وقتی جنگ خواب بود | نامهنگاریهایی از سالهای جنگ ایران و عراق
زندگی روزمره معمولاً تکراری و ازیادرفتنی به نظر میرسد. همۀ آدمها سعی میکنند اتفاقات بزرگ و مهم را در خاطرهها ثبت کنند اما در شرایط خاصی مثل جنگ، که زندگی از محور حرکت تکراری خارج میشود، جزئیات ناگهان ارزش پیدا میکنند و میشوند نقطههای پررنگ اتصال به زندگی. داوودقزلباش و شیرین میرزاده در سال ۱۳۵۸ ازدواج کردند. روز بعد از اعلام رسمی خبر جنگ در نماز جمعه، داوود خودش را از غرب تهران با دوچرخه به مسجد الهادی در تهرانپارس میرساند و برای اعزام داوطلبانه ثبت نام میکند. اولین اعزام او به مناطق جنگی در بیستوششسالگی همراه شوهرخواهر و برادر بزرگش است. از سال ۶۰ تا ۶۷، داوود بین مناطق عملیاتی غرب، جنوب و تهران در رفتوآمد است. در طول سالهای جنگ داوود و شیرین روزهای سخت و طولانیای را پشت سر میگذارند و تنها راه ارتباطیشان نامههایی است که برای هم مینویسند. نامههایی که حال و هوای دلنشینی از بزرگ شدن بچهها، اوضاع خانه و روزمرههای زندگی را با خود به مناطق جنگی میبرند و گزارشی از آبوهوا و دلخوشیهای کوچک مردان جنگ را به تهران میآورند. انگار که زن و شوهر قرار گذاشته باشند وقتهایی که هیبت مهیب جنگ به خواب میرود، توی نامههایشان، کنار هم زندگی کنند.
من شیر بودم! | روایتی از تعزیه عاشورا
شیر برای من و خیلی دیگر از تماشاگران همیشه قهرمان جذاب تعزیههای روستا بود. وارد که میشد، همه میترسیدند. همیشه از پشت جمعیت، از در کوچک حیاط، غافلگیرانه میآمد تو. درست وقتی حواس کسی نبود یا رجزی و نوحهای راه چشم همه را کشیده بود یک طرف. معمولاً شیر روی شانۀ بچه یا آدمبزرگی که سر راه را گرفته بود میزد و بعد یکهو میان میدان میپرید. همه از آمدن شیر خوشحال میشدند. شیر برای نجات امامها آمده بود و با آدمبدها میجنگید. میغرید و بالا و پایین میپرید. بچهها گاهی هیجانزده میشدند و برای شیر دست میزدند و تشویقش میکردند تا به سربازهای دشمن حمله کند. با اینکه همه میدانستند آخر ماجرا قرار است چه اتفاقی بیفتد، شیر تعزیه که میآمد صدای «یا علیِ» پیرمردها بلند میشد و امید کوچکی توی دلهامان کورسو میزد که شاید، شاید شیر سپاه دشمن را تارومار کند و امام شهید نشود. عادت داشتیم آخر قصهها گاهی همانی نباشد که همیشه بود.