چه می‌شود اگر به هر قصه از جنبه‌ی تأثیر جسمی و عاطفی‌اش نگاه کنیم و به جای واژه‌ها اعداد را به کار ببریم؟ چه می‌شود اگر فرض کنیم عدد ده به معنی غیر قابل ‌تحمل است؟ آیا می‌شود به درد‌ نهفته در قصه‌ها فقط با یک عدد نمره داد؟ اگر قرار باشد به شدتِ درد،‌ رنج، نگرانی، اضطراب، ترس و اندوه قصه‌هایمان نمره بدهیم، چقدر می‌توانیم همدلی و همراهی آدم‌ها را برانگیزیم و دیگران را با خودمان همراه کنیم؟ این مطلب بی‌کاغذ برش کوتاهی است از کتاب ورای خاطره که نشر اطراف ترجمه‌ی آن را در دست انتشار دارد.


 

۱

دستم شکست. شکستگی دور‌تا‌دور ساعد‌م حلقه زد، درست مثل النگوی طلای حکاکی‌شده. البته دستم از آرنج جدا نشد و استخوان‌ها هم بیرون نزدند. ورم دستم تقریباً متقارن بود. استخوان ساعدم را به زمین باشگاه کوبیدم و بالاخره از اورژانس سر درآوردم. کیسه‌ی یخ گذاشته بودم و دور دستم پارچه پیچیده بودم.

البته که تشریفاتی هم به راه بود.

برگه‌های بیمه، وزن، قد، فشار خون، ضربان قلب، دمای بدن.

پرستار همه‌ی موارد را در کامپیوتر تایپ کرد و پرسید «شدت دردت چقدره؟» لب پایینم را گزیدم. دستم را مثل چوب خشک گرفته بودم و مراقب بودم رهایش نکنم.

پرستار راهنمایی‌ام کرد که «ده یعنی غیر قابل ‌تحمل.»

دردم را خوب می‌فهمیدم، آن زُق‌زُق و فشار را. اندازه‌ی مچم دو برابر شده بود. اولین باری بود که استخوانم شکسته بود و نمره دادن به درد به نظرم انتزاعی می‌آمد. نفس عمیقی کشیدم. نمی‌خواستم کم‌طاقت به نظر برسم یا خیال کنند از آن آدم‌هایی‌ام که دنبال مُسکن‌های قوی هستند، بنابراین حس جدیدم را خفیف جلوه دادم و گفتم «هشت‌و‌نیم.»

تایپ کرد.

بعد، پرسش‌هایی درباره‌ی امکان حرکت، قابلیت خم شدن، انگشت، مشت و شست. و اما حادثه: در باشگاه، با وزنه‌های شش‌کیلویی در دو دست روی لبه‌ی چوبی نیم‌توپ تعادلی ایستادم، غافل از این‌که سطح لبه چرب و سُر است. تا دست‌به‌کمر شدم، پاهایم سر خورد و به عقب لغزیدم. وزنه‌ها را رها کردم. دست‌هایم را بالا بردم. اما فایده‌ای نداشت و بدتر، پرت شدم و بعد هم روی زمین سالن ایروبیک افتادم.

هر چه باشد، مربی بودم. فوری بلند شدم و کلاس پیکرتراشی‌ام را تعطیل نکردم. خون به مچم سرازیر شد و حسابی باد کرد. یکی یخ آورد. کیسه‌ی یخ را محکم روی ساعدم نگه داشتم و کلاس را ادامه دادم و درد را نادیده گرفتم، و البته که فکر می‌کردم شدنی است. اما درد دست‌بردار نبود و بیشتر ‌هم شد: شش، هفت و دو دهم، هفت و شش دهم. به هشت که رسید، اجازه‌ی مرخصی گرفتم و گفتم «دارم می‌رم اورژانس.»

روایت پرستار درباره‌ی کم ‌و ‌کیف حادثه و فاصله‌ی زمانی وقوع حادثه و رسیدن به اورژانس بود، اما چیزی از بی‌توجهی‌ام به درد و اصرارم به ادامه‌ی کار در آن ثبت نشد؛ شجاعتی واهی، یا انکار یا غرور.

دکتر که آمد، مچم را ندیده، صفحه‌ی کامپیوتر را خواند. اول از همه پرسید «شدت دردت چقدره؟ فرض کن ده یعنی غیر قابل ‌تحمل.»

اعداد شاخص‌های قابل اعتمادی هستند. اعداد اندازه‌ می‌گیرند: یک اینچ یعنی یک اینچ، و خط‌کش هم همین را نشان می‌دهد. اعداد ما را از قضاوت و گمان و انتزاع نجات می‌دهند. درباره‌ی درد اما اعداد فقط نقطه‌ی آغاز برنامه‌ی درمان را تعیین می‌کنند. در سطح چهارِ درد، احتمالاً دکتر می‌گوید «برای دردت فکری می‌کنیم.» وقتی درد به هفت می‌رسد، دستور عکس‌برداری می‌دهند، آتل‌ می‌بندند و دور دست را گچ می‌گیرند.

۲

نویسندگان به روایت اعتقاد راسخ دارند. روایت پیوندی میان خواننده و شخصیت قصه و صدای او برقرار می‌کند و چنان تجربه‌های زنده‌ای می‌آفریند که انگار ما هم آن‌جا ایستاده‌ایم: در آپارتمانی اجاره‌ای در شهر، وسط بزرگراه یا در خانه‌ای در مزرعه. ما به واژه‌ها اعتماد داریم، به‌دقت انتخاب‌شان می‌کنیم و آن‌ها را طوری کنار هم می‌نشانیم که احساسات را بر‌انگیزند، شناخت را عمق ‌ببخشند و لحظه را روشن کنند. خواندن قصه یا شعری که به تمام وجود ما رسوخ می‌کند، تجربه‌ای غنی و روشن‌گر است.

سخنوران هم روایت را یکی از راه‌های مطمئن بحث می‌دانند. از نظر آن‌ها با افزودن قصه‌ای که مقصودتان را واضح بیان می‌‌کند، می‌توانید بر افکار و عواطف مخاطب تأثیر بگذارید. مثلاً، فعالان جمع‌آوری کمک‌های مردمی، تراژدی زندگی خانواده‌ای را به ما نشان می‌دهند که همه چیز را در سیل از دست داده، از آلبوم‌های عکس و سگ‌شان اسپارکی گرفته تا کتابی محبوب و نقاشی مادربزرگ. فعالان حوزه‌ی خدمات‌درمانی از خانواده‌ای می‌گویند که از پس هزینه‌های درمان کودک خود برنمی‌آید و صدای شیرین دختربچه را به گوش همگان می‌رسانند و شجاعت او را به تصویر می‌کشند. در تک‌تک این ترفند‌ها جمله‌ای نهفته است « ممکن بود تو جای او باشی.»

قصه‌ها اشک‌مان را سرازیر می‌کنند، خشم‌مان را برمی‌انگیزند یا حتی موجب شادی و مسرت ما می‌شوند، البته اگر تمام اجزای آن سر جای خود باشند. امروزه ما پی‌رنگ‌ها و شخصیت‌های قصه‌ها را به شیوه‌های متفاوتی ثبت و ضبط می‌کنیم، از دوربین‌های داشبورد ماشین و ویدئوهای کوتاه خبری گرفته تا ویدئوهای تلفن همراه. به نظرم این ابزارها قصه‌گوهای بسیار دقیقی هستند: پلیسی که زنی را به‌زور از ماشین بیرون می‌کشد و به او دست‌بند می‌زند، دسته‌ی افسرانی که به مرد سیگارفروش حمله می‌کنند، فیلم کودکان و پدرها و مادرهایی که برای چند دقیقه هم شده در دو طرف مرز همدیگر را می‌بینند، و ویدئوی کوتاهی از اسرائیلی‌ها که در آغاز سال تحصیلی مدرسه‌ای فلسطینی را با خاک یکسان می‌کنند.

خبرهای صفحه‌ی فیس‌بوکم، از روایت‌های زنده‌ای پر شده که قلبم را تکان می‌دهند. دختربچه‌ای فلسطینی که بر اثر شلیک سربازان مرده. از دیدن بدن کوچک خونین و پیراهنش که نقش قطره‌های خون به صورت‌های فلکی آسمان شبیهش کرده بر خود می‌لرزم. سه‌هزار نفر از روهنگیاها قتل عام شده‌اند‌ و مادری که نجات پیدا کرده روی بدن کوچک نوزادش چمباتمه زده است. در نیوهمپشایر پسربچه‌ای را به دار کشیده‌اند و تا پای مرگ رفته. در عکس، رد طناب روی گردنش معلوم است.

عجیب این‌‌که دسترسی به این تصاویر، به قصه‌هایی که در دل عکس‌ها و ویدئوها بازگو می‌شوند و به جزئیاتی که به تمامی حواس ما هجوم می‌آورند، باعث همدردی بیشتر و شناخت عمیق‌تر ما نشده. در واقع، بیشتر اوقات این قصه‌ها واکنشی جز طرح قصه‌های متضاد، تمسخر یا همدردیِ زودگذر برنمی‌انگیزند. چه شده؟ چرا عکس‌های اعتراض‌ بومیان آمریکا در یخ‌بندان به چنان یأس عمیقی نمی‌انجامد که برای نجات آن‌ها دست به هر کاری بزنیم؟

البته که می‌دانم چرا. به دلایل بی‌شمار، از دلایل سیاسی گرفته تا فرهنگی و اجتماعی. اما دغدغه‌ی من فهم بینندگان و خوانندگان از شدت درد هم هست. انگار به تصاویر غم و اندوه و تراژدی و قتل و بی‌عدالتی خو گرفته‌ایم. یا شاید چون دردِ ظالمانه و ناخواسته همه‌جای جهان هست، از آگاهی و هشیاری اجتماعی دست کشیده‌ایم.

۳

«شدت دردت چقدره، فرض کن ده یعنی غیر قابل ‌تحمل.» چه می‌شود اگر به هر قصه از جنبه‌ی تأثیر جسمی و عاطفی‌اش نگاه کنیم و به جای واژه‌ها اعداد را به کار ببریم؟ چه می‌شود اگر فرض کنیم ده یعنی غیر قابل ‌تحمل؟

آیا می‌شود به درد‌ نهفته در قصه‌ها فقط با یک عدد نمره داد؟ آیا قربانیان آن‌قدر قابل اعتمادند که عددی که می‌گویند موثق باشد و درکی از دردشان به ما بدهد و به برنامه‌ای برسد؟

شدت دردت چقدر است؟ فرض کن ده یعنی درک‌ناشدنی.

شدت پریشانی‌ات چقدر است، فرض کن ده یعنی ناگفتنی.

شدت تحقیر و خفتت چقدر است، فرض کن ده یعنی بوی آسفالت جاده‌ی آوارگی را لحظه‌به‌لحظه نفس بکشی.

شدت محرومیتت از حقوق‌ اساسی‌ چقدر است، فرض کن ده یعنی کشورت را از دست داده‌ای.

شدت خشمت چقدر است، فرض کن ده یعنی طوفان آتشین خشم.

شدت حس فقدانت چقدر است، فرض کن ده یعنی بی‌صدا و آواره‌ای.

شدت سرگردانی‌ات چقدر است، فرض کن ده یعنی تو آن خارجی نامطلوبی.

۴

شانزده سال پیش که برج‌های دوقلوی نیویورک فرو ریختند، دولت‌های فدرال و محلی آمریکا طرح صدور کارت شناسایی مخصوص را برای عرب‌ها و عرب‌های ‌آمریکایی در دست بررسی قرار دادند. مادرم که به‌سختی می‌شنید، قامتش اندکی خمیده شده بود و پارکینسون امانش را بریده بود، این خبر را از تلویزیونش شنید؛ تلویزیونی که صدای گوش‌خراشش تا پارکینگ ساختمان می‌رفت. مادر هشتادوهشت‌ ساله‌ام شصت‌و‌پنج سال در آمریکا زندگی کرده ‌بود، شش فرزندش را به مدرسه و بعد دانشگاه فرستاده بود، کسب‌وکار خودش را گردانده بود، مادر و فرزندانش را از دست داده بود و مشکلات قلبی و چند شکستگی استخوان را از سر گذرانده بود. اما در آن لحظه تصور ثبت درخواست کارت شناسایی نابودش کرد. آشفته و ناخوش روی کاناپه دراز کشید و رو به من گفت « نیومدم آمریکا که آزادی‌م رو از دست بدم.»

مادرم که اغلب از دولت دفاع می‌کرد و به حاکمیت احترام می‌گذاشت، به‌ندرت با مراجع قدرت در می‌افتاد. اما در آن لحظه، یک سال مانده به مرگش، احساس می‌کرد تمام عمرش بر باد رفته. مامان، شدت دردت چقدر است، فرض کن ده یعنی بر باد رفته‌ای.

در آن زمان، چنین چیزی برای او سنگین‌تر از مرگ دو فرزندش بود، سخت‌تر از فوت خواهر و مادرش یا از دست دادن خانه‌اش‌ در لبنان. آشفته و پریشان شده بود.

مامان، شدت دردت چقدر بود وقتی:

در کودکی کشورت را ترک کردی.

وقتی از مادرت جدا شدی.

وقتی پدرت پیش از ازدواجت مرد.

وقتی فرزندانت دلسردت کردند.

وقتی جامعه‌ طردت کرد.

وقتی کسب‌وکارت شکست خورد.

مامان، شدت دردت چقدر بود وقتی حق نداشتی برقصی، آواز بخوانی یا موسیقی بشنوی، فرض کن ده یعنی تسلی‌ناپذیر.

۵

آیا چیزی شبیه رتبه‌بندی عینی تأثیری دارد؟ آن وقت که می‌فهمیم چطور باید واکنش نشان دهیم.

شدت دردت چقدر است، وقتی کشورت اشغال شده است.

شدت دردت چقدر است، وقتی دیکتاتوری مردم چند شهر و روستا را قتل عام می‌کند.

شدت دردت چقدر است وقتی ناگهان به خودت می‌آیی و می‌بینی پناه‌جو هستی.

شدت دردت چقدر است، وقتی پسرت را در ویدئوی تیراندازی پلیس می‌بینی؟ یا وقتی پسرت در زندان جزیره‌ی رایکرز می‌میرد؟

شدت دردت چقدر است وقتی قانون‌گذار رؤیاهایت را از تو می‌دزدد؟

شدت دردت چقدر است؟

۶

همیشه به دنبال زبان بهتری هستم تا قصه‌هایی پیدا کنم که ناتوانی ما در همدردی و بی‌اعتنایی‌مان به حقوق بشر را نشان می‌دهند. اما این قصه‌ها از دستم می‌گریزند، یا شاید هم دیگر حرفی باقی نمانده. چینش واژه‌ها مثل ترتیب اعداد راه به بی‌نهایت نمی‌برد.

اگر به مثال آن دکتر معمولی بیمارستان بازگردیم، نمره‌ دادن احتمالاً از درد به نسخه و تجویز می‌رسد. پیش‌بینی سیر بیماری، جراحی، پایداری وضعیت، ورزش محتاطانه و بعد ورزش سخت.

می‌توانیم جدول و نمودار بکشیم. اگر فردی یا خانواده‌ای، قبیله‌ای، فرهنگی، جامعه‌ای یا شهروندانی به شدتِ دردشان نمره‌ی پنج بدهند، در سازمان ملل متحد بررسی‌اش می‌کنیم و قطع‌نامه‌ای صادر می‌کنیم. سطح درد به هشت که رسید، دو طرف دعوا را پای میز مذاکره می‌نشانیم و در سطح دهِ درد دست‌به‌کار می‌شویم. مثلاً، غده را برمی‌داریم، شکستگی را جوش می‌دهیم، دست و پا را جا می‌اندازیم، به قلب رسیدگی می‌کنیم، مغز را جراحی می‌کنیم، ایمپلنت می‌کاریم و ناحیه‌ی مورد نظر را پرتودرمانی می‌کنیم.

از آن روزی که زمین خورده‌ام چهار ماه گذشته. دستم خوبِ خوب شده. دوشنبه دکتر اجازه داد سر کار برگردم و مربی‌گری را از سر بگیرم.

و اما خاطره‌ام از درد: شش. شدت درد: صفر.

 

نویسنده: الماز ابی‌نادر

مترجم: بتول فیروزان

منبع: این مطلب برشی است از کتاب «ورای خاطره» که نشر اطراف به‌زودی منتشرش خواهد کرد.