مادری: آغاز دنیایی دیگر

لزلی جیمیسون جستار مادرانگی روایت بارداری تجربه‌ی مادری

جستار مادرانهلزلی جمیسون متولد 1983، رمان‌نویس و جستارنویس مشهور آمریکایی است. رمان The Gin Closet را در سال 2010 و مجموعه جستار The Empathy Exams را در سال 2014 نوشته و مدیر بخش ناداستان در دانشگاه کلمبیاست. در جستار زیر از روزهای بارداری و تجربه‌ی زایمانش می‌نویسد. وقتی پس از سال‌ها انتظار باردار می‌شود، اتفاق جدیدی برایش می‌افتد. متوجه می‌شود همزمان جنینی در او شکل می‌گیرد و زنی جدید هم در حال ساخته شدن است؛ زنی که مادری کردن را از همان روزهای ابتدای بارداری می‌آموزد. لزلی جمیسون از ساخته شدن همزمانِ کودک و مادر می‌نویسد.
این جستار مهرماه 1398 در سایت ترجمان منتشر شده و محمد معماریان مترجم آن است. این جستار از آن‌رو خواندنی است که به گوشه‌های پنهان ذهن یک زن سرک می‌کشد. زنی که از وقتی نقطه‌ی کوچکی را در دلش حس می‌کند، چنان تغییر می‌کند که انگار خودش هم از نو زاده می‌شود. رفت و برگشت‌های مکررِ روایتش به بارداری نافرجام قبلی و سقط اندوهناک پیشین و سال‌های انتظار برای بارداریِ دوباره و نُه ماه بارداری این روایت را خواندنی‌تر کرده است. جمیسون از اتفاقی می‌نویسد که عشق به جنینِ ندیده‌اش و عشق به مادرش با میل بی‌اندازه‌اش به خوراکی‌ها دنیای جدیدی پیش چشمش پدیدار می‌کند. این روایت با ریزه‌کاری‌های زنانه نوشته شده و آن‌قدر پیچ و خم‌های خیال تازه‌مادران را خوب پیموده که هر مخاطبی را فارغ از سن و جنسیت با خود همراه می‌کند. ترجمه‌ی خوب مترجم این جستار هم سبب شده مخاطب فارسی‌زبان با نویسنده حس نزدیکی بهتری داشته باشد. پیش‌تر نشر اطراف در کتاب هفته‌ی چهل و چند بیست روایت از مادران ایرانی را گردآوری کرده بود؛ کتابی که با استقبال خوب مخاطبان روبه‌رو شد. هفته‌ی چهل و چند ناداستان‌هایی از پست و بلند تجربه‌های مادران امروز است. دل‌مشغولی‌های شیرین، هراس‌انگیز و درخورِ تأملی که بسیاری از زنان و مردان دنیا را به هم نزدیک و پشت‌گرم می‌کند. روایت لزلی جمیسون نیز روایتی خواندنی از روزهای انتظار و بارداری در نسخه‌ای غیرایرانی است. انتظار برای دیدن دنیای جدیدی که یک زن پیش از آن انتظارش را نداشته است.

***

وقتی اندازه‌ی دانه‌ی خشخاش بودی، در دستشویی اتاق هتلی در بوستون نشستم و روی یک نوار که از پیرمردی در داروخانه‌ی نزدیک پارک فِنوی خریده بودم، ادرار کردم. آن نوار پلاستیکی را روی کاشی‌های یخ کف دستشویی گذاشتم و منتظر ماندم که بگوید تو وجود داری یا نه. بدجور دلم می‌خواست وجود داشته باشی. یک سال بود که اَپ بارداری‌ام پشت سر هم پیغام می‌داد و می‌پرسید آیا در شب‌های مناسب رابطه داشته‌ام یا نه، و یک سال بود که هر بار خون می‌دیدم دلم می‌گرفت: سر کار، در خانه، در حمامِ پر از ماسه‌ی آن ساحل خنک، در شمال مورو بِی. تک‌تک آن لکه‌های کُهنه، داستانی را که چند هفته در خیالم ساخته و پرداخته بودم از بین می‌بُرد: این‌که این ماه قرار است بفهمم بچه‌ای در شکم دارم. بدنم دائم یادم می‌آورد که فرمان دست اوست. ولی آن‌جا و آن لحظه، تو بالاخره بودی.

یک هفته بعد، در سالن سینما به تماشای فیلمی نشستم که فضایی‌ها در تالار چرک سفینه‌شان کارگاه جوجه‌کشی از میزبان‌های زمینی‌شان راه انداخته بودند. بدن‌های سیاه و برّاقِ آن‌ها قفسه‌های سینه را می‌شکست و از پوست‌های پاره می‌گذشت. دغدغه‌ی یکی از آن روبات‌های شرور این بود که به آدم‌ها کمک کند زنده بمانند. وقتی ناخدای سفینه از او پرسید «به چه چیز معتقدی؟» روبات جواب داد «خلقت.» یک لحظه بعد، سینه‌ی ناخدا شکافته شد و بچه‌ای که به آن آویزان بود به نمایش درآمد: هولناک، به رنگ قهوه‌ای سوسکی، یک نوزاد.

در اولین وقت معاینه‌ی دوران بارداری‌ام، وقتی در مطب دکتر، پرستار از من خواست روی ترازو بایستم، پس از چند سال اولین بار بود که خودم را وزن می‌کردم. از وزن ‌کردن خودم پرهیز داشتم تا بلکه خاطره‌ی آن دورانی که وسواس وزن ‌کردن داشتم دست از سرم بردارد. ایستادن روی ترازو با میل به این‌که واقعاً وزن اضافه کرده باشم، نسخه‌ی جدیدی از من بود! یکی از قدیمی‌ترین روایت‌های مادرانه‌ای که شنیده بودم این بود که مادری می‌تواند نسخه‌ای جدید از تو بسازد. ولی این وعده چنان سهل و ساده بود که باور کردنش محال به نظر می‌رسید. منتهی تضمین دیگری بود که همیشه باورش داشتم: این‌که هر جا بروی، همان‌جا هستی.

دانشجوی تازه‌وارد کالج که بودم، هر روز صبح به کمد اتاق خوابگاهم می‌رفتم تا روی ترازویی بایستم که آن‌جا قایم کرده بودم. شرمم می‌آمد که به خودم گرسنگی می‌دهم. لذا برای مراسم وزن‌کشی به جایی تاریک و دور از نگاه دیگران می‌رفتم تا در آن جای دنج میان کاپشن‌های زمستانی تاخورده و مانده در کمد، قایم شوم. از سیزده ‌سالگی که رُشدم سرعت گرفت، انگار روی همه سایه انداخته بودم. قرار بود قدِ بلند اعتماد به نفس بیاورد، ولی احساس می‌کردم زیادی‌ام. همیشه زیاد بودم، و همیشه نچسب و خاموش بودم چون انگار سزاوار آن‌همه جایی نبودم که اشغال می‌کردم.

در سال‌های پس از آن ایام محدودیت، فهمیدم هر وقت می‌خواهم این را برای آدم‌ها بگویم (این‌که احساس می‌کردم نباید آن‌همه جا بگیرم) یا آن را کاملاً می‌فهمند یا اصلاً نمی‌فهمند. و کسی که آن را کامل بفهمد، احتمالاً زن است.

آن روزهای گرسنگی پُر بود از کوکاکولای رژیمی و سیگار و آهنگ‌های حزن‌آلود در نپستر؛ هر روز یک سیب و یک تکه جیره‌ی کلوچه؛ پیاده‌روی‌های طولانی در شب‌های یخ‌بندان زمستانی به باشگاه؛ و مشکل بینایی چون رگه‌های تیره جلوی دیدم را گرفته بودند. دست‌ها و پاهایم همیشه سرد بودند. پوستم همیشه رنگ‌پریده بود. انگار خون کافی نداشتم که در تنم بچرخد.

پانزده سال بعد در ایام حاملگی‌ام، از لثه‌هایم مُدام خون می‌آمد. به گمانم از یک دکتر شنیدم که علتش این است که بدنم خون بیشتری (حدود ۲ کیلوگرم بیشتر) به گردش درمی‌آورد تا نیازهای آن تن و اندام‌های ریزه‌میزه‌ی دوم داخل بدنم را برآورده کند. به ‌خاطر همین خونِ اضافه ورم کرده بودم. گرمم می‌شد. رگ‌هایم شاهراه‌های بی‌قرار خون‌رسانی بودند که آن شربت سرخ داغ پُرشان کرده بود و سیلابی از ضرورت در آن‌ها جریان داشت.

وقتی حدوداً اندازه‌ی عدس بودی، مجله‌ام مرا برای مأموریتی به زاگرب فرستاد. هواپیمایمان که روی گرین‌لند بود، یک پاکت گُنده‌ی بیسکویت چیز-ایتز خوردم و در این فکر بودم که این هفته قرار است مغزت شکل بگیرد یا قلبت. در ذهنم، قلبی از جنس چیز-ایتز رسم کردم که درون من، درون تو، می‌تپد. آن سه‌ماهه‌ی اول عموماً به حیرت و وحشت گذشت: متحیر از این‌که یک مخلوق کوچولو درون من شکل می‌گرفت، هراسان که مبادا کاری کنم که لق بشوی و از جایت بیُفتی. اگر می‌مُردی و من نمی‌فهمیدم چه می‌شد؟ با وسواس «سقط بدون خونریزی» را گوگل می‌کردم. دستم را روی شکمم می‌گذاشتم تا مطمئن شوم مانده‌ای. برای من دسته‌گُلی از سلول‌ها بودی، یک مُشت ماسه‌ی نرم که داشت تبدیل به چیزی می‌شد. وقتی فهمیدم قرار است دختر باشی، گریه کردم. انگار تصویری مات بودی که ناگهان شفاف شد. ضمیر «تو» بدنی بود که حول تو شکل می‌گرفت. من بدنی بودم که حول تو شکل می‌گرفت.

وقتی به مادرم گفتم با هواپیما به کرواسی می‌روم، از من خواست به ماندن در خانه فکر کنم. گفت «سخت نگیر.» ولی این را هم گفت که وقتی بزرگ‌ترین برادرم را پنج‌ماهه باردار بود، طول یک خلیج را در باری[1] شنا می‌کرد و یک پیرمرد نگران ایتالیایی تمام راه با قایق پارویی دنبالش می‌آمد.

در هواپیما به مقصد زاگرب، نوزادی در ردیف جلویی زیر گریه زد، و بعد نوزادی در ردیف پشت سرم. می‌خواستم برایت بگویم: می‌دانم این ضجّه‌زن‌ها هم‌قبیله‌های توئند. می‌خواستم برایت بگویم: دنیا سرشار قصه‌هاست؛ مردانی با عرق‌چین‌های دست‌باف[2] روی سرشان که پروازمان را یک ساعت عقب انداختند چون حاضر نبودند کنار هیچ زنی بنشینند؛ مرد آن سوی راهروی میانی هواپیما که درست بعد از خوردن یک ظرف گنده‌ی فویل‌پیچی‌شده‌ی آش درهم‌جوش سوزن تست قند خون به خودش زد و به تماشای سایه‌ی کوچک هواپیمایمان نشست که روی صفحه‌ی آبی کم‌رنگ اقیانوس اطلس شمالی می‌خزید. چه رؤیایی در سر داشت؟ به سوی کدام محبوب می‌شتافت؟ می‌خواستم برایت بگویم، بچه‌جان، چنین چیزهای شگفت‌انگیزی در زندگی دیده‌ام. هنوز بچه نبودی. فقط یک احتمال ممکن بودی. ولی می‌خواستم برایت بگویم هر کسی که ملاقات کنی، دنیایی نامتناهی درونش دارد. این یکی از آن چند وعده‌ای بود که با خیال راحت و وجدان آرام می‌توانستم به تو بدهم.

آن ایامی که به خودم گرسنگی می‌دادم، دو دفترچه خاطرات داشتم. در یکی فهرست کالری‌های مصرفی روزانه‌ام را می‌نوشتم. دومی، توصیف همه‌ی غذاهایی بود که خوردن‌شان را تصور می‌کردم. یک دفترچه سرشار از آنچه انجام می‌دادم؛ دفترچه‌ی دیگر آکنده از آنچه رؤیای انجامش را داشتم. جشن‌های خیالی‌ام ترکیبی از فهرست‌های غذای رستوران بود که به دقت با حس نومیدی اشباع می‌شد: ماکارونی و سس پنیر خالی نه، ماکارونی و سس پنیر اضافه؛ همبرگر خالی نه، همبرگر با پنیر چدار آب‌شده و تخم‌مرغ نیمرو؛ کیک شکلاتی که کاکائوی داخلش آب شده و بستنی در قلب چسبناکش روان باشد. آن محدودیت‌ها مرا خیال‌پرداز کرده بود: به امکان یک زندگی دیگر فکر می‌کردم که در آن کاری نکنم جز خوردن. نمی‌خواستم عادی بخورم، می‌خواستم مُدام بخورم. «تمام کردن غذا» هولناک بود، انگار که باید می‌پذیرفتم واقعاً ارضا نشده‌ام.

در آن ایام دهانم را با گرما و دود و شیرینی بی‌قند پر می‌کردم: قهوه‌ی سیاه، سیگار، آدامس نعنایی. چنان نومیدانه میل به خوردن و بلعیدن داشتم که شرمسار می‌شدم. میل داشتن هم یک‌جور اشغال جا بود، ولی زیاد میل داشتن شرم‌آور بود: مثل زیاد بودن من، یا مثل خواستن مردی که مرا نمی‌خواست، که مایه‌ی خجالتم می‌شد. وقتی به چیزی اشتیاق داری، اگر خودت را از آن محروم کنی کمتر خجالت می‌کشی. به همین خاطر به وضع میل بدون کامیابی عادت کردم. به جایی رسیدم که گرسنگی را به خوردن، و تمنّای حماسی را به عاشقی هر روزه ترجیح می‌دادم.

ولی سال‌ها بعد، در ایام بارداری، شبح آن دختر استخوانی، مثل ماری که پوست بیندازد از من جدا شد. سراغ مافین‌های شکلاتی با ابعادی بی‌سابقه رفتم. در کافه‌ی نزدیک آپارتمانم، چربیِ یک کروسان بادامی را از روی انگشت‌هایم لیس می‌زدم و می‌شنیدم که یک مهمان‌دار به همکارش می‌گفت «اون دختر رو می‌شناسی که برونو باهاش قرار می‌ذاشت؟» همکارش نگاهی به موبایلش انداخت و گفت «می‌دونم حامله‌س ولی… داره چی می‌خوره؟ می‌خواد یه گاو را یک‌جا ببلعه؟»

پنج یا شش ماه طول کشید تا اثر بارداری در من ظاهر شد. قبل از آن آدم‌ها می‌گفتند «اصلاً حامله به نظر نمی‌آی.» البته قصدشان تعریف بود. بدن زن را می‌ستایند اگر در حد و مرزش بماند، اگر حتی بزرگ شدن مشروع و موجهش هم نادیدنی بماند.

وقتی اندازه‌ی ذغال‌اخته بودی، در زاگرب هر جا که می‌رفتم مشغول خوردن بودم: توت‌فرنگی‌های ریزه‌میزه را مُشت مُشت از بازار کِش می‌رفتم، بعد در هتلم تکه‌های گنده‌ی کیک شکلاتی سفارش می‌دادم، بعد شکلات‌های اسنیکرز را می‌بلعیدم چون گرسنه‌تر از آن بودم که منتظر کیک بمانم. دست‌هایم همیشه چسبناک بود. احساس می‌کردم یک حیوان شکارچی‌ام. گرسنگی‌ام با آن قلمرویی که قبلاً ساکنش بودم، فرق داشت.

از وقتی که قد لیمو بودی تا وقتی که اندازه‌ی آووکادو شدی، هر چه خیارشور گیرم آمد خوردم چون عاشق مزه‌ی نمکینش بودم و حس گاز زدنش بین دندان‌هایم. بستنی آب‌شده را مستقیماً از کاسه سر می‌کشیدم. ولی این‌بار چیزی را تمنّا می‌کردم که جایش خالی نبود. تمنّایم تعلق داشت به چیزی. ریشه‌ی خود واژه‌ی تمنا (longing) به بارداری برمی‌گردد. لغت‌نامه‌ای در سال ۱۸۹۹ این کلمه را چنین تعریف می‌کند «یکی از میل‌های عجیب و اغلب هوس‌گونه‌ای که زنان باردار تجربه می‌کنند.»

وقتی اندازه‌ی انبه بودی، برای سخنرانی به لوییویل رفتم و بعد از آن‌که طبق معمول هر روز یک کاسه‌ی بزرگ آش جوی دو سر خوردم باز چنان گرسنه شدم که گفتم باید تا یک اغذیه‌فروشی پیاده بروم، بلکه میان‌وعده‌ای بخورم، و در حین پیاده‌روی چنان گرسنه شدم که یک‌جا ایستادم تا خوراکی بخرم: یک تکه ساندویچ اسفناج و پنیر یونانی که روغنش مثل جزیره‌های کنار هم، روی بسته‌ی کاغذی‌اش لکه انداخته بود و می‌درخشید. وقتی به میان‌وعده رسیدم چنان گرسنه بودم که توان تصمیم‌گیری نداشتم: نیمرو با بیسکویت، یا سوسیس پنیری، یا چند پن‌کیک لیمویی که رویش پودر قند پاشیده‌اند؟ خُب، همه‌شان را برداشتم.

اجازه داشتم هر چه می‌خواهم بخورم. انگار که یک پیش‌گویی محقق شده بود: خوردن همه‌ی آن فهرست ‌غذاهای خیالی که در هفده‌ سالگی با وسواس نوشته بودم. الآن که برای خاطر کس دیگری می‌خوردم، کاملاً اجازه‌اش را داشتم. هیچ‌وقت این‌طور که برای خاطر تو خورده‌ام، نخورده بودم.

وقتی با جیره‌ی بیسکویت رژیمی و تکه‌های سیب زندگی می‌کردم، تا چند سال پریود نشدم. مایه‌ی افتخارم بود که خون‌ریزی نداشتم. آن جای خالی مثل پرچم فتح درون من به سر می‌بُرد. خون رفتن از من انگار یک‌جور زیاده‌روی دیگر بود. خون نرفتن یک‌جور مهار بود، یک مهار خوشایند. همچنین به معنای دقیق کلمه متضادِ باروری بود. با لاغر کردنِ تنم گویی بر خودِ جسمانی‌ام چیره شده بودم. گرسنگی دادن به خودم شاهدی بر تنهایی‌ام بود، بر نفرتم از خویشتن، بر فاصله‌ام از دنیا و در عین حال نزدیکی‌ام به آن در کمال بیچارگی. یک جور بودن که زیاد بود اما کافی نبود.

در بیست‌ و چهار سالگی، چند سال بعد از آن‌که پریودهایم دوباره شروع شد، حامله شدم. وقتی نشانه‌اش را روی آن نوار دیدم، خلاف تصورم دچار ترس یا دلواپسی نشدم، بلکه حیرت کردم. من حامل این زندگی بالقوه‌ی کوچک بودم. می‌دانستم که باید سقط کنم، ولی بُهتی عمیق به سرعت در اعماق وجودم جا گرفت. همان بُهت بود که کمندی محکم بر دلم انداخت. آن کمند می‌گفت: روزی می‌آید که برگردی.

بعد از سقط بود که بچه‌ها در خیابان به چشمم آمدند. هر کدام از آن بچه‌ها با صورت کوچکش از داخل کالسکه‌اش تماشایم می‌کرد. مرا می‌شناختند. احساسم نه تأسف، که انتظار بود. مسحور شده بودم. نمی‌خواستم بچه‌های دیگران را بغل کنم. می‌دانستم که می‌خواهم بالاخره بچه‌ی خودم را در آغوش بگیرم: می‌خواستم تماشا کنم که آگاهی‌اش جوانه می‌زند، درست پیش چشم من، ورای من؛ می‌خواستم شگفت‌زده و مسحور آن مخلوقی شوم که از من آمده بود اما من نبود.

طی آن یک سالی که سعی می‌کردم حامله شوم، ده سال پس از سقطم، یک‌ بار دوستم ریچل برایم تعریف کرد که دیده بود پسر نوزادش از تب تشنج می‌کند. وصف ریچل از وحشتش مقهورم کرد. نمی‌توانستم تمام و کمال درکش کنم. هیچ ‌وقت حرف آن‌هایی را نپذیرفته بودم که می‌گفتند وقتی پدر یا مادر بشوی، عشقی را تجربه می‌کنی عمیق‌تر از هر آنچه پیش‌تر حس کرده‌ای. یک بخش دلم می‌گفت بچه‌ای به دنیا بیاور تا بتوانی علیه آن حرف اقامه‌ی دعوا کنی، تا بگویی: این عشق عمیق‌تر نیست، فقط جنسش فرق دارد. ولی بخش دیگر دلم می‌دانست بعید نیست یکی دیگر از همان آدم‌هایی شوم که می‌گویند: هیچ عشقی چنین عمیق نیست.

وقتی بالاخره حامله شدم، پس از آن همه انتظار، قدرشناس‌تر شده بودم. بدنم تصمیم گرفته بود این سبد اندام‌های ریزه‌میزه را به من عطا کند در حالی که به سادگی می‌توانست محرومم سازد. و حکایت من و آن ضربان قلب دومی که در بدنم می‌زد، حکایت ماهی فراموش‌کار و آب دریا نبود. پس از اولین سونوگرافی، وقتی سوار مترو شدم به تک‌تک مسافران نگاه می‌کردم و در ذهنم می‌گفتم: تو روزی روزگاری درون کس دیگری دور خودت حلقه زده بودی.

وقتی اندازه‌ی شلغم شدی، و بعد گریپ‌فروت، و بعد گل‌کلم، می‌خواستم مصالح وجود تو را از جنس لذت بسازم: رگبارهای تابستانی و قهقهه؛ صدای زنانی که مشغول گفت‌وگویی بی‌پایان‌اند. یک شب در استخری زیر درختان اکالیپتوس که صدای نرم به هم خوردن برگ‌هایشان را در نسیم داغ می‌شنیدیم، با دوستم کایل شنا کردیم و رد لگدهای تو مثل موج روی پوستم می‌افتاد. همراه کالین با ماشین به یک خانه‌ی قدیمی زهوار در رفته، بالای تپه‌ای مشرف بر یک دفتر پُست رفتیم که شاخه‌های درختان اطرافش تق‌تق به پنجره‌هایش می‌زد. زیر نور چراغ، تخم‌مرغ‌هایی خوردیم که زرده‌شان واقعاً زرد روشن بود. او پوست تخم‌مرغ‌های شکسته را در ظرفشویی رها کرد، مثل همان دورانی که همخانه بودیم و قلب هر دویمان شکسته بود.

در لس‌آنجلس، یک پناه‌جوی اهل کامرون پیش مادربزرگت زندگی می‌کرد. چه می‌شود گفت؟ تعجبی نداشت. دست‌هایم را از تمنا مشت می‌کردم. چقدر دلم می‌خواست تو و مادربزرگت هزار سال در این دنیا کنار هم باشید، نه یک روز کمتر. در دوران حاملگی، میلی که به مادرم داشتم مثل میلم به میوه بود، یا به دومین تکه‌ی شکلات، یا به تخم‌مرغ‌های نیمرو و سوسیس و پن‌کیک لیمویی. ته نداشت. برایم تعریف کرد که هنوز یادش هست وقتی دکترش به او گفت من قرار است دختر باشم، به برف‌هایی خیره شد که روی شاخه‌های درختِ پشت پنجره‌ی مطب نشسته بود، انگار که تمام تمنایش روی آن شاخه‌ها جمع شده بود: بی‌نهایت زیبا و در عین حال کاملاً عادی.

می‌خواستم محبت‌آمیزترین تکه‌های عشقم به پدرت را نثارت کنم: ماجرای خانه‌ای که در شهرکی کوچک در شمال کانکتیکات اجاره کردیم، تابستانی که تو را حامله بودم، ایامی که روی آن تخت سفید بزرگ دراز می‌کشیدم تا به ناله‌ی قطارها گوش بدهم و به صدای قطره‌های باران که در جوی کنار خانه می‌ریختند، و تصور کنم به سقف آبی‌رنگ آن مغازه‌ی هات‌داگ‌فروشی آن سوی خیابان می‌خورند. در یک مغازه‌ی کوچک کنار جاده همبرگر می‌خوردیم و در دریاچه‌ی کِریم‌هیل شنا می‌کردیم، که چیزی نمانده بود نوجوان‌های غریق‌نجات بیرون‌مان بیندازند چون عضو باشگاه‌شان نبودیم. ما هم البته سزاوار آن آب آبی پررنگ نبودیم، یا آن ساحل‌های پُردرخت، یا آن شناورهای چوبی که نور خورشید بر آن‌ها می‌پاشید. صد البته رنجش‌هایی هم پیش می‌آمد که در گوش هم زمزمه می‌کردیم، یا شب‌هایی که جر و بحث داشتیم. ولی می‌خواهم ما را آن‌جا تصور کنی: صدای شوخی‌هایمان، در هم تنیدن خنده‌هایمان. می‌خواهم بدانی که با گوشت نیم‌پز آبدار و نور دم غروب ساخته شدی.

وقتی بالاخره برای معالجه پیش پزشک رفتم، نیم‌نگاهی به تشخیصش انداختم که روی یکی از فُرم‌های پزشکی‌ام نوشته بود: اختلال تغذیه. هیجانی ناگهانی و سیال به جانم افتاد. آنچه حس می‌کردم، احساس نابسندگی و نابجایی، انگار بالاخره یک نام رسمی پیدا کرده بود، انگار کلمات بالاخره یک ظرف ملموس دور آن علامت‌های ناملموس رنج ساخته بودند. احساس کردم قوام یافته‌ام.

آن روان‌پزشکی که مشکلم را تشخیص داد، علاقه‌ای به این قوام نداشت. وقتی از تنهایی‌ام برایش حرف زدم، که لابد اولین دانشجویی هم نبودم که این حرف‌ها را می‌زد، گفت «باشه، ولی گرسنگی دادن به خودت چطور می‌خواد این مشکل را حل کنه؟» حرفش حق بود. ولی تلاش من برای حل مشکل نبود، برای بیانش بود، یا حتی تشدیدش. اما این تکانه‌های خودشکن را چطور می‌توان به زبان بازیگران معقول و خردمند ترجمه کرد؟ من نتوانسته بودم اختلالم را با «عقل موجه» توجیه کنم، مثل این‌که نتوانم برای غیبتم در مدرسه نامه‌ای از والدینم بیاورم.

به مدت پانزده سال پس از آن قرار، مُدام دنبال آن نامه می‌گشتم. مُدام سعی می‌کردم خودم را برای دکتر توضیح بدهم، یا با فهرست‌کردن علل اختلالم شرم و خجالتم را از بین ببرم: تنهایی‌ام، افسردگی‌ام، میلم به کنترل. همه‌ی این دلایل درست بودند، ولی هیچ ‌کدام کافی نبود. سال‌ها بعد درباره‌ی نوشیدنم نیز همین را می‌گفتم، و متقاعد شدم که قصه‌ی کل انگیزه‌های بشری همین است: هیچ‌ گاه کاری را فقط به یک دلیل نمی‌کنیم.

اولین ‌بار که درباره‌ی اختلالم نوشتم، شش سال پس از آن بود که سراغ کمک پزشک رفتم. فکر می‌کردم اگر آن را در قاب خودخواهی و غرور و تن‌آسایی بگذارم، با همین خودآگاهی می‌توانم خودم را تبرئه کنم، انگار آن‌قدر دست به دامن مریم مقدس شوی که گناهانت بخشیده شوند. هنوز فکر می‌کردم آن اختلال گناهی است که باید بخشیده شود.

وقتی اولین تلاش عجولانه‌ام را به یک کارگاه نویسندگی فرستادم، در جریان بحث‌ها یک دانشجوی تحصیلات‌ تکمیلی دیگر دستش را بالا آورد و پرسید: «آیا صداقت بیش از حد هم داریم؟» آن آقا گفت «برایم خیلی سخت است که راوی این جستار را بپسندم.» طرز بیانش برایم جالب بود، راوی این جستار، انگار که زن راوی غریبه‌ای است که می‌توانیم پشت سرش حرف بزنیم. آن کارگاه اولین کلاس ادبیات غیرداستانی من بود، و با قواعد جانشینی آشنا نبودم: همه‌مان وانمود می‌کردیم در حال نقد زندگی همدیگر نیستیم. بعد از کلاس، همان آقایی که برایش سخت بود راوی مرا بپسندد، مرا برای نوشیدنی دعوت کرد. در ذهنم گفتم «برو به جهنم.» ولی حرفی که از دهانم درآمد این بود «عالیه.» هر چه کمتر مرا بپسندی، بیشتر می‌خواهمت.

با حامله شدن گویا بالاخره توانستم به‌جای «راوی این جستار» (دختر بیماری که وسواس دردش را دارد و سخت می‌شود پسندیدش) یک نسخه‌ی باشکوه‌تر از خودم را بنشانم: زنی که مشغول تخریب تنش نبود، بلکه از بدنش استفاده می‌کرد تا بدن دیگری بسازد که قرار بود مراقبش باشد. یک صدای درونی لجوج هم داشتم که کماکان معتقد بود اختلال تغذیه‌ام حول «من» می‌چرخید، حول آن‌که خودم را تراش بدهم تا به شکل آن نرده‌ی بلند درآیم. اکنون حاملگی وعده‌ی یک محور جدید را می‌داد «تو.» غریبه‌ها در خیابان دائم به من لبخند می‌زدند.

در مرکز مامایی و بیماری‌های زنانی که من می‌روم، همین که یک بیمار حامله شود باید به طبقه‌ی دوم صعود کند. دیگر به بخش‌های مرسوم بیماری‌های زنان در طبقه‌ی همکف نمی‌رفتم. در عوض باید از راه‌پله‌ی محوطه‌ی روباز میانی ساختمان به بالا می‌خزیدم تا سونوگرافی شوم و ویتامین‌های بارداری بگیرم، یعنی آزمایش‌های سوزاک و نسخه‌های کنترل بارداری را پشت سر گذاشته بودم. انگار که در یک بازی ویدئویی به مرحله‌ی بعد رفته‌ام یا بلیتی به سوی زندگی پس از مرگ به چنگ آورده‌ام.

وقتی اندازه‌ی نارگیل بودی، از پله‌های مترو که بالا می‌رفتم نفس‌نفس می‌زدم طوری که صدایش به گوش می‌رسید. شکمم یک ساک نُه کیلویی بود که همه ‌جا دنبالم می‌بُردم. رباط‌هایم کِش می‌آمد و می‌گرفت، آن‌قدر دردناک که نفسم در نمی‌آمد. هر شب حس ناآرامی دیوانه‌کننده‌ای در پاهایم می‌خزید که دکترم می‌گفت «سندرم پاهای بی‌قرار» است. یک شب در سالن سینما دائم پاهایم را باز و بسته می‌کردم جوری که نمی‌توانستم آرام بنشینم، و برای همین از سالن رفتم تا ده دقیقه در یک دستشویی بنشینم. عضله‌های پاهایم کِش می‌آمدند و می‌گرفتند انگار که فرمان‌شان دست کس دیگری باشد، انگار آن موجود کوچولوی درون من از همان وقت زمام امور را به دست گرفته بود.

در میانه‌ی یک سرماخوردگی که سه ماه طول کشید، مادرم مرا سرزنش کرد که چرا شتاب و سرعت زندگی‌ام را کم نمی‌کنم. گفت «می‌دونم نمی‌خوای برنامه‌هات رو به هم بزنی، ولی یک وقتی می‌رسه که دیگه چاره‌ای نداری. درد زایمان می‌رسه و برنامه‌هات به هم می‌ریزن.» از همین بیش از هر چیز می‌ترسیدم: به هم ریختن. بیش از هر چیز هم هوس همین را داشتم.

از جهتی سپاسگزار دشواری‌های جسمی سه‌ماهه‌ی سوم بودم چون موجب می‌شد احساس کنم که وظیفه‌ام را درست انجام می‌دهم. در چند ماه اول که حال تهوع صبحگاهی شروع نشده بود، مثل این بود که در مراسم تدفین اشکت در نیاید. مگر قرار نبود سیلاب حاملگی به همه‌ی مرزهای تنم حمله‌ور شود؟ مگر قرار نبود درد بکشم؟ آیا همین تنبیه اصلی حوا نبود؟[3] الم و حمل تو را بسیار افزون گردانم، که با الم فرزندان خواهی زایید.[4]

بخشی از وجودم هوس درد داشت تا سندی باشد که از همین جای کار مادر خوبی هستم، مادری که مدت‌ها رنج کشیده است. ولی بخش دیگری از وجودم نمی‌خواست سختی و دشواری را یگانه سند تعهد مادرانه‌ام بشمارد. دلم می‌خواست حاملگی روایت تغییر آیین من باشد تا عاشقش شوم: وعده‌ی نابود کردن آن نسخه‌ای از من که اهمیت را معادل رنج می‌دانست، و نشاندن زنی دیگر به جای او. این زنِ دیگر شادمانه به تماشای ترازویی می‌نشست که هر روز رقم‌های درشت‌تری نشان می‌داد، با خودش خوش‌رفتار بود، بر بچه‌اش تمرکز می‌کرد، و خود را تمام و کمال وقف مصرف کالری‌های بی‌دردسر و شکرگزاری می‌کرد.

ولی چنان که اُفتد و شاید ندانی، حاملگی بیش از آن‌که مایه‌ی رهایی‌ام از خویشتن‌های سابقم شود، ظرفی بود که آن نسخه‌های قبلی مرا یک‌جا در خود نگه می‌داشت. نشد که از شر شبح‌هایم رها شوم. برای آدم‌هایی که می‌گفتند «اصلاً حامله به نظر نمی‌آی» راحت پشت‌ چشم نازک می‌کردم، اما اعتراف به این‌که از شنیدنش احساس غرور می‌کنم سخت‌تر شده بود. وقتی دکترم مرا سرزنش کرد که ظرف یک ماه ۲.۲ کیلو (به‌جای ۱.۸ کیلو) وزن اضافه کرده‌ام راحت بود که بگویم چرند می‌بافد، اما اعتراف به این‌که آن لحظه واقعاً مرا شرمسار کرد سخت‌تر شده بود. سخت‌تر شده بود اعتراف به وجود آن گوشه‌ای در ذهنم که مخفیانه هیجان‌زده می‌شد وقتی دکترم با نگرانی از «کم‌وزنی» من حرف می‌زد. عطش داشتم که این غرور را پشت سر بگذارم. نگران بودم که مانع رشدت شود، که این هم عصاره‌ی یک ترس عمیق‌تر بود: ترس از آن‌که رابطه‌ی خراب من با تنم، ارثیه‌ی نفرین‌شده‌ای باشد که برای تو باقی می‌گذارم.

وقتی اندازه‌ی آناناس بودی، یک برنامه‌ی زایمان نوشتم. تکلیف کلاس زایمانم بود، اما نقش پیش‌گویی هم داشت: گفتن داستان یک تولد پیش از وقوعش.

مربی کلاس زایمان فاتحانه به یک لگن خاصره از جنس پلاستیک اشاره کرد. آن خانم گفت «آدم‌ها فکر می‌کنن جای کافی برای رد شدن سر بچه نیست. ولی واقعاً یک عالَم جا هست.» به آن لگن خاصره چپ‌چپ نگاه کردم. آن‌قدرها هم جا نداشت.

به یک معنا، مسیر زندگی‌مان به سمت آن درد بود. مسأله هم فقط رنج نبود، بلکه معرفت بود. تا وقتی آن درد را از سر نگذرانده‌ای، محال است درکش کنی. همان ابهام مرا مقهور کرد. با الم فرزندان خواهی زایید. آن درد تنبیه خوردن سیب بود، تنبیه آن که می‌خواست بداند. اکنون خود این درد به معرفت تبدیل شده است. چیزی نمانده تا یکی از آن آدم‌هایی شوم که در زندگی‌نامه‌اش، قصه‌ی زایمان دارد. فقط نمی‌دانستم که آن قصه چه خواهد بود. صدالبته می‌دانستم که تضمینی برای زایمان طبیعی در کار نیست. هر کسی ممکن است سزارین کند. این هم بر همه‌ چیز سایه می‌انداخت. چیزی بود که نمی‌خواستی پیش بیاید. آن فشار دادن (زاییدن) بود که زایمان را واقعی می‌کرد. فشار مساوی زایمان. این معادله‌ی تلویحی در ذهنم جا گرفته بود.

هنگام نوشتن برنامه‌ی زایمانم، فخیم‌ترین ادبیاتم را به ساعت طلایی اختصاص دادم. ساعت طلایی، یا همان اولین ساعت پس از تولد، هنگامی که تن تازه‌ی تو کنار تن من آرام می‌گیرد. از خود این عبارت هم صدای زنگ ناقوس می‌آمد. گفته بودند که اگر می‌خواهم این ساعت طلایی را داشته باشم، باید اصرار کنم: در برنامه‌ام نوشتم که تماس فوری و بی‌وقفه‌ی پوست به پوست می‌خواهم تا اولین شیردهی تمام شود. مثل این بود که طلسمی نوشته باشم. تو را به دنیا می‌آورم. چسبیده به پوست من خواهی زیست. غذا خواهی خورد.

وقتی بزرگ‌تر از طالبی ولی کوچک‌تر از هندوانه بودی، سال جدید کولاک به‌پا کرد. سه هفته قبل از تاریخ زایمانم بود. دکترم نگران بود که خیلی کوچک هستی، برای همین قراری گذاشت تا اندازه‌ات بگیرد. از میان توده‌های برف آرام آرام رفتم تا به دفترش در منهتن برسم. بازوانم را دور جهان قنداق‌شده‌ی شکمم، روی کاپشنی که زیپش بسته نمی‌شد، پیچیده بودم و می‌گفتم: مال منه، مال منه، مال منه. توفان یخبندان پیرامونم، حس مالکیتم را تشدید می‌کرد. چقدر بَدَوی.

در دفترش، دکترم گفت یک چیز بانمک درباره‌ی توفان‌ها هست: برخی معتقدند توفان احتمال پاره شدن کیسه‌ی آب خانم‌ها را زیادتر می‌کند. ماجرا به اُفت فشار جوّی ربط داشت. به نظرم از آن حرف‌هایی می‌آمد که یک قابله در یک انبار علوفه، زیر آسمان پُر از ابر، در گوش قابله‌ی دیگر می‌گوید. از قضا افسانه همان شب به حقیقت پیوست. ساعت سه بامداد بیدار شدم، از تخت بلند شدم، و گرمای داغی بیرون ریخت. اولین زایمان مادرم هم که برادر بزرگم را به دنیا آورد، همین‌جور شروع شد. دیگر تقریباً انجیلی شده بود: مَثل مادر، مثل دخترش ‌باشد.[5] چه تقارن خوشایندی.

مربی کلاس زایمانم توصیه کرده بود که اگر کیسه‌ی آب نیمه‌شب پاره شد دوباره بخوابم چون به استراحت نیاز دارم. من دوباره نخوابیدم. حتی آن نسخه‌ای از من که بخواهد دوباره بخوابد، در مخیله‌ام نمی‌گنجید. به‌علاوه، انگار هنوز ترشح داشتم. روی دستشویی فرنگی نشستم، لپ‌تاپ را روی پاهایم گذاشتم و در همان حال که مشغول ویراستاری جُستاری درباره‌ی خشم زنانه بودم حس می‌کردم مایع آمنیوتیک دارد از من می‌رود. وقتی آن جستار را برای دبیر مجله‌ام فرستادم، انتهایش اضافه کردم «پ.ن: وقت زایمانم است.» عصر فردا که تاکسی گرفتیم تا به بیمارستان برویم، در گستره‌ی پرشکوه بزرگراهِ مجاور آبراهِ ایست ریور با لنگرگاه‌ها و زمین‌های بسکتبال و آسمان‌خراش‌های اطرافش که روی آب سایه انداخته بودند، بدنم هر چند دقیقه یک‌ بار از درد گره می‌خورد.

معنای درد این بود که بدنم می‌دانست برای آوردنت به این‌جا باید چه کند. و شکرگزار بودم که بدنم می‌دانست، چون ذهنم که از همه ‌جا بی‌خبر بود. ذهنم اکنون بنده‌ی متواضع بدنم شده بود و با خام‌ترین و صادقانه‌ترین کلماتش التماس می‌کرد: لطفاً این کار را بکن. این را می‌خواهم، بیش از هر چیز که تا کنون خواسته‌ام.

بعد از رسیدن به بیمارستان، درد زایمانم از غروب تا آخر شب طول کشید. نمایشگری که بالای تختم بود، دو خط را نشان می‌داد: انقباض‌هایم، و ضربان قلب تو. دکترم داشت نگران می‌شد چون وقتی خط اول اوج می‌گرفت، خط دوم پایین می‌آمد. نباید این‌طور می‌شد. دکترم گفت که ضربان قلب تو مرتب به روند قبلی‌اش برمی‌گردد. ولی نباید می‌گذاشتیم که پایین بیاید. باید بین ۱۶۰ و ۱۱۰ می‌ماند. رو به نمودار ضربانت، خواهش می‌کردم: پایین نیا. پایین نیا. گوش‌به‌زنگ، چشم به نمایشگر دوخته بودم. انگار ایمان داشتم که با نیروی اراده‌ی محض می‌توانم ضربان قلبت را بالای خط خطر نگه دارم. ایمان به قدرت اراده هم یکی دیگر از آن شبح‌های آشنا بود، یکی از انجیل‌های ایام گرسنگی‌ام.

وقتی ضربان قلبت تثبیت شد، گویی با هم کار می‌کردیم، تو و من، انگار که صدای هشدارم را شنیدی، انگار که اصرار و سرسختی‌ام را حس کردی که بهتر است مثل زمینِ محکمِ زیر پایت آرام و قرار داشته باشی. انقباض‌های عضلاتم بسیار شدیدتر از آن شب‌های پس از سقطم بود که ماهیچه‌هایم می‌گرفت، که داغ می‌شدم و به خودم می‌تابیدم. ولی درد زایمان حقیقتاً همانی بود که همه توصیف کرده بودند: توصیف‌ناپذیر. کسی برایم گفته بود که تصور کنم روی یک ساحل ماسه‌ای دراز کشیده‌ام، و هر انقباض مثل موجی از درد است که بدنم را می‌پوشاند، و میان موج‌ها باید هر قدر می‌شود گرمای نور خورشید را جذب کنم. ولی در اتاق زایمان هیچ‌ چیز شباهتی به موج‌ها، یا ماسه یا خورشید نداشت. تقاضای بی‌حسی نخاعی کردم، یعنی یک بالگرد که جان مرا کلاً از آن ساحل برهاند. از وقتی که گفتم «بی‌حسی نخاعی می‌خواهم» تا وقتی به من تزریق شد، دقیقاً ده هزار دقیقه طول کشید.

اوایل بارداری‌ام، پدرت برایم گفت که همسر اولش مصمم بود زایمان طبیعی داشته باشد. بعد گفت «در مورد تو، تصور می‌کنم این‌جوریه که: هر چی دارو دارین بهم بدین!» اوقاتم تلخ شد ولی بحث نکردم. داستان زنِ مصمم به زایمان طبیعی به مراتب باشکوه‌تر از داستان زنی است که همان ابتدای کار همه‌ی داروها را می‌طلبد؛ به همان منوال که داستان زن باردار باشکوه‌تر از داستان زنی است که به خودش گرسنگی می‌دهد. اصرار بر داشتن کنترل زیاد، تن را از اندازه یا ناخوشی معمولش محروم کردن، به نظر حقیر یا خودخواهانه یا بُزدلانه می‌آمد.

حوالی ساعت دوی بامداد، حدوداً بیست و چهار ساعت بعد از آن‌که کیسه‌ی آبم پاره شد و پس از چند ساعت گیجی شیرین بی‌حسی نخاعی، پرستاری که نمی‌شناختم وارد اتاق شد. گفت «چه خبر؟ انگار مشکل ضربان قلب جنین داری.» لحنش جوری بود که گویی متهمم می‌کرد. انگار که من اطلاعاتی داشتم و مخفی کرده بودم.

گفتم «مشکل ضربان قلبش چیه؟» خیال می‌کردم تو و من توانسته بودیم ضربان را بالا بیاوریم. ولی به نمایشگر که نگاه کردم، کمتر از ۱۱۰ بود و پایین‌تر می‌آمد.

پرستار دیگری آمد. پرسید «کمک نمی‌خواین؟» و پرستار اول گفت «قطعاً کمک می‌خوایم.» این همه کمک، این همه دست مددکار، برای چه؟ می‌خواستم بپرسم، ولی نمی‌خواستم حواس‌شان از کاری که دستان‌شان باید می‌کرد پرت شود. پرستارهای بیشتری آمدند. گفتند باید ضربان قلب تو را دقیق‌تر اندازه بگیرند. یک میله‌ی باریک وارد بدنم کردند. مرا به این پهلو چرخاندند، و بعد به آن پهلو. دوباره میله را وارد بدنم کردند. از من خواستند چهار دست و پا شوم.

پرستار اول گفت «پیدایش نمی‌کنیم.» لحنش مضطر بود و می‌خواستم بپرسم آن‌جا نیست؟ یا شما نمی‌شنویدش؟ دنیا فقط یک سؤال داشت و آن هم همین بود.

بعد خانم دکترم وارد اتاق شد. گفت چیزی را می‌بینند که دوست نداشتند ببینند. گفت «ضربان قلب بچه‌ات دارد اُفت می‌کند و بالا نمی‌آید.»

بعد از آن، همه ‌چیز به سرعت رُخ داد: ده نفر داخل اتاق، شاید پانزده نفر، چند نفرشان من را روی برانکارد می‌گذاشتند، چون اثر بی‌حسی نخاعی پاهایم را فلج کرده بود. پدرت دستم را گرفت. صدایی گفت «رسید به شصت و خُرده‌ای!» صدای بعدی گفت «پنجاه و خُرده‌ای!» می‌دانستم حرف قلبت را می‌زنند. بعد من را روی برانکارد در راهرو هُل می‌دادند. دوان‌دوان. یک پرستار هم یک کلاه جراحی روی سر دکترم گذاشت که می‌دوید.

در اتاق عمل، مردی شکمم را نیشگون گرفت و پرسید آیا حس می‌کنم؟ گفتم که بله. به نظر دلخور آمد. گفتم باید ادامه بدهند و شکمم را پاره کنند. چیز دیگری به سرم اضافه کرد و دفعه‌ی بعد که نیشگون گرفت چیزی حس نکردم. دکترم گفت که فشار را حس می‌کنم، ولی درد را نه. پرده‌ای آبی کشیده بودند که همه ‌چیز آن طرف پرده رُخ می‌داد، همان‌ جا که مابقی بدنم بود.

پدرت روی یک صندلی کنار تخت جراحی نشست. نگران بود و لباس آبی جراحی به تن داشت. صورتش را تماشا می‌کردم، انگار آینه‌ای بود که سرنوشتت را در آن بخوانم. فقط وقتی صدای دکتر را شنیدم که گفت «سلام خانوم خوشگله!» فهمیدم شکمم را باز کرده‌اند و تو را آن‌جا پیدا کرده‌اند؛ منتظر؛ آماده‌ی تولد.

هر داستان تولد، داستان دو تولد است: فرزند متولد می‌شود، و مادرش هم متولد می‌شود. داستان به دنیا آوردن بچه است که مادر را می‌سازد، و زایمان و سپس تعریف کردنش او را شکل می‌دهد. برنامه‌ی زایمان من تاخورده در کیسه‌ی لوازم بیمارستانم ماند و بی‌ثمر شد. آن برنامهْ داستان اتفاقی بود که هرگز نیفتاد.

در عوض، تیمی از پزشکان با یک پرده‌ی آبی ذهن مرا از رحم من جدا کردند. دستان زن دیگری داخل شکمم رفت تا تو را درآورد. بدنم که تا این‌جای ماجرا همکار بود، دشمن شده بود. دیگر زایمان نمی‌کرد؛ شکست خورده بود. باید پاره می‌شد. باید دیگرانی می‌آمدند و فرآیند را به انجام می‌رساندند چون من خودم نتوانسته بودم. نمی‌گویم حقیقت سزارین همین است و بس. می‌گویم این حقیقتِ احساسم بود. احساس می‌کردم خیانت دیده‌ام.

همیشه شنیده بودم که در وصف زایمان می‌گویند یک قدرت فاتحانه است، اما زاییدن تو درس تواضع بنیادین می‌داد. داستان من به هم ریخته بود. بدنم به هم ریخته بود. تو آمدی که نشانم بدهی درد هرگز بهترین معلم من نبوده است. تو آمدی که نشانم بدهی زمام امور هرگز در دست من نبوده است. به دنیا آوردنت مهم بود، اما نه چون بدنم درد می‌کشید، یا چون درد کافی نمی‌کشید. مهم بود چون تو سر رسیدی، درخشان و مبهوت و بی‌عیب. تو هنوز جزئی از من بودی. تو از من گذشته بودی.

اگر گرسنگی کشیدن یک جای کوچک و بی‌هوا مثل کمد بود، زاییدن جایی به گستره‌ی آسمان بود. گستره‌اش به ابعاد همه‌ی مجهولات آن حیاتی بود که در بدنم رخ می‌داد، بدنی که بدن تو را میسر کرده بود.

ساعت اول که به دنیا آمدی، من هنوز روی برانکارد دراز کشیده بودم و تمنا می‌کردم در آغوشت بگیرم. پدرت یادم آورد که هنوز در اتاق جراحی‌ام. حق با او بود. شکمم هنوز بخیه نخورده بود. بدنم هنوز مرتعش بود، به ‌خاطر آن‌همه دارویی که به من دادند تا کرخت کنند آن دردهایی را که طبق برنامه پیش آمده بود، و بعد، آن دردهایی را که طبق برنامه‌ام نبود.

نمی‌دانستم تا چند ساعت رعشه در بدنم می‌ماند. فقط می‌فهمیدم پدرت به یک گوشه‌ی اتاق اشاره می‌کند، داشتند یک بقچه‌ی کوچک را به سمت دستگاه نگهداری نوزاد می‌بُردند. یک پای کوچولو بیرون مانده بود، آن‌قدر کوچولو که در تصورم نمی‌گنجید. نیاز به در آغوش کشیدنت، تمام بدنم را به لرزه انداخت. دائم می‌گفتم «حالش خوبه؟ حالش خوبه؟» دستان دکتر داخل شکمم بود تا اندام‌هایم را سر جایشان بگذارد. (حرفش یادم می‌آمد: فشار، نه درد. فشار، نه درد.) و بعد صدای گریه‌ات اتاق را پُر کرد. در آن صدای پُر طنین، شنیدم که وجودم ترک خورد و شکافت «یا خدا!»

تو بودی؛ آن‌جا بودی: آمدن، گریستن، آغاز دنیایی دیگر.

منبع: این جستار مهرماه 1398 با ترجمه‌ی محمد معماریان و در سایت ترجمان منتشر شده است.

اطلاعات کتاب‌شناختی

Jamison, Leslie. Make It Scream, Make It Burn: Essays. Little, Brown and Company 2019

——————————————————————

 [1]   Bari: شهری در ساحل دریای آدریاتیک [مترجم].

[2] یا کیپا، عرق‌چین مذهبی مخصوص یهودیان [مترجم].

[3] بنا به روایتی از الهیات یهودی-مسیحی، مشکلات بارداری و درد زایمان تنبیه حوّا (و مابقی زنان) به خاطر اغفال شدن در بهشت است [مترجم].

[4]  عهد عتیق، سِفر پیدایش ۳:۱۶.

[5] عهد عتیق، سِفر حزقیال، ۱۶:۴۴.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *