ایتالو کالوینو به روایت مترجمش

ایتالو کالوینو ویلیام ویور روایت مترجم

اولین بار ایتالو کالوینو را در یک کتابفروشی در رم دیدم. بهار سال ۱۹۶۵ بود. توی ذهنم تصویر هر دویمان را دارم که لباس نازک پوشیده بودیم. آن موقع حداقل ده سالی می‌شد که در رم زندگی می‌کردم. کالوینو بعد از مدت‌ها زندگی در پاریس، تازه برگشته بود رم. بی‌مقدمه از من پرسید -اصلاً اهل مقدمه‌چینی و گرداندن لقمه دور سرش نبود- دوست دارم آخرین کتابش، کمدی‌های کیهانی، را ترجمه کنم یا نه. با این‌که اصلاً نخوانده بودمش، بلافاصله قبول کردم. قبل از این‌که از کتابفروشی بزنم بیرون یک نسخه از کتابش را خریدم و قرار گذاشتیم چند روز بعد همدیگر را ببینیم.
آن موقع با خانواده‌اش در آپارتمان کوچکی در محله‌ی قرون وسطاییِ نزدیک تیبِر زندگی می‌کرد که تازه مدرن شده بود. مثل تمام خانه‌های کالوینو که بعدها دیدم‌شان، این آپارتمانش هم در اولین نگاه حس لُختی می‌داد؛ دیوارهای لخت سفید و سیل آفتاب را یادم هست. درباره‌ی کتابش حرف زدیم، که آن زمان دیگر خوانده بودمش. متوجه شدم قبلاً هم یک مترجم انگلیسی را امتحان -و رد- کرده، و من می‌خواستم بدانم دلیل رد شدن همکارم چیست. کالوینو با بی‌مبالاتی مکاتبات‌شان را نشانم داد. یکی از داستان‌های آن کتاب اسمش «بی‌رنگ» بود. مترجم مثلاً خلاقیت به خرج داده بود و اسمش را به «سیاه‌وسفید» ترجمه کرده بود. کالوینو در نامه‌ی کنارگذاریِ مترجم نوشته بود سیاه و سفید خودشان رنگ هستند. ترجمه را قبول کردم.
اولین ترجمه‌ام از آثار کالوینو ماجرای تلخی دارد. وقتی ترجمه‌ی کتاب را داشتم تمام می‌کردم، سردبیر آمریکایی‌ای که سفارش ترجمه را داده بود شغلش را عوض کرد و – متأسفانه به توصیه‌ی من- کالوینو در محل کار جدیدِ آن سردبیر دنبالش راه افتاد. اما بعد آن سردبیر خودکشی کرد، انتشارات جدید چاپ کمدی‌های کیهانی را تعلیق کرد، انتشارات قبلی کارمان را نمی‌پذیرفت و در نهایت کتاب بلاتکلیف ماند. ناشران دیگر هم قبولش نمی‌کردند، تا این‌که در نهایت هلن ولف از انتشارات هادکورت برِیس یووانُویچ قبولش کرد، و همین سرآغاز همکاری طولانیِ کالوینو با آن انتشارات شد. این کتاب نقدهای درخشانی دریافت کرد (و البته همان‌طور که پیش‌بینی می‌شد، یک نقد تند از اولین مترجم) و جایزه‌ی ملی کتاب را بابت ترجمه‌اش از آن خود کرد.
از سال ۱۹۶۶ تا مرگش تقریباً روزی نبود که اثری از او را ترجمه نکنم یا قرار نباشد ترجمه کنم. گاهی تماس می‌گرفت و می‌گفت چند صفحه را سریع برایش ترجمه کنم -بیانیه‌ای که می‌خواست برای برنامه‌ی تلویزیونی کانادایی بخواند یا مقدمه‌ی کوتاهی برای کتابی زیر چاپ. از کارهای عجیب و غریب خوشش می‌آمد: قلعه‌ی سرنوشت‌های متقاطع (۱۹۶۹) با توضیحی درباره‌ی دسته‌ی ورق فالگیری مربوط به عهد رونسانس متولد شد.
در آثار کالوینو هر کلمه را بایست سبک‌سنگین می‌کردم. گاهی سر ساده‌ترین کلمات، مثل bello (زیبا) یا cattivo (بد)، چندین دقیقه مکث می‌کنم. هر کلمه‌اش را باید زیروزبر کرد. وقتی داشتم شهرهای ناپیدا را ترجمه می‌کردم، مهمان‌های آخر هفته‌ام همیشه مجبور بودند به قصه‌ی یک یا دو شهر که بلندبلند می‌خواندم گوش کنند.
نویسنده‌ها همیشه مترجم‌هایشان را تحسین نمی‌کنند. من هم گاهی حس می‌کردم کالوینو ترجیح می‌دهد خودش کتاب‌هایش را ترجمه کند. سال‌ها بعد گفت دوست دارد نسخه‌ی اولیه‌ی ترجمه‌ها را ببیند؛ خودش هم در ترجمه دست می‌برد- با زبان انگلیسیِ خودش. تغییراتی که می‌داد لزوماً تصحیح ترجمه نبود؛ اغلب بازبینی بودند، تغییراتی اساسی در متن خودش. انگلیسیِ کالوینو بیشتر وجه نظری داشت تا اصطلاحی. در ضمن عاشق کلمات خارجی بود. در ترجمه‌ی آقای پالومار عاشق کلمه‌ی «feedback» شده بود. همین‌طور از این کلمه توی متن استفاده می‌کرد و من هم یواشکی آن را بر می‌داشتم. نمی‌توانستم برایش درست توضیح بدهم که «feedback» هم مثل «charisma» و «input» و «bottom line»، هرقدر هم که به گوش ایتالیایی‌ها خوش بیاید، مناسبِ اثر ادبی انگلیسی‌زبان نیست.
بعد از ظهر یکی از روزهای اوت ۱۹۸۲، به خانه‌ی تابستانی کالوینو رفتم، ویلایی مدرن و بزرگ در مجتمع مسکونی دنجی در روکاماره در ساحل دریای توسکان، شمال گروستو. بعد از سلام و احوال‌پرسی، در تراسی بزرگ و سایه‌گیر روی صندلی بزرگ و راحتی نشستیم. دریا معلوم نبود، اما می‌توانستی با استنشاق هوای پر از عطر تند کاج حسش کنی.
کالوینو اغلب اوقات آدم پرحرفی نبود، نمی‌شود هم گفت خیلی اجتماعی‌ای بود. معمولاً همان دوستان قدیمی‌اش را ملاقات می‌کرد، که برخی از آن‌ها از دوستان قدیمی در انتشارات اینائودی بودند. بیست سال بود که همدیگر را می‌شناختیم و به خانه‌ی همدیگر رفت‌وآمد داشتیم و با هم کار می‌کردیم، اما هیچ وقت محرم اسرارِ هم نبودیم. راستش تا اوایل دهه‌ی هشتاد به همدیگر «شما» می‌گفتیم؛ من او را جناب کالوینو صدا می‌زدم و او من را ویوِر. نمی‌دانست چقدر بدم می‌آید به اسم فامیلی صدایم کنند، چون من را یاد روزهای ترسناک پیش‌دانشگاهی‌ام می‌اندازد. حتی آن دورانی که همدیگر را به اسم کوچک صدا می‌زدیم هم وقتی بهم زنگ می‌زد، آن مکثِ قبل از گفتن «بیل» را متوجه می‌شدم. دلش غنج می‌رفت مثل قدیم من را ویور صدا کند.
نمی‌خواهم بگویم نمی‌توانست صمیمی بشود. جدا از سکوت‌هایش، خنده‌هایش را هم یادم هست، که اغلب به خاطر اتفاقی که در کار مشترک‌مان می‌افتاد پیش می‌آمد. یادم هست یک بار هدیه‌ای بهم داد، یک کتاب نفیس کوچک درباره‌ی یکی از نقاشی‌های لورنزو لوتو از جرومِ قدیس که تازگی بازیابی بود. داخلش کالوینو نوشته بود: «برای بیل، مترجمِ قدیس.»
اما به گذشته که فکر می‌کنم، همیشه حس می‌کنم ناخوانده بوده‌ام.
ویلیام ویور

مترجم: نیما م. اشرفی

منبع: پاریس ریویو، پاییز ۱۹۹۲، شماره‌ی ۱۲۴

1 دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *