جنازهی کتاب | روزنوشتهای یک معلم کتابدوست
«فرهاد سهسالونیمهمان، کارش با کتابش که تمام میشود، آن را قیچی میکند. البته هر کتاب، تا برسد به قیچی شدن، خیلی راه دارد. آنقدر برای فرهاد کتاب را میخوانیم که حفظش میشود. فرهاد آنقدر کتاب را ورق میزند که زهوارش درمیرود. آخر سر، وقتی کتاب رو به ویرانی مینهد، فرهاد با قیچی مینشیند بالای سرش. با دقت کتاب را ورق میزند و قیچی را میگذارد بیخ گلوی یک صفحهی کتاب.» این مطلب بیکاغذ اطراف روایتی است از روزمرگیهای یک معلم کتابدوست.