پرویز کیمیاوی در سال 1351 مستند پ مثل پلیکان را ساخت که خیلی زود مورد توجه قرار گرفت و به یکی از شاعرانهترین فیلمهای تاریخ سینمای ایران تبدیل شد. روایت او دربارۀ آسِد، مردی تنها و گوشهنشین و مهربان، بود که در خرابههای ارگ طبس زندگی میکرد و هرگز پا از آنجا بیرون نمیگذاشت. گرچه گاهی بچهها به او آزار میرساندند اما مردم برای آسد احترام قائل بودند و به هر نحوی کمکش میکردند. با وقوع زلزلۀ طبس در سال 1357، ارگ به تلی از خاک تبدیل و پیرمرد هم زیر آوار دفن شد. بیش از دو دهه بعد گروههایی حین کاوش در منطقه، خیلی اتفاقی جنازۀ او را در میان شنها یافتند. اما پیکر آسِد به شکلی حیرتآور کامل و قابلشناسایی بود. و این سرنوشت تراژیک و شاعرانۀ مردی شد که بسیاری او را دیوانه میپنداشتند و فراموشش کرده بودند. قاسم فتحی در این جستار تحقیقی و گزارشی به سراغ برخی از مردم طبس و عوامل فیلم پ مثل پلیکان رفته و با آنها دربارۀ این شخصیت و زندگی او صحبت کرده است.
نزدیک به دو دهۀ بعد بهاندازۀ یک دقیقه و پنجاه ثانیه سروکلهاش از عمق حیاط سوم ارگ طبس پیدا شد. شبیه کدام حرف الفبا لای کاهگلهای خشکیدۀ کویری خوابیده بود؟ شاید «ه» یا «ک». الفبا را همینطوری یادِ بچهها میداد. تنش را روی زمین کشوقوس میداد و تمام حروف را بازی میکرد. شاید برای همین بود که مفصلهایش سالم مانده بودند. جنازهاش را دو کارگر میراث فرهنگی داشتند از دل ویرانۀ ارگ، بیرون میکشیدند. خاک را پس میزدند و او را انگار که از دل محرابی تازهکشفشده بیرون میآوردند، میگذاشتند روی فرغونی که اندازهاش نبود. فیلمبردار زوم کرده بود روی چهرهاش تا حرفوحدیثی نباشد. ناظر آواربرداری و خاکبرداری ارگ قبلش فکر میکرد جنازهاش را بردهاند و توی امامزاده دفن کردهاند؛ یعنی بعضی از قدیمیها گفته بودند با خیال راحت پیشروی کنید، اما همینکه جسد را دید بیبروبرگرد فهمید خودش است. صولت سنگچولی، خبرنگار شناختهشدۀ طبسی، خیلیزود با دوربینش آمد و خودش را رساند و شروع کرد به فیلمبرداری. این تنها فیلم آخرین پیکر باقیمانده از زلزلۀ سال 57 طبس بود که بالاخره پیدا شد.
دوباره نامش سر زبانها افتاد و قصۀ دیوانهای به اسم آسد علی میرزا دهانبهدهان بین قدیمیهای طبس چرخید و جدیدیها از داستان مردی با خبر شدند که چهل سال در خرابههای ارگ زندگی میکرد. او اصلاً چهره ناشناختهای نبود؛ برعکس خیلی هم خاطرخواه داشت اما اینبار با همیشه فرق میکرد. سروکلهاش پیدا اشده بود و مردم میتوانستند این کاراکتر قصههای ابدی طبس را برای یکبار هم که شده ببینند. تا قبل از این هرکس دربارۀ آسد حرف میزد ناخودآگاه دلتنگش میشد و تلاش میکرد هرطورشده به یادش بیاورد. او که رفته بود تا محو و فراموش شود حالا برای همیشه، با کلی پرسش بیجواب، زنده ماند. این مجنون نفی بلدشده چطور بعد از اینهمه سال سالم مانده بود؟ عشق دروغکی؟ طردشدن؟ انزوا؟ سینما؟ شش سال قبل از مرگ آسد دوربینی میآید وسط زندگیاش و از آنجا همهچیز تغییر میکند. او تبدیل میشود به بازیگر یکی از شاعرانهترین فیلمهای تاریخ سینمای ایران یعنی پ مثل پلیکان. اثری به کارگردانی مردی که محمد تهامینژاد دربارهاش گفته بود استاد برقراری ارتباط بین پدیدههاست. بین آسد علی میرزا و ارگ، بین آسد علی میرزا و پلیکان. بین اشیاء باستانی و زمان. بین تاریخ و زمان حال. نه اینکه آسد علی میرزا استثنایی است یا پرویز کیمیاوی دنبال آدمهای استثنایی بوده، نه؛ برعکس او رفته بود سر وقت کسی که اجتماع او را مستثنی کرده بود، دور انداخته بود. خبر پیدا شدن جنازۀ آسد علی میرزا بعد از گذشت نزدیک به دو دهه از زلزلۀ طبس یک شهر را تکان داد و مردم برای تشیعجنازهاش سنگتمام گذاشتند. جنازهای که کاملاً نپوسیده بود، فرم صورت و بدنش از هم متلاشی نشده بود و با اولین نگاه و با دیدن شکل فک و گونه و جمجمهاش آدم را یاد یکی از بهیادماندنیترین دیالوگهایش در آن فیلم میانداخت: «من پدرسگ نیستم. من دیوونه نیستم!»
◊◊◊
یعقوب دانشدوست، نویسندۀ کتاب طبس، شهری که بود از تنها کسی که در ارگ روزگار میگذراند اینطور یاد کرده بود: «تنها ساکن ارگ در این زمان مرد تنها و فقیری است به نام “آقا سید علی میرزای [سجادی]” که با مساعدت بازدیدکنندگان از ارگ زندگی میکند. اشعاری میخواند و تعدادی مرغ و خروس دارد. یک تختهسیاه هم برای آموختن الفبا، [مخصوص] بچههایی که به سراغش میآیند، آماده کرده است. باید گفت هم اوست که آخرین بقای زندگی را در ارگ کهن بهصورت شمعی که میرود به اتمام برسد، باقی نگه داشته است.» خیلی از طبسیها میگویند این شهر تابهحال مجنون فراموششدهای را اینطور باشکوه بدرقه نکرده بود. حماسۀ مردِ عاشقِ مدفون، ترانۀ ماندگار دیگری را هم دوباره زنده کرد. نشانۀ همان عشق دروغین محتومِ پارهپارهای که به ناف آسِد بسته بودند. ترانۀ سوزناکی که محمد جزایری، بازیگر نوجوان فیلم، وسط گرمای داغ طبس روبهروی دوربین زرفام، فیلمبردار پ مثل پلیکان، چنان دلنشین اجرایش کرد که کیمیاوی را سر ذوق آورد و به جزایری گفت که توی فیلم هم بخواندش. برای آدمی که چند دهه از عمرش را در ویرانهای نمور و تاریک گذرانده، بهترین قصه یا شاید هم آبرومندانهترین روایت، ناکامی و نرسیدن به عشقِ سالهای جوانی بود که انگار میتواند هر فلاکتی را توجیه کند.
◊◊◊
پنج ماه مانده به انقلاب و یک هفته بعد از واقعۀ هفده شهریور سال 1357 زلزلهای مهیب جان بیست هزار نفر از مردم طبس را میگیرد. شایع شده بود لرزشهای آزمایش بمب اتمی شوروی است که به طبس رسیده، اما خیلیزود این زمزمه خاموش میشود. شهری با آنهمه بنای تاریخی ناگهان به برهوتی ویرانشده تبدیل میشود. روز بعدش هواپیمای کمکی که به مقصد طبس از پایتخت بلند شده بود سقوط میکند و به شهر نمیرسد. آنهاییکه از زلزله جان سالم به در برده بودند، آنقدر گیج و منگ بودند که برای پیدا کردن راهشان باید میرفتند باغ «گلشن» تا توجیه میشدند کدام سمتی بروند. زلزله ساعت هفتونیم بعدازظهر اتفاق افتاده بود و شب تازه داشت روی ترسناکش را نشان بازماندگان میداد. از آن طرف، برقی هم در کار نبود. صدای فریادها و نالههای مجروحان، وحشت بعدازواقعه را چندبرابر کرده بود. جنازهها بعد از چند روز و چند هفته از زیر آوار بیرون کشیده شدند. رفتوآمدها زیاد شده بود، کمکها داشت کمکم میرسید. هم طبس داشت آواربرداری میکرد هم مملکت. همه داشتند از زیر آوار بیرون میآمدند جز یک نفر که هیچکس زورش نمیرسید از زیر تلی از خاک بیرون بیاوردش. پنج ماه بعد از زلزله، انقلاب شد و بعد کلی اتفاق ریزودرشت دیگر و واقعه پشت واقعه مثل عملیات آمریکاییها در صحرای طبس و دیگر کسی وقت نداشت نه شب حادثه و نه شبهای بعدش خبری از آسد علی میرزا بگیرد. همه دنبال نجات جان خودشان بودند. همه میخواستند بروند پتو بگیرند و آذوقه. او نه کسی را داشت و نه عشقی و نه کسوکاری. کسوکارش دوتا از عموهایش بودند که برای اولینبار توی شهر شایع کرده بودند او دیوانه است. همان عموهایی که توی فیلم دربارهشان میگوید «عموهای به ظاهر مسلمان و به باطن کافر» عموهای لاابالی که باز هم توی فیلم از آنها اینطور یاد میکند: «عموهای نااهلی داشتم من.»
پدر آسد صاحب مسافرخانهای بود در طبس. وقتی از دنیا میرود این مسافرخانه به آسد علی میرزا میرسد. منتهی دوتا عموهایش وانمود میکنند برادرزادهشان دیوانه است و صلاحیت هیچکاری را ندارد. دلیلش هم روشن بود: اینجوری میتوانستند مسافرخانه را بقاپند. اما او در نهایتِ صحت عقل میرود و مثل هر آدم دیگری به دادگاه شکایت میکند. توی همان روزهایی که هنوز ضبط پ مثل پلیکان شروع نشده بود و کارگردان و فیلمبردارش بلند میشدند میرفتند به دیدن آسد، به کیمیاوی گفته بود شاید طرز صحبت کردنش طوری بوده که رئیس دادگاه میگفته «حالا شما خواهش میکنم بفرمایید… خواهش میکنم از این حرفها نزنید…» از اینجا به بعد معلوم نیست محکمه چه حکمی برای شکایتش صادر کرده، اما ظاهراً بیرون از دادگاه مردم حکمش را بریدهاند: او دیوانه است و صدایش مثل بمب به تکتک مردم شهر میرسد. اینطور موقعها آدمِ بهتزدۀ دستشازهمهجاکوتاه، آنهم توی آن شرایط، با خودش میگوید «وقتی همه میگویند من دیوانهام، حتماً دیوانهام دیگر.» آسد علی میرزا انگار خیلی تقلا نمیکند. زور نمیزند. تصمیمش را گرفته بود. این میشود که میرود توی ارگ طبس و زندگی تازهای را آغاز میکند و حدود چهل سال هم آنجا میماند و جز به تعداد انگشتان یک دست از آن خرابهها بیرون نمیآید. به کیمیاوی گفته بود دو بار فقط پایش را بیرون گذاشته است. یکبارش را رفته پیش رئیس شهربانی و شهردار چون میخواستند از ارگ بیرونش کنند و یکبار دیگر هم بهخاطر فیلم میرود باغ گلشن. آنلحظهای که چشمش به باغ میافتد واقعاً برای اولینبار است و برای همین تمام واکنشهایش توی فیلم واقعی است. قبلش به کیمیاوی گفته بودند فلانآدمی با این مشخصات توی طبس هست که شاید بهکارش بیاید. او کارش همین بود که بچرخد توی دهاتها و دنبال آدمهایی بگردد که کمی متفاوتند. اولینبار که آسد علی میرزا را میبیند یک گوشهای نشسته بود و داشت چیزی را میکوبید. پاسبانی هم قبلتر وقتی میبیند کیمیاوی دنبال او میگردد گفته بود «آقا، برای چی داری میری اونجا؟ دیوانهست… به مردم فحش میده.»
کیمیاوی تصمیم میگیرد نه برای مصاحبه و گفتوگو، که مثل خودش، شبیه خودش بشود و با او از هر دری حرف بزند. برای همین با لباسی خاکی میرود و مینشیند کنارش و با سلاموعلیک و حالت چطوره شروع میکند «این مردمِ پدرسوخته چرا اینطوریان!» آسِدعلی جوابش را میدهد «آره. اینطوری هستن…» بعد هی حرف میزنند و هی او جواب میدهد. هی دیالوگ و دیالوگ و دیالوگ. طوری که او فکر میکند کیمیاوی هم یکی است مثل خودش. یک شب هم کیمیاوی و فیلمبردارش، زرفام، توی همان خرابه، کنار آسِد، بیتوته میکنند. از بد حادثه همانشب مار میآید. آنها ترسیده بودند. آسد علی میرزا میگوید «نترس. این مار آدمای بدجنس رو میزنه…» آسد ظاهراً کاری کرده بود که توی تیتراژ نامش در کنار نادر ابراهیمی بهعنوان نویسندۀ سناریو آمده بود. دلیلش را ابراهیمی بعدها میگوید. توی گفتوگویش با بهنام ناطقی، خبرنگار روزنامۀ آیندگان، میگوید رفته طبس تا از آسد علی میرزا دفاع کند: «پ مثل پلیکان فقط ایدهای بود و نه بیش. شنیده بودم که کسی هست با آن زندگی خاص، در طبس. بلند شدم و آنجا رفتم. رفتم که از آقای سیدعلی میرزا دفاع کنم. او همانجا حرفهایی زد که نوشتم و کمکم کامل شد. من هیچوقت از پیش چیزی را آماده نمیکنم.»
◊◊◊
اینجا را محمد جزایری روایت میکند. همان نوجوان خوشقلب فیلم که آسد علی میرزا را میبرد باغ گلشن و پلیکانها را نشانش میدهد. پیدا کردنش سخت نبود. در اواسط دهۀ ششم زندگیاش معلمی بود توی دبیرستانی در مشهد. وسط امتحانهای میانترم، دفترودستکبهدست، رفتیم توی اتاق کوچکی نشستیم. گفت «کامل بگویم؟ بهدردت میخورد؟» گفتم «برای همین آمدم اینجا دیگر»:
ارگ وسط شهر بود و دو کیلومتر از آنجا راه بود تا باغ گلشن. خانۀ آسد توی یکی از اتاقخرابههای ارگ بود. یکسری خنزر پنزر جمع داشت که برایش آورده بودند. عیدها مردم میرفتند دیدن ارگ. وقتی آسد علی میرزا را میدیدند کمکش میکردند. یکی برنج میداد، یکی ملحفه، یکی کتری و تشک و اینها. از ارگ تقریباً پایش را بیرون نمیگذاشت. وقتهایی میزد بیرون که پیت حلبی روغنیاش پُر میشد از سکههای یکقرونی و پنجقرونی و یکتومنی که مردم به او میدادند. همه را میبُرد میداد به یکی بهنام حاج محمدباقر طوسی که خواروبارفروشی داشت. میرفت پیتش را میداد به او که برایش نگه دارد یا تبدیلش کند به پول درشت. خط خیلی قشنگی داشت و شعرهای خیلی قشنگی بلد بود، شعرهایی که توی هیچ کتابی نبود. شاعر بود و برعکس شاعرها با آدمها زود ارتباط میگرفت. حروف الفبا را هم یکجور خاصی بلد بود. مثلاً برای نشان دادن حرف «ج» روی زمین دراز میکشید و خودش را کشوقوس میداد. این بشر ذاتاً هنرمند بود. آنموقع خارجیها هم زیاد میآمدند ارگ. بالاخره دیدن تنها ساکن ارگی که اتاقش کاهگلی بود و قابلمههایش آویزان و طبعشعری دارد و هنرمندانه حرف میزند، خودش یک جاذبۀ توریستی جداگانه محسوب میشد. حتی دستخطش را میداد به آنها. یک چیزی دیگر هم دربارهاش میگفتند. اینکه او توی سوراخهای ارگ کلی سکه و طلا پنهان کرده است. بالاخره آنجا یک مکان باستانی بود و این امکان وجود داشت که از دلش کوزههای پُر از سکه و طلا پیدا کرد. میگفتند روزها میرود حفاری برای پیدا کردن عتیقه و سکه. از ساعت چهار پنج بعدازظهر دلوجرئت میخواست رفتن به ارگ. تاریکی مطلق بود. کسی جرئت نمیکرد از چندفرسخیاش رد شود. میشد پاتوق ازمابهتران. حتی قلچماقها و لاتولوتها سر اینکه کی میتواند شب یکسر تا ارگ برود و یکتکه از سنگش را با خودش بیاورد شرطبندی میکردند ولی کسی جرئت نمیکرد. تنها کسی که با ازمابهتران رفاقت داشت آسد علی میرزا بود.
«آسد وقتهایی از ارگ میزد بیرون که پیت حلبی روغنیاش پُر میشد» | عکاس: محمد مهرایی
◊◊◊
پ مثل پلیکان را وسط چلۀ تابستان فیلمبرداری میکردند. کفشها به آسفالت خیابان میچسبید. موقع خواب، لحاف را یک دور میکردیم توی آب حوض و بعد میانداختیم روی خودمان ولی به چند دقیقه نمیکشید که خشک میشد. توی همین روزهای داغ، کیمیاوی و دستیارش رفته بودند وسط لوکیشن اصلی. آنجا برای اولینبار ترانۀ «مریم چرا با ناز و با افسون و لبخندی/ به جانم شعله افکندی، مرا دیوانه کردی» را میخواند. او تکصدای خوشخوان طبس بود. مهمان مدعو هر مجلس و محفل و جلسهای. جزایری اولینبار این ترانه را با صدای بهروز شنیده بود. بهروزی که بعدها فهمید اسم اصلیاش عباس آیانی است و بهخاطر شرایط خانوادگی با اسم مستعار این آهنگ را خوانده بود. جزایری میگوید آسد علی میرزا سواد مکتبی داشت و بینهایت باهوش بود. مثلاً نیازی نبود یک جمله را دهبار برایش بگویند. یکبار که میگفتی او با زبان و لهجه خودش از حفظ میشد. قبل از این فیلم هم برای طبسیها و توریستها آدم معروفی بود. پدر و مادرش از دنیا رفته بودند: «مخصوصاً از زبان خودش شنیدم که میگفت من از ناحیه مادر یتمیم. راست هم میگفت، آدم بیمادر یتیم میشود نه بیپدر.» توی فیلم هم میگوید «گنجشگ بیسروپا، چو افتاد از لانهاش…» گنجشک خودش بود، خودش را میگفت. بچه شهر بوده یا روستا؟ کسی نمیداند. خیلی سیاهسوخته بود و از نزدیک خیلی ترسناک بهنظر میرسید. برای همین جزایری میرود پیش کیمیاوی میگوید موقع گفتن دیالوگها دستوپایش میلرزد و نمیتواند درست حرف بزند. پرویز کیمیاوی میخواست او را بکشاند بیرون از ارگ. میخواست به او بگوید بیرون از اینجا دنیای دیگری هم هست. میدانست بچهها میروند ارگ و آسد علی را اذیت میکنند. وقتی میخواست شعر بخواند رو به بچهها میگفت «دال مثل چی؟» همه میگفتند «دیوونه! دیوونه!» میگفت «پ مثل چی؟» همه میگفتند «پدرسگ! پدرسگ!» نمیگفتند پلیکان. برای همین کلاً با بچهها میانۀ خوبی نداشت. سنگش میزدند و آزارش میدادند. کیمیاوی بچهها را فرستاد بالای ارگ تا شعری بخوانند تا او به همین هوا بیاید بیرون و شروع کند به آموزش الفبا. «دال مثل» بچهها: «دیوونه»، «پ مثل» دوباره بچهها: «پدرسگ.» جزایری وسط بچهها نشسته و دارد به این صحنه نگاه میکند. آسد میگوید «من پدرسگ نیستم، من بیشعور نیستم، من خیلی آدم با شعوری هستم. شما منو دیوانه و پدرسگ خطاب میکنید.» به همهشان تشری میزند و سنگی پرتاب میکرد و خب، بچهها فرار میکنند ولی جزایری میماند و بهجای پ مثل پدرسگ میگوید «پ مثل پلیکان.» از آنجا همهچیز فرق میکند. آسِد تعجب میکند و میپرسد «یعنی چی؟ یعنی بهجای پ مثل پدرسگ چیزی قشنگی هم توی این شهر هست که با پ شروع میشود؟» کیمیاوی میخواست قشنگترین چیزی را که با حرف پ شروع میشود به آسد نشان بدهد. پلیکانهایی که هر شب توی قفس میخوابیدند ولی دقیقاً شب زلزله نگهبان باغ آنها بهزور میبَرد توی اتاقش و بعد هم رفته بودند زیر آوار. قول مشهوری است که میگوید وقتی در اواسط دهۀ چهل که پلیکان برای اولینبار به طبس میآید پرهایش سیاهسیاه بود. پرندۀ مهاجری که راهش را گم کرده بود و لابد از غصۀ گم شدن، وقتی میرسد طبس پرهایش سیاه بوده ولی بعد که میرسد و آرام میگیرد پرهایش سفید میشوند.
◊◊◊
کسی که در پنج سالگی و دوسهروز قبل از زلزله با موتور برادرش برای آسد غذا میبرد حالا در دهۀ پنجم زندگیاش به پژوهشگر پرشور و جدی تاریخ طبس تبدیل شده است؛ کسی که روزگاری فیلم پیدا شدن جنازه را به انتهای سیدی فیلم پ مثل پلیکان میچسباند تا گردشگرانی که به طبس میآیند بیشتر آسد علی میرزا را بشناسند. حمید حقّی اطلاعات ریزودرشت زیادی دربارۀ او داشت. مثل اینکه معتقد است، احتمالاً آسِد تکفرزند بوده و بعد از مرگ پدر، مادرش به احتمال زیاد و مثل هر بیوۀ دیگری در آن دوران، ازدواج میکند و این میشود آغاز دربهدری و تشویش تنها ساکن ارگ طبس.
اگر زندگی عادی در طبس جاری بود و اگر فقط ارگ، به هر دلیلی، فرو میریخت سیدعلی میرزا قطعاً اهمیت زیادی پیدا میکرد. ولی توی شهری که من معتقدم بین هشت تا ده هزار نفر آدم بهخاطر زلزله کشته شده، دیگر آسد علی میرزا خیلی موضوعیت ندارد. یعنی از هر سه نفر یک نفر کشته شده است و حالا یک ده هزارم از جمعیت طبس هم زیر آوار مانده است. موقع بازسازی ارگ از نظر کسانی که داشتند آنجا را بازسازی میکردند او پودر شده بود. تهش اینکه توی آن حجمِ آوار اسکلت یک آدم نحیف هم مدفون شده باشد. شما نگاه کن، همینالآن خانوادههایی توی طبس هستند که هنوز جنازۀ بچهشان را پیدا نکردهاند. فرزندی که لحظۀ زلزله رفته بیرون نان بخرد، بعد از توی کوچههای باریک که میآمده زلزله شده و جنازه لای آوار مانده و هیچوقت پیدا نشد. احتمالاً بعد از چندروز هم با لودر آمدند کوچه را باز کنند و جنازه توی یکی از بیلهایی بوده که داشته مسیر را باز میکرده، افتاده یک گوشهای و دپو شده و تا حالا هم پیدا نشده است. توی این حجم از فضای مایوسکننده آسد علی میرزا اصلاً نمیتوانست اهمیت زیادی پیدا کند.
من یک زمانی فروشگاهی داشتم که عکس آسد علی میرزا را بزرگ عقب مغازه چاپ و آویزان کردم. یکیدوسال از ریاستجمهوری آقای خاتمی گذشته بود. عکسش را دو متر در یک متر روی آچار پرینت گرفته بودم و کنار هم چسبانده بودم. سیدی فیلم پ مثل پلیکان را هم توی ایام نوروز همان حوالی ارگ میفروختم. آقای سنگچولی که فیلم در آوردن جنازه را گرفت، آمدیم آن را هم به انتهای سیدی اضافه کردیم و خیلی هم فروشش زیادی شد.
خالۀ من وقتی از تهران میآمد حتماً میرفت دیدنش. کلاً به سادات علاقهمند بود و اعتقاد داشت. بهش پول میداد و برایش خوراکی و خرتوپرت میآورد. نوار شعرخوانیهایش را هم داشتم که متأسفانه حیف شد و توی زلزله از بین رفت. همین خالهام یکبار که رفته بود به دیدنش، به برادر بزرگترم گفته بود برو ضبطصوتت را بیاور. آنجا تمام شعرهای آسد علی میرزا را ضبط کرد و از رویش دوتا نوار تکثیر کردیم که بعدها هیچکدامشان پیدا نشد. یک روز برادرم رفته بود دیدنش و دیده بود که مریضاحوال است. آمد به مادرم گفت که سید ناخوش است و او هم برایش غذایی درست کرد. یادم میآید پنجششسالم بود برادرم موتور کاوازاکی 250 سیسی دواگزوزهای داشت که من عقبش نشستم و مادرم غذا را بین پارچه بست و داد دستم. با موتور رفتیم داخل ارگ و این صدای پیستونهای موتور که تاپ تاپ تاپ صدا میداد و تو دالانهای ارگ میپیچید، خیلی ترسناک بود. دوسه روز بعد زلزله آمد. بعد که فیلم پیدا کردن جنازه را دیدم دقت میکردم و دوست داشتم بدانم قابلمۀ غذای مادرم هم همان دور و بر هست یا نه.
◊◊◊
حسین حیدری ناظر ادارۀ میراث فرهنگی برای خاکبرداری و آواربرداری ارگ تاریخی طبس بود. او حالا سالهاست که بازنشسته شده اما بهکار مرمت و بازسازی خانههای قدیمی مشهد مشغول است. موقعی که تماس گرفتم و غرضم را شرح دادم بدون لکنت و مثل روز آنلحظهها برایش روشن شد و با جزئیات تعریف کرد چه دیده و چه شنیده و خودش موقع پیدا کردن جنازه آسد علی میرزا چه کرده بود. اما یک چیزی را درست یادش نیامد. اینکه سال دقیق آواربرداری کی بود. اما هم او و هم حمید حقّی مطمئن بودند که تابستان سال 78 یا 79 این اتفاق افتاده است:
عملیات خاکبرداری و آواربرداری از ارگ طبس توی چند مرحله و هر مرحله سه ماه طول میکشید. من باید مقیم طبس میشدم و برای مدتی همانجا زندگی میکردم. این موضوع مال زمانی بود که طبس توی نقشه جزیی از استان یزد شده بود و بعدها هم شد یکی از شهرهای استان خراسان جنوبی. وقتی رفتیم ارگ طبس شبیه تپهای از خاک بود. ما کار را از بالا، یعنی از بلندترین جای تپه شروع کردیم و کمکم آمدیم پایین تا رسیدیم به بدنۀ بیرونی و بعد داخلی و بعد هم رفتیم سراغ کوچهها. بدنۀ بیرونی که ظاهر شد متوجه حجم بزرگی از خاک شدیم که اطراف برج و بارو را گرفته بود. اینطور وقتها مطلقاً نمیشد از دستگاههای مکانیزه استفاده کرد، برای همین کارگرها ناچار بودند با دست و فرغون و بیل آوار را از کنار بنای اصلی بردارند. بالاخره رسیدیم به کوچۀ پشت بارو که دورتادور ارگ میچرخید؛ مانعی که فضای میانی را از فضای خارجی جدا میکرد. بعد که کوچه کاملاً ظاهر شد و به کف رسیدیم و سنگفرشش را دیدیم، شروع کردیم به بازپیرایی تا شواهدی که سالم مانده از بین نرود. حالا نوبت به فضاهای داخلی بود. از ضلع شمالی شروع کردیم. حیاط اول، حیاط دوم و بعد رسیدیم به گوشۀ جنوب شرقی ارگ. همچنان نمیتوانستیم با دستگاه مکانیزه وارد محوطه شویم و فقط با بیل و کلنگ و فرغون کار میکردیم. من قبلش از مردمِ همان حوالی دربارۀ آسد علی میرزا استعلام گرفته بودم. یک عده به من گفتند او را همان روزهای زلزله بردهاند توی امامزاده دفن کردهاند. وقتی این را شنیدم با خیال راحتتری آواربرداری کردیم. توی حیاط جنوب شرقی، قسمتی بود که خودِ قدیمیها میگفتند اینجا همان جایی است که آسد علی میرزا زندگی میکرد. فیلم پ مثل پلیکان هم دقیقاً توی همان حیاط فیلمبرداری شده بود. کار ما که توی این حیاط تمام شد رفتیم توی فضاهای داخلی ارگ. وقتی شروع کردیم دوسهروزی آمدم مشهد تا کارهای اداریام را انجام بدهم. وقتی برگشتم به من گفتند ما یکسری وسایل پیدا کردیم. گفتم «مثلاً چی؟» گفتند «قوطیهای فلزی که داخلش چای بوده و روغن زرد و اینها». رفتم بالای سر کار و دیدم قوطیهایی به یک ردیف و خیلی مرتب کنار هم چیده شده بود. سرپوش روغن زردها را که باز کردم دیدم تَر و تازهاند و عطر و بوی خوبی هم دارند. طوری بود که انگار یک نفر تازه از خرید برگشته. چرا این مواد بعد از اینهمهسال تازه مانده؟ اول اینکه آنجا بهطورکلی رطوبش خیلی کم است. بارندگی هم همینطور. دیگر اینکه خاک آنجا، شور است و نمک دارد. ما دوباره خاکبرداری را شروع کردیم و اینبار رسیدیم به یک سهچرخۀ لهشده. ظاهراً، طبق گفتۀ اهالی، به دستور فرح این سهچرخه را موقع شکستگی پای آسد علی میرزا برایش خریداری کرده بودند. این اسباب و وسایل شَکم را بیشتر کرد تا اینکه خودش پیدا شد. بعد از سهچرخه آخرین چیزی که پیدا کردیم جنازهاش بود. من آنجا واقعاً شوکه شدم. منکه قبلتر او را اصلاً از نزدیک ندیده بودم. فقط کتاب آقای دانشدوست و عکسهایش را دیده بودم. اما همینکه اسکلت را دیدم گفتم خودش است. هیچ تغییر خاصی هم نکرده بود. وقتی کارگرها اسکلتش را برداشتند تمام مفاصلش کار میکرد. اسکلت سالم بود. پاها و دستها حرکت میکرد ولی چیزی از بدنش نمانده بود. همانجا به رابطان با دادسرا و شهرداری و… اعلام کردم. بههرحال این جنازه باید تعیینتکلیف میشد. گفتند باید ببریدش قبرستان و دفنش کنید. یکی دو هفته قبلش، توی گوشۀ شمال غربی ارگ، یک فضای چارطاقیمانندی را دیدیم که پوششهایش از بین نرفته بود. برای همین استادکار ماهری را آوردیم و آن چارطاقی را خیلی خوب درست کرد. من توی یکی از جلسهها پیشنهاد دادم آسد علی میرزا عمرش را اینجا گذرانده و همۀ این شهر او و ارگ را باهم به یاد میآورند، پس اگر صلاح میدانید توی همین چارطاقی دفنش کنید. خوشبختانه با این درخواست موافقت شد. البته ما اگر یک مرحلۀ دیگر آواربرداری میکردیم شاید به دستنوشتههایش هم میرسیدم. چندنفر میگفتند دستنوشتههایی به خط بسیار خوش از او به یاد دارند که شعرهایش را روی ان مینوشت. خیلی دلم میخواست شعرهایش را هم پیدا میکردیم. شعرهایش و یا حتی چیزهای دیگری که از او بهجا مانده بود. اما اینجا دیگر کار ما تقریباً کارمان تمام شده بود و باید کار را میسپردیم به گروه دیگری.
لحظۀ پیدا شدن جسد آسد علی میرزا را میتوانید از اینجا ببینید. این تصاویر ممکن است برایتان دلخراش و ناراحتکننده باشد.
نویسنده: قاسم فتحی
منابع:
- گفتوگوی نگارنده با محمد جزایری، بازیگر نوجوان فیلم پ مثل پلیکان
- گفتوگوی نگارنده با حمید حقّی، پژوهشگر تاریخ طبس.
- گفتوگوی نگارنده با صولت سنگچولی، خبرنگار طبسی
- گفتوگوی «نقد سینما» با پرویز کیمیاوی، شمارۀ هشتم.
انگار قدیمها، آدمهایی مثل آسد تو هر شهری یکی بوده یا شاید به خاطر خلوتی شهرها و سرگرم نشدن آدمها با زرق و برق دنیای معاصر و شبکههای اجتماعی و… این افراد بیشتر به چشم میومدن. الان تو شلوغی شهر گمن.
تو شهر مادرم هم یکی بود که این روایت آسد منو یادش انداخت. بهش “عاشق” میگفتن. “آبرومندانهترین روایت” برای فلاکت این آدمها. ریش و موی بلند داشت. بعضی بچهها مثل من ازش میترسیدیم. بااینکه آزاری به کسی نمیرسوند. بعضی بچهها هم اذیتش میکردن.
پدرم هم از یه همچین شخصیتی خاطرههایی داره. میگه اون مرد تو شهر راه میرفت و هرازگاهی این جملهها رو با صدای بلند تکرار میکرد: ” حق وجود! حق، سنگ و چوب.”
یه شعار وحدت وجودی!