زبان مادری | جستاری در باب اینکه قصهها را چه کسی باید بگوید
همهی داستانهایی که در کودکی میخواندم پایان خوشی داشتند. در صفحههای آخر بعضیهایشان، خورشید زردرنگ بزرگی در حال غروب بود که نشانی از کورسوی امید داشت. کتابهایی که در نوجوانی میخواندم با متنهای زنده و واقعی نویسنده از تجربههای شخصیاش، مدام به یادم میآوردند که وقتی قصهمان را برای دیگران تعریف کنیم، دیگران از آن قصه التیام مییابند، پس یعنی داستانها جهان را انسانیتر میکنند و ما با آنها فهم بهتری از جهان پیدا میکنیم. از نظر مادرم، قصههای شخصی ما فاقد جنبهی انسانی بودند و چیزی جز شرم در خود نداشتند. بنابراین او هم مانند مادرش، برای پنهان کردن آن شرم، از گفتن داستانها بازم میداشت. اما بهراستی چه مدت باید در زندگی دیگران حضور داشته باشیم تا بتوانیم بخشی از خاطراتشان را که مثل سایه به وجودمان چسبیده، با دیگران به اشتراک بگذاریم؟