گوشهی خرم | روایتی از کتاب زانتشنگان
حالا که چهل سالی از آن لحظهها میگذرد، خوب میدانم بسیاری از خاطرات کودکی نتیجهی قصهپردازی و تصویرسازی ذهناند و واقعی نیستند اما آن لحظهی عجیب تمام این سالها یادم مانده است. به پهنای صورت اشک میریخت و روضه میخواند و آخرین جملهی روضهاش این بود: «حسین شعلهای است که خاموش نمیشود.» انگار همهی کلماتش برایم تازگی داشتند. انگار این جملهی تکراری را برای اولین بار میشنیدم. همانجا چیزی در سینهام گیر کرد که بعد از این همه سال وقتی فشار جهان زیاد میشود و تنگی زمانه از حد میگذرد، برمیگردد و مرا میبرد به آن روز.