عَلَم شاهحسین علمکِش | روایتی از ویژهنامهی «غم خرّم»
علم شاهحسین اولش یکنفره بود؛ اولش یعنی اوایل دههی سی. یکنفر با چند تا از دوست و رفقایش آن را میبردند و میآوردند. ساده و عادی شبیه علم هیئتهای دیگر. حتی شاید نحیفتر و کوچکتر از باقی علمها. پدرش اولین علم را در نهسالگی با چند تا حلب و لولهی آهنی و مقداری پرچم برایش میسازد و او از آن روز تا آخر عمرش دیگر بیعلم نمیماند. پسرِ پیرمردِ کشاورز، رانندهی کامیون بود. گاهی کرج، گاهی مشهد. گاهی جنوب، گاهی شمال. هر روز، هر چیزی، به هر کجا که بار میخورد، میبُرد. کسی نمیداند این رانندهی کامیون دقیقاً چطور و از کی صاحب بزرگترین علم ایران شد. این مطلب بیکاغذ اطراف برشی است از روایت حسین غیورمرادی، راننـدهای که کامیونش را فروخت و تمام زندگیاش را وقف یک عَلَم بزرگ کرد؛ روایتی که اربعین سال گذشته همراه روایتهایی دیگر در ویژهنامهی «غم خرّم» نشر اطراف منتشر شد.
نشانهای آفتابی برای سرزمینهای ابری | روایتی از پیادهروی اربعین
شهریور 97، یک روز پشت میز کارم در ایمیلها دنبال عکسی با کلیدواژهی اربعین میگشتم که به ایمیل خواندهنشدهی یک سایت گردشگری برخوردم. درخواست یک دانشجوی مطالعات سیاسی دانشگاهی معروف در کانادا بود برای پیدا کردن همسفر پیادهروی اربعین. فکر کردم که این راه را من همیشه با همراهانی شبیه خودم رفتهام و این میتواند فرصت خوبی برای درک نگاهی بیرونی به این رویداد باشد. درجا اعلام کردم که با تسلطم به عربی و انگلیسی میتوانم کمکت باشم. آنچه اینجا نوشتهام روایتی است از همراهی ششروزهی من و دوستم کمیل با برایان ساندرز کانادایی در سفر اربعین. نگاههای بیرونی و همراهشدن با کسی که لزوماً با پیشینه و تعصب شیعی بزرگ نشده است یک بار دیگر عیار ارزشهایی را که به آنها خو کردهایم نشانمان میدهند و از آن سو، راه را برای انتقال واضحتر پیام امام شهید هموار میکنند.