افسانه کامران، بی کاغذ اطراف، الهام شوشتری زاده، نفیسه مرشدزاده، حظ کردیم و افسوس خوردیم، مستوفی الممالک، دانشگاه الزهرا، خوابگاه 16 آذر
بلاگ, روایت آدم‌ها و قصه‌هایشان, زندگی‌نگاره‌ها, مجله‌ی ادبیات مستند

از گلستان تا خیابان | سرگذشت خوابگاه 16 آذر دانشگاه الزهرا در سه روایت 

خوابگاه 16 آذر نامش را از خيابانی كه سر نبشش بود وام می‌گرفت؛ آپارتمان 13 طبقۀ فرتوت و تقریباً نیمه‌ویرانی که دانشگاه الزهرا آن را برای دانشجویان متأهل، دانشجویان خارجی سایر دانشگاه‌ها و تنبیه تنبل‌هایی چون ما که عمداً يا عملاً درس را‌ کش داده بودیم در نظر گرفته بود. در این خوابگاه نه از درختان بلند پیچک‌پوش خبری بود، و نه از نهر آب روان. آپارتمانی بود خسته و نیمه‌جان با معماری پهلوی دوم که بیشتر اوقات آسانسورش خراب می‌شد. اگر گلستان ونک تمثيل بهشت زمينی و باغ عدن بود، خيابان 16 آذر استعاره‌ای از هرج‌‍ومرج، شلوغی و زندگی شهری بود. ما وقتی از بهشت گلستان به جهنم خيابان تبعید شدیم اين را فهميديم كه «افسوس! انسان قدر سعادت را نمی‌داند، موقعی می‌فهمد که آن را از دست داده‌ است.»

بلاگ, روایت آدم‌ها و رنج‌هایشان, زندگی‌نگاره‌ها, مجله‌ی ادبیات مستند

ناخِش‌خانه | روایت کودکان بیماری که از بیمارستان به زندگی باز می‌گردند 

آن‌قدر کوچکم که هنوز در سرم تصویری از بیمارستان شکل نگرفته. برای چه آن‌جا هستم و تا کی باید بمانم را نمی‌دانم، از بیماری و رنج هم چیزی نمی‌دانم، اما آن‌قدر بزرگم که می‌دانم بیمارستان خانه نیست. می‌دانم پدری دارم که عصرهای پنجشنبه راه می‌افتد تا با مینی‌بوس‌های کهنۀ آبی‌رنگ از جادۀ هراز بگذرد، به تهران بیاید و من را در مفید ملاقات كند. مادرم تنها یک صداست که از تلفن خانۀ همسایه عبور می‌كند تا به پاویون بخش پرستاری برسد. آن‌قدر مریضم که دیگر اسمم را صدا نمی‌زنند و آن‌قدر این مریضی مرموز و پیچیده است که کسی از آن نامی نمی‌برد. من یواش‌یواش از اوسانه به كسي که «گَتِه مریضی» دارد بدل می‌شوم؛ استعارۀ مرگم در دنیای زندگان. این را وقتی که بزرگ‌تر شدم فهمیدم، وقتی که آشنايان دور یا همسایگان قدیمی از مادرم دربارۀ سرنوشت بچۀ مریضی که دکترها جوابش کرده بودند می‌پرسند و مادرم با خوشحالیِ شعبده‌بازی که خرگوشی را از کلاه سیلندرش بیرون می‌کشد، می‌گوید «وِ هَسِه!»