عادت نمیکنم، پس هستم! | روایت تجربۀ یک مربی فلسفۀ کودک از فلسفهورزی با کودکان
بعد از چند جلسه نشستن در کنار بچهها، کمکم یاد گرفتم که باید بتوانم پابهپای آنها شگفتزده شوم. شگفتزدگی واقعی. فهمیدم بچهها ادا را زود تشخیص میدهند. احوال بد و خوب را میفهمند. یاد گرفتم باید سؤال داشته باشم. دقت کنم. و واقعاً لکههای سیاه روی ماه را شگفتانگیز بدانم. که البته شگفتانگیز هم هست. فهمیدم اشک ریختن برای یک نقاشیِ پاره شده را جدی بگیرم، چرا که نقاشیِ جایگزین، هرچقدر هم بهتر باشد، باز فرق مهمی با آن قبلی دارد. اینکه دیگر آن نیست و یک چیز دیگر است. فهمیدم گاهی این بدیهی شمردنهای بزرگسالان است که باعث میشود دیگر از هیچچیزی شگفتزده نشوند. و این میتواند نقطۀ شروع ضعف در تفکر و اندیشیدن آنها باشد که به کودکان هم منتقل شده و آنها را در مسیرِ چهارچوبهای خشک بزرگسالی قرار میدهد.