خوش‌مان بیاید یا نیاید، انسان بودن یعنی با دیگران بودن، درگیر فعالیت‌های جمعی بودن و بخش نسبتاً زیادی از وجودمان را صرف دیگران کردن. و از آن‌جا که شکست لازمۀ تجربۀ‌ انسانی است، با دیگران بودن اغلب فقط نوع دیگری از تجربۀ‌ شکست است، گاه به شکلی تحمل‌پذیر، گاه فاجعه‌بار و همیشه افشاگرانه. چون وقتی بنای این کنارهم‌بودن فرو می‌ریزد و ما را میان خرابه‌ها و نخاله‌هایش گیر می‌اندازد، در همان تجربۀ‌ اندوه و تباهی، چیزی گویا و معنادار دربارۀ‌ هویت‌ خودمان کشف می‌کنیم. این فروپاشی ما را به لرزه می‌اندازد و زخمی‌مان می‌کند اما درکی بهتر از محدودیت‌هایمان و از آنچه می‌توانیم و خصوصاً «نمی‌توانیم» همراه هم و گروهی انجام دهیم، برایمان به ارمغان می‌آورد. شاید هرگز زنده از میان خرابه‌ها بیرون نیاییم اما اگر ماندیم، در هیئتی پالوده‌تر و خالص‌تر سر بر می‌آوریم. از این منظر، حتی فاجعه‌بارترین شکست‌های سیاسی هم می‌توانند ارزشی درمانی داشته باشند. کاستیکا براداتان در این جستار با مرور زندگی دو چهرۀ سرشناس و متضاد تاریخ معاصر، یعنی گاندی و هیتلر، از این می‌گوید که چرا به زعم او هر دوی آن‌ها شکست‌خورده‌اند و چطور می‌توان از شکست سیاسی به نفع دموکراسی بهره برد.