجز استیو جابزِ اپل، آدم معروف دیگری آنجا کار نمیکرد. آن زمان حتی استیو جابز هم آنقدرها آدم مهمی نبود. اوایل دههی ۱۹۹۰ عصر اینترنت شروع شد و سیلیکونولی از این رو به آن رو شد. شرکتهای جدید آبکی بودند، روی جَو و لفاظیِ اغراقآمیز و وعدهی ثروت یکشبه بنا شده بودند. بعد از شکوفایی سریع شرکتهای داتکام در اواخر دههی ۱۹۹۰، ورشکستگیِ داتکام اتفاق افتاد و بعد سیلیکونولی شبیه شهر اشباح شده بود. کمکم نسل تازهی شرکتهای اینترنتی سر بر آوردند. با اینکه این شکوفایی دوم رونوشت برابر اصلِ شکوفایی اول نبود، اما شباهتهای نگرانکنندهای داشتند. مهمتر از همه اینکه به نظر نمیرسید هیچیک از این شرکتها سودآور باشند. همهشان داشتند سرمایه میسوزاندند و خرج بعضیهاشان هم خیلی بالا بود – در حد میلیارد دلار – و ظاهراً برای کسی هم مهم نبود.
من اخبار حباب و سقوط داتکام اول را در فوربس گزارش میکردم. حالا که به گذشته نگاه میکنم میبینم آن سالها نه فقط برای فوربس که برای تمام مجلهها دورانی طلایی بوده است. مجلهنویسها پولدار نشدند، اما پول خوبی درمیآوردیم و مزایای جذابی هم داشتیم. دور دنیا را میچرخیدیم، در هتلهای درجهیک اقامت میکردیم و در هایلندر که کشتی تفریحی مالکوم فوربس بود جشن میگرفتیم در حالی که راکاستارها و مقامات دولتی روی صحنه بودند. در فوربس با همسرم ساشا آشنا شدم و سال ۲۰۰۵ دوقلو بچهدار شدیم؛ یک پسر و یک دختر. بعد از بیست سال زندگی کولیوار در اینطرف و آنطرف در دههی سوم و چهارم زندگیام، در دههی پنجم زندگی در کنار خانوادهی جدید و شغل خوبم آرام گرفتم.
سال ۲۰۰۶ وبلاگی به اسم «روزانههای مخفی استیو جابز» درست کردم و از زبان شخصیتی به نام «استیو جابز قلابی» مینوشتم. میخواستم نه فقط با استیو جابز که با کل سیلیکونولی شوخی کنم. بینام مینوشتم و همین رازآلودگی باعث جذابیت بیشتر وبلاگ میشد. طولی نکشید که ماهانه یکونیم میلیون نفر مخاطب این وبلاگ شدند.
وبلاگم جابز را شخصیتی غیرقابلتحمل، متزلزل و خودبزرگبین توصیف میکرد که خودش را رهبر فرقهی عجیبی حول فرهنگ الکترونیک کرده. جابز چرتوپرت میگفت و به اطرافیانش فحش میداد؛ مست و پاتیل با بونو رانندگی میکرد و به ماشینهای دیگر میزد؛ روی دستیار بهجانآمدهاش چای داغ میریخت؛ با سازمان بورس و اوراق بهادار آمریکا به مشکل برمیخورد و به بازرسهایش دروغ میگفت؛ به بیگاریخانههای چین که بچهها در آنها آیفون میساختند سر میزد و وقتی برمیگشت حس میکرد خودش قربانی شده. با استینگ به جنگلهای بارانی پرو سفر میکردند و آیاواسکا مینوشیدند و کارشان به لای گلها لولیدن و هقهق زدن میکشید. استیو و بهترین دوستش لری الیسون، مدیر عامل اوراکل، با ماشین به منطقهی تندرلوینِ سنفرانسیسکو میرفتند و با تفنگ آبپاش به ساکنان بدنام محل شلیک میکردند. اهل مزاحمت تلفنی هم بودند. مثلاً به یک رستوران تایلندی محلی زنگ میزدند و «سس …» سفارش میدادند یا به ابزارفروشیای در محلهی کاستروی سنفرانسیسکو زنگ میزدند و میپرسیدند موم سیاه دارد یا نه.
بالاخره مچم را گرفتند. یکی از گزارشگرهای نیویورک تایمز فهمید چه کسی وبلاگ «استیو جابز قلابی» را مینویسد و موضوع را به رویم آورد. من هم همهچیز را اعتراف کردم. همهجا حرف از من بود، از نیویورک تایمز گرفته تا دِر اِشپیگل آلمان و اِل موندوی اسپانیا. برای سخنرانی در همایشها دعوت میشدم. بعد در نیوزویک استخدام شدم، که باعث شد دعوتها بیشتر شود. مدام در برنامههای تلویزیونی شرکت میکردم و در فاکس بیزینس و سیانبیسی و الجزیره حضور داشتم و تز میدادم. رمانی در مورد استیو جابز قلابی منتشر کردم، حقوقش را به یک شرکت هالیوودی فروختم. بعد از مدتی هم به لسآنجلس رفتم و در حالی که هنوز در نیوزویک کار میکردم، شروع به ساخت یک برنامهی کمدی برای تلویزیون کابلی کردم.
اما بعد اوضاع به هم ریخت. برنامهی تلویزیونیام قبل از اینکه گل بکند تعطیل شد. واشنگتن پست که از سال ۱۹۶۱ مالک مجلهی نیوزویک بود، آن را به مالک جدیدی فروخت. مالک جدید نیوزویک را با وبسایتی به نام «دِیلی بیست» ادغام کرد و تینا براون، سردبیرِ بااستعداد اما دیوانهاش، سردبیر نیوزویک شد. بیشتر همکارانم رفتند یا اخراج شدند. من ماندم، اما اوضاع بههمریخته بود. آدمها میآمدند و میرفتند. در دو سال بعدش، دبیر من پنج شش بار عوض شد. گاهی اصلاً دبیری نداشتم و برای خودم تاب میخوردم و سعی میکردم مطالبم را در مجله بچپانم. دوران خوشی نبود، اما امیدوار بودم اوضاع بهتر شود.
مارس سال ۲۰۱۲، بوی بهبود به مشام میرسید. دوست قدیمیام اَبی دوباره در مجله استخدام شد و به سِمت دبیر اجرایی گماشته شد و من هم زیردست او بودم. شغل من که در دوران مالک جدید متزلزل شده بود، کمکم امنتر میشد. بالاخره رفیقی پیدا کرده بودم که در نیویورک هوایم را داشت. چه تصور سادهلوحانهای!
اگر میخواستید فیلمی دربارهی مرد پنجاهوچندسالهی بیعرضه و بیکار و غمزدهای بسازید که یک شانس بزرگ برای از سر گرفتن مسیر شغلیاش نصیبش شده، صحنهی ابتدایی ممکن بود چنین چیزی باشد: صبح اول هفتهای در ماه آوریل، خنک و آفتابی، با نسیم روحبخشی که از روی رودخانهی چارلز در کمبریجِ ماساچوست بلند میشود. مرد – با موی جوگندمیای که خوب کوتاه نشده، عینک کائوچویی، پیراهن مردانه با یقهی دکمهدار – سوباروی اوتبَک خود را پارک میکند و با دستهایش که کمی عرق کردهاند، کولهپشتی لپتاپیِ ظریفش را برمیدارد و به سمت درِ ورودی ساختمان قدیمی آجرقرمز بازسازیشدهی پرزرقوبرقی راه میافتد. پانزدهم آوریل سال ۲۰۱۳ است و آن مرد من هستم. میروم که اولین روز کاریام در استارتآپ هاباسپات را شروع کنم؛ اولین بار در عمرم که قرار است در جایی غیر از اتاق خبر کار کنم.
[1] . کولاید نوعی پودر نوشیدنی طعمدار است اما اصطلاح کولایدخوری به معنی پیروی چشموگوشبسته استفاده میشود. (همهی پانویسها از مترجم است.)
[2] . استارتآپهای خصوصیای را که بیش از یک میلیارد دلار ارزش دارند عموماً تکشاخ مینامند. این استارتآپها از لحاظ آماری چنان نادرند که به اسب تکشاخ شباهت دارند.
این مطلب بریدهایست از کتاب مصائب من در حباب استارتآپ که نشر اطراف آن را با ترجمهی سعید قدوسینژاد منتشر کرده است.
همین مقدمه مشتاقم کرد که زودتر کتاب را بخوانم.
امیدوارم به زودی شاهد انتشار آن باشیم.
سلام. کتاب در نوبت چاپه. انشاالله بهزودی چاپ و منتشر میشه. امیدواریم از خوندنش لذت ببرید 🙂