راویِ کتاب و کسی نمی داند در کدام زمین می میرد گامی بلند در مسیر درنگ مسافر برداشته و کوشیده خود را در میدان تعامل با مفهوم سفر قرار دهد. او در تعریف و ساخت هویتش، هم خود را شجاعانه به دست ماجراهای سفر میسپارد تا به عمق استخوانش رسوخ کنند و هم، چه بسا مهمتر، فراتر از مسیر و مقصد سفرهایش، معنا و تعریف سفر را با آزمون و خطا در دستان خود شکل داده و خود را از موهبت تأنی، سکون و سکوت محروم نکرده است. مهزاد الیاسی بختیاری دانشآموختۀ انسانشناسی است و در پیشینۀ کاریاش ویرایش، روزنامهنگاری و انتشار مقالات و مطالب فراوانی به زبانهای فارسی و انگلیسی در مطبوعات به چشم میخورد. او در کنار سفرهای متعدد، پارهای از تأملاتش در سفر و دربارۀ سفر را در کتاب پیش رو گردآوری کرده است.
مهزاد الیاسی در کتاب و کسی نمی داند در کدام زمین می میرد روایت سفر خود به بامیان افغانستان را اینگونه آغاز میکند:
بودا، به همان اندازه که نیست، هست
سرم را میآورم پایین و از بالای سرِ بودا به بدن منفجرشدهاش نگاه میکنم. چند بازدیدکنندۀ مرد با پیراهنهای سنتی در محوطه ایستادهاند و با نگهبانِ محوطه گپ میزنند. نگهبان، به عادت طالبها، تفنگش را یکوری انداخته روی شانهاش و یکدستی آن را محکم چسبیده. کمی آنطرفتر نرگس، دخترک دهسالۀ هَزاره، تنهایی برای خودش میپلکد. بعد از قدرتگیری دوبارۀ طالبان، کاروبارش که دود کردنِ اسفند برای توریستها بوده از رونق افتاده. طالبان بلافاصله بعد از قدرتگیریِ دوباره تحصیل دختران بالای یازده سال را ممنوع کرده اما به حال نرگس توفیری نمیکند چون میگوید پدرش معتاد است پس احتمالاً خانوادهاش آنقدر نابسامان و فقیرند که اگر بخواهند هم نمیتوانند نرگس را به مدرسه بفرستند.
او پس از چند سفر به خارج از کشور، این بار به سبزه بید در چهارمحال و بختیاری میرود، به سرزمین پدریاش:
چه سرسبز بود درۀ من
مادر من مرده است. بیمادریْ جدایی دوباره از بطن است. به پاره شدن بند ناف میماند. این بار، نه جدایی از رحم، که جدایی از جهانِ گوشت و پوست و استخوان؛ چیزی نزدیک به هجومِ خالیِ اطراف. روحِ مرگدیده، رهاشده در خلأ تنهایی، به روحی سالخورده تبدیل میشود ریشهکرده در اعماق. حالا واویلا اگر در بدنی دوازدهساله باشد؛ سنی نه آنقدر کم برای دانستن و نه آنقدر زیاد برای فهمیدن. روحِ بچهی دوازدهساله از مرگِ مادر ناگهان پیر میشود اما عقل و جسمش نه. قرار نیست دنیا در آن سنوسال آنقدر جدی شود. احتمالاً برای همین است که هنوز خوابهایم سرِ عبور از دوران امن کودکیام را ندارند و عجیب نیست که بهمحض ورود به سبزهبید، با صدای رعد و برقی که آسمان را میدرد، برای نداشتن مادرم نعره میزنم. ساحتِ تنهایی هر بار مثل نمک روی زخم مرگ او مینشیند؛ زخمی که هیچگاه بسته نمیشود. در دوردستترین جای خود، تنها نشسته بودم و از رنجِ بودن، گریه میکردم: آخرین تلاشهایم برای نپذیرفتن بارِ تحملناپذیرِ هستی. قبلاً اگر به چنین نقطهای میرسیدم، به جاده میزدم اما حالا مدتی بود که تمام زندگیام را انداخته بودم توی کولهپشتی و راه افتاده بودم تا نمیدانمچه را پیدا کنم. «چطور میتوانی در پی چیزی باشی که ذات آن مطلقاً بر تو پوشیده است؟» خارخار درونم پیش میرانَدَم اما پیدا نمیکنم و گم میشوم. گم اندر گم.
اگر به سفرنامه نویسی علاقه دارید، مطلب «سفرنامه چیست و چگونه سفرنامه بنویسیم؟» را از دست ندهید.
کتاب و کسی نمی داند در کدام زمین می میرد روایت مهزاد الیاسی بختیاری از سفر به شهرهای کاتماندو، بامیان، تفلیس، آتن، هرات، کابل، جنوا، قونیه، دوان و مونپولیه است. او در قالب یک کولهگرد و کوچگرد به شهرهایی در نقاط مختلف دنیا میرود و تأملاتش دربارۀ این سفرها را به روی کاغذ میآورد. نوشتههای او چیزی بین سفرنامه و جستار است یا شاید هم ترکیبی از هر دوی آنها.
♦ برای خواندن تمام قسمتهای کتاب، لطفاً آن را از فروشگاه اطراف بخرید.
♦ صفحاتی از این سفرنامه را به صورت pdf از اینجا دانلود کنید.
♦ نسخۀ الکترونیکی کتاب و کسی نمی داند در کدام زمین می میرد در پلتفرمهای طاقچه و فیدیبو در دسترس و قابل مطالعه است.
بدون دیدگاه