وکیل مدافع پولاک | روایت یک معلم تاریخ هنر
عادتم بود موقع درس دادن، بین ردیف صندلیهای دانشجویانم قدم بزنم تا آنهایی که ردیف آخر مینشینند به موبایلبازی یا بعد از حضور و غیاب از در انتهای کلاس جیم میزنند، کار دستشان بیاید و حواسشان جمع درس شود. با یک قدم بلند آخرین ردیف موزاییکها را طی کردم و به انتهای کلاس رسیدم. در ذهنم اطلاعات اثر را مرور کردم و مطمئن شدم چیزی از تحلیل جا نیفتاده باشد. به سمت تخته رفتم تا اسلاید بعدی را نشان دهم و همزمان دمدستیترین سؤال معلمها را پرسیدم: «سؤالی نیست؟»
یکی از بچهها با صدایی که نه آنقدر بلند بود که مطمئن شوم حتماً با من بوده و نه آنقدر آهسته که شبیه زمزمههای دانشجویان زیر گوش همدیگر باشد، گفت «این که هنر نیست.»