12 سپتامبر 2008، دیوید فاستر والاس در گاراژ خانهاش در کالیفرنیا خود را حلقآویز کرد. او فقط 46 سال داشت و تقریباً تمامی منتقدین ادبی او را از بزرگترین استعدادهای ادبیات معاصر آمریکا و از مهمترین نویسندگان نسل خود میدانستند. او در تمام عمرش با افسردگی دستبهگریبان بود و شدیداً از آن رنج میبرد. همه میدانستند که او زندگی منزوی و پراضطرابی دارد. با این همه، مرگ ناگهانیاش بسیاری را بهتزده کرد و در حیرت فرو برد. اما دیوید فاستر والاس یا به قول خودشان DFW واقعاً که بود هنوز هم فقدانش برای دنیای رمان و داستان محسوس است؟
دیوید فاستر والاس متولد ۱۹۶۲ بود، فلسفه خواند و بعد فلسفه را رها کرد و «نوشتن خلاق» خوانده. مهمترین اثر او، رمانی است ۱۰۶۹ صفحهای به نام مزاح بیپایان که در سال ۱۹۹۶ منتشر شد و در فهرست ۱۰۰ رمان برتر جهان از سال ۱۹۲۳ تا ۲۰۰۵ مجلۀ تایم قرار گرفت. والاس از اواخر دهۀ 1980 نوشتن را شروع کرد. اولین اثرش رمان بود و بعد از آن چند داستان کوتاه نوشت که در نشریاتی مثل نیویورکر و هارپرز منتشر میشدند. بعدها تعدادی از همین آثار را در کتاب مصاحبههایی کوتاه با مردان کریه گردآوری کرد. او در جستارنویسی هم خیلی متبحر بود و جستارهای درخشانی خلق کرد. با همۀ این تحسینها، والاس در اوج موفقیت تصمیم گرفت به همهچیز خاتمه دهد.
جاناتان فرنزن معتقد است برای نویسندۀ منزوی و فراری از جمعی مثل او، تنها راه اتصال به جهان، تنها راه خروج از جزیرۀ خودساختهاش، نوشتن رمان بوده، و وقتی در تلاشهایش برای نوشتن داستانی بهتر از مزاح بیپایان شکست میخورد، وقتی نوشتن هم او را ناامید میکند، دیگر دستآویزی برای زندگی نداشته.
همسرش، کارن گرینِ تصویرساز، در مصاحبهاش با گاردین میگوید «بیشک لذت بسیاری را از دست داده بود. با دانشجویانش رابطهی خوبی داشت، این خوشحالش میکرد. اما جایی هست که آدم با نوشتن یا هنر به آن میرسد، جایی کاملاً انسانی. جایی متصل. دیوید با ذهنی که داشت، جوری که ذهنش سیمکشی شده بود و کار میکرد، بهسختی میتوانست به آنجا برسد. گاهی ضربالاجلها کمکش میکردند. متنی دربارۀ راجر فدرر [برای نیویورکتایمز] نوشت که خیلی از نوشتنش لذت برد اما این لحظات برایش کم پیش میآمدند… مردم تصوری ندارند که چقدر بیمار بود. بیماری هیولایی بود که او را بلعید. و آن موقع هر چیزِ دیگری بهجز مریضی برایش ثانویه بود. نه فقط نوشتن، هر چیزی: غذا، عشق، پناهگاه.» گرین در نهایت میگوید «من هنوز پایان دیگری در ذهن دارم (برای خودم، برای او): پایانی که در آن از پس اندوهش برمیآید و شبها قبل از خواب مرا میبوسد.»
دیوید فاستر والاس از زبان جاناتان فرنزن
جاناتان فرنزن که رفاقتی دیرینه با فاستر والاس داشت، در مراسم یادبود او در ۲۳ اکتبر ۲۰۰۸ چنین میگوید:
مثل خیلی از نویسندهها، ولی حتی بیشتر از اغلب آنها، دِیو عاشق این بود که کنترل امور دستش باشد. موقعیتهای معاشرتیِ آشفته به راحتی مضطربش میکرد. فقط دو بار دیدم بدون کارِن مهمانی برود. یکی مهمانی آدام بِگلی بود که تقریباً خِرکشش کردم و بردمش و همین که از در وارد شدیم و برای لحظهای ازش غافل شدم، سروته کرد و برگشت به آپارتمانم تا تنباکویش را بجود و کتابش را بخواند. دومین مهمانی را دیگر چارهای نداشت غیر از اینکه دندان روی جگر بگذارد و تحمل کند چون جشن انتشار مزاح بیپایان بود. این یکی را با توسل به متشکرم متشکرم گفتنهای کاملاً رسمی و عصاقورت دادهاش جان سالم به در برد.
یکی از چیزهایی که از دیو معلم خارقالعادهای میساخت، ساختار رسمی این شغل بود. داخل این محدودهها بود که میتوانست بدون ترس سرِ انبان پر از مهر و خرد و تجربهاش را بگشاید. ساختار مصاحبهها هم به شکل مشابهی برایش امن بود. وقتی که سوژه بود، میتوانست خود را آسودهخاطر به دست مصاحبهکنندهاش بسپرد. موقعی هم که خودش روزنامهنگار بود، وقتی میتوانست تکنسینی بیابد ــــ فیلمبرداری راهافتاده پشت سر جان مککین یا اپراتور اتاق فرمان یک برنامۀ رادیویی ــــ که از ملاقات با کسی که حقیقتاً علاقهمند فوت و فن شغلش شده سر از پا نشناسد، بهترین کارش را ارائه میداد. دیو جزئیات را به خاطر خود آنها دوست داشت، ولی این هم بود که جزئیات روزنهای برای عشق فروخوردهاش بود: راهی برای برقراری ارتباط، با انسانی دیگر، بر زمین میانهای نسبتاً امن.
و این، با تخمین، همان تعریفی از ادبیات است که او و من طی گفتوگوها و مکاتبات اوایل دهۀ نودمان بر سرش به توافق رسیدیم. من از همان نامهی اولی که از دیو گرفتم، عاشقش شدم ولی دو بارِ اولی که تلاش کردم توی کمبریج از نزدیک ملاقاتش کنم، خیلی تروتمیز من را کاشت و خودش پیداش نشد. حتی بعد از اینکه دیگر شروع کردیم به دیدار حضوری، ملاقاتهایمان اغلب پراضطراب و عجلهای بود؛ با صمیمیتی خیلی کمتر از نامههایی که برای هم مینوشتیم. منی که از همان نگاه اول عاشقش شده بودم، مدام تقلا میکردم ثابت کنم که میتوانم به اندازهی کافی بامزه و باهوش باشم و او یک جور خاصی به نقطهای در دوردست خیره میشد که باعث میشد حس کنم دست و پا زدنم به جایی نمیرسد. از کمتر چیزی توی زندگیام به اندازۀ خنداندن دیو احساس موفقیت کردهام.
ولی جمعبندی ما این بود که «زمین میانۀ بیطرفی که بتوان بر آن، رابطهای عمیق با انسانی دیگر برقرار کرد» همان چیزی است که داستان برایش ساخته شده. «راهی برای خروج از تنهایی» فرمولی بود که توافق کردیم دربارهاش به توافق برسیم. و دیو هیچجا به اندازۀ زبان نوشتارش قادر نبود کنترلش را با قدرت و زیبایی تمام اعمال کند. بین نویسندگان زنده چشمگیرترین و هیجانانگیزترین و نوآورترین سخنور بود. در گریزگاهِ کلمۀ هفتادم یا صدم یا صد و چهلمِ جملهای در عمق پاراگرافی سه صفحهای سرشار از طنزی تلخ یا خودآگاهیای به ظرافتِ تمام شبکهبندی شده، میتوانستی از شکافهای ساختار جملههای به دقت چیده شدهاش هوای تازه را استنشاق کنی، جابهجایی روان و ششدانگش بین لایههای بالا، پایین، متوسط، فنی، هیپی، نِردی، فلسفی، محاورهای، دَرهم، ناصحانه، بزنبهادر، محزون و شاعرانهی طرز بیان. طی بیست سالی که میشناختمش بیشتر اوقات، آن جملات و آن صفحات، وقتی قادر به خلقشان بود، برایش همچون خانۀ واقعیاش سرپناهی حقیقی، امن و شاد بودند. میتوانم از آن سفر کوتاه پر از دعوا و مرافعهمان برایتان بگویم، یا از عطر توتونی که وقتی دِیو پیشم میماند آپارتمانم از جویدنیاش میگرفت، یا شطرنج عجیب و غریبی که بازی میکردیم و ضربات پشت سر همِ عجیب و غریبتری که گاهی موقع بازی تنیس داشتیم، ساختار آسانگیرانۀ بازیها در مقابل رقابت برادرانۀ عمیق مرموزی که آن زیر میجوشید، ولی حقیقتاً اصل ماجرا نوشتن بود. در کل دوران آشنایی من با دیو، پروپیمانترین تعاملی که با او داشتهام، همان ده روزی است که هر شب پشت سر هم، تک و تنها نشستم و نسخۀ دستنویس مزاح بیپایان را خواندم. کتابی که در آن برای اولین بار خودش را و دنیا را به همان نظم و نسقی که مطلوبش بود، مرتب کرد. در میکروسکوپیترین سطح: هیچ علامتگذار نثری پرشورتر و دقیقتر از دیو والاس روی کرۀ خاکی قدم نگذاشته. در بالاترین سطح: هزار صفحه طنز در کلاس جهانی تولید کرد که وقتی میخوانی، علیرغم اینکه حال و هوا و کیفیت شوخی موج برنمیدارد، هر چه پیش میروی کمتر و کمتر و کمتر خندهدار میشود، بخش به بخش، تا اینکه در انتهای کتاب با خودت فکر میکنی که عنوان کتاب میتوانست اندوه بیپایان هم باشد. دِیو کارستانی کرد که پیش از این از عهدۀ کسی برنیامده بود.
و حالا این مرد خوشقیافه، درخشان، بامزه و مهربانِ اهل غرب میانه با همسری فوقالعاده و شبکۀ حمایت محلیای عالی و حرفهای عالی و شغلی عالی در مدرسهای عالی با دانشجویانی عالی خودش را سربهنیست کرده و باقی ما پشتسر ماندهایم تا بپرسیم (نقل قولی از مزاح بیپایان) «هی پسر، داستان تو چیه؟»
نسخۀ خوب، ساده و مدرن داستان چیزی توی این مایه است «یک شخصیت دوستداشتنی و بااستعداد قربانی عدم تعادل شدید مواد شیمیایی مغزش شد. یک طرف شخصِ دیو بود و طرف دیگر، بیماری؛ و این بیماری او را با همان قاطعیتی کشت که سرطان ممکن بود چنین کند.» این داستان همزمان یکجورهایی هم حقیقت دارد و هم صددرصد ناکافی است. اگر با این داستان راضی میشوید، دیگر نیازی به داستانهایی که دیو نوشته ندارید؛ بهخصوص آن بیشمار داستانی که دوگانگی و تفکیک شخص و بیماری را به چالش کشیده یا کلاً دست انداختهاند. البته یک پارادوکس آشکار اینکه خود دیو هم در پایان، به نوعی به این داستان ساده رضایت داد و دیگر با داستانهای جالبتری که در گذشته نوشته بود و ممکن بود در آینده بنویسد، ارتباطی برقرار نکرد. خودکشندگیاش دست بالا یافت و هر چیز دنیای زندگان را مهمل کرد.
ولی این بدان معنا نیست که داستان معنادار دیگری برایمان نمانده که تعریف کنیم. میتوانم ده نسخۀ مختلف از اینکه راه دیو چطور به عصر دوازده سپتامبر ختم شد برایتان بگویم، بعضی بسیار تلخاند، بعضی مرا به شدت عصبانی میکنند و در اغلبشان کلنجار رفتنهای مداوم دیو بزرگسال با تجربۀ خودکشیِ نزدیک به مرگِ اواخر نوجوانیاش نقش دارند. ولی یک داستان بهخصوصِ نهچندان تلخ هست که میدانم حقیقت دارد و میخواهم حالا تعریف کنم، چون دوستی دیو برایم هم شادی و افتخاری ممتاز و هم چالشی بینهایت هیجانانگیز بوده است.
جماعتی که دوست دارند کنترل امور دستشان باشد، ممکن است صمیمت برایشان دشوار باشد. صمیمیت بیدروپیکر و دوسره است و اصلاً بر اساس همان تعریفش با کنترل ناسازگار. شما وقتی به دنبال کنترل امور هستید که ترسیدهاید و دیو از حدود پنج سال پیش، به شکل کاملاً محسوسی، ترس مفرطش را کنار گذاشت. بخشی از این برمیگردد به جاگیر شدنش در جایگاهی خوب و باثبات در کالج پومونا. و بخش واقعاً اعظم دیگرش برمیگردد به اینکه بالاخره با زنی که مناسبش بود ملاقات کرد، کسی که برای اولین بار زندگی کاملتر و کمتر خطکشیشدهای را برایش امکانپذیر کرد. طی مکالمات تلفنیمان، از یک جایی به بعد متوجه شدم که زبانش میچرخد که بگوید دوستم دارد، و من هم، از این طرف انگار که باری از روی دوشم برداشته شده باشد، ناگهان احساس کردم دیگر لازم نیست دستوپا بزنم که بخندانمش یا بهش ثابت کنم باهوشم. کارن و من توانستیم یک هفته ببریمش ایتالیا و او عوض اینکه تمام مدت توی اتاق هتل بماند و تلویزیون تماشا کند، کاری که چند سال پیشتر ازش بعید نبود، ناهارش را توی تراس میخورد و غذا هشتپا سفارش میداد و راه میافتاد و برای خودش میرفت مهمانی شام و از گپوگفت غیررسمی با نویسندههای دیگر واقعاً لذت میبرد. همه را غافلگیر کرد و چهبسا بیشتر از همه، خودش را. این از آن کارهای حقیقتاً مفرحی بود که بعید نبود خوش داشته باشد دوباره امتحان کند.
حدود یک سال بعد، تصمیم گرفت که خودش را از شر داروهایی خلاص کند که ثبات زندگیاش به مدت بیش از بیست سال وامدارشان بود. دوباره، داستانهای خیلی متفاوتی از اینکه دقیقاً چرا همچون تصمیمی گرفت، وجود دارد ولی چیزی که خودش، وقتی دربارهاش حرف زدیم برایم کاملاً روشن کرد، این بود که میخواست بختِ داشتن زندگی معمولیتری را بیازماید؛ زندگیای توأم با کنترل کمتر و لذات معمولیتر. تصمیمی بود که از عشقش به کارن نشئت میگرفت، از آرزویش برای خلق نوشتههایی به سبکی نو و پختهتر، و از اینکه چشمهای از آیندهای متفاوت را به عینه دیده بود. آزمودن چنین چیزی برایش بهغایت ترسناک و شجاعانه بود، چون دِیو پر از عشق بود ولی پر از ترس هم بود؛ اعماق بیانتهای اندوهِ زیادی در دسترسش بودند.
در طول سال همهاش بالا و پایین میشد، در ژوئن بحرانی از سر گذارند و تابستانِ بسیار دشواری داشت. وقتی جولای دیدمش، باز پوست و استخوان شده بود، درست مثل اواخر نوجوانیاش که اولین بحران بزرگش را تجربه کرده بود. یکی از آخرین بارهایی که بعد از آن دیدار باهاش حرف زدم، در ماه آگوست، تلفنی، خواست برایش داستانی تعریف کنم از اینکه اوضاع چطور بهتر میشود. من خیلی از حرفهایی را که خودش طی مکالمات سال گذشتهمان گفته بود، برایش تکرار کردم. گفتم جایی که هست افتضاح و خطرناک است چون دارد تلاش میکند به عنوان یک فرد و یک نویسنده واقعاً تغییر کند. گفتم آخرین باری که وضعیت نزدیک به مرگی را از سرگذرانده، جان به در برده و خیلی سریع، کتابی نوشته که چندین سال نوری فراتر از کارهای قبل از بحرانش بوده. گفتم آدم کلهشقی هستی و مدام میخواهی کنترل همه چیز دستت باشد، فکر میکنی همهفنحریفی، داد زد که «خودت هم همین طوری!» و من گفتم آدمهایی مثل ما که دست کشیدن از مهار میترسانَدِمان، گاهی تنها راهی که میتوانیم خودمان را وادار به رها کردن و تغییر کنیم، رساندن خودمان تا مرز فلاکت و آستانۀ خودویرانگری است. گفتم برای این زیر بار عوض کردن داروهایش رفته که میخواهد رشد کند و زندگی بهتری داشته باشد. گفتم فکر میکنم بهترین نوشتههایش هنوز در راهاند و او گفت «این داستان رو دوست داشتم. میشه یه لطفی در حقم بکنی و هر چهار پنج روز یه بار زنگ بزنی و یه داستان دیگه مثل همین یکی برام تعریف کنی؟»
متأسفانه فقط یک بار دیگر بخت تعریف این داستان دست داد، زمانی که دیگر گوش شنوایی برایش نداشت. تمام مدت در اضطراب و درد بیامانی به سر میبرد. بعد از آن، دیگر هر چه زنگ میزدم گوشی را برنمیداشت و پیغامهایش را بیجواب میگذاشت. از چاه اندوه بیپایان پایین رفته بود، فراتر از جایی که دست داستان برسد و دیگر نتوانست ازش بیرون بیاید. ولی او معصومیت زیبای پر از شور و شعفی داشت، و داشت سعی خودش را میکرد.
دیوید فاستر والاس؛ داستان و ناداستان
والاس در مقدمۀ کتاب بهترین جستارهای آمریکایی سال ۲۰۰۷ _ که سردبیریاش را برعهده داشته _ مینویسد «من واقعاً مطمئن نیستم یا برایم مهم نیست که تفاوتهای بین ناداستان و داستان چیست، که منظور از “تفاوتها” در اینجا تفاوتهای فرمی و تعریفی است، و “من” یعنی منِ خواننده. از قضا تفاوتهایی بین این دو ژانر هست که منِ نویسنده میشناسمشان و برایم مهماند، هرچند توضیح دادنشان طوری که کسی هم که نمیخواهد داستان و ناداستان بنویسد درکشان کند سخت است. نگرانام لوس و آبکی از آب دربیاید. ممکن است هم در نیاید. شاید با توجه به هیاهویی که زندگیتان را فرا گرفته، تفاوت اصلی برای شما هم معنادار باشد. نوشتن داستان ترسناکتر است اما نوشتنِ ناداستان سختتر است؛ چون ناداستان بر پایۀ واقعیت نوشته میشود و واقعیتی که امروز حس میشود به طرزی تحملناپذیر عظیم و پیچیده است. در حالی که داستان از هیچ در میآید. در واقع… یک لحظه صبر کنید: حقیقت این است که هر دو ژانر ترسناکاند، هر دو انگار بندبازیاند بر فراز مغاک؛ این مغاکها هستند که فرق دارند. مغاکِ داستان سکوت است، خلأ. اما مغاکِ ناداستان هیاهوی محض است، سکونِ پرآشوبِ تمام چیزها و تجربهها، و آزادیِ مطلقِ بینهایت انتخاب که سراغ چه چیزهایی بروید و نشانشان دهید و به هم وصلشان کنید، و چگونه، و چرا، و الی آخر.»
دیوید فاستر والاس _ که در اصل داستاننویس بود _ گاهی هم «ناداستان خلاق» مینوشت. در طرح درسی که خودش برای کلاس «ناداستاننویسی خلاق» به دانشجویانش ارائه کرده، توضیح داده که به نظرش این فرم ادبی چهجور چیزی باید باشد: «کلمۀ ناداستان یعنی آثار باید به اتفاقهای جهان بیرون وصل باشند، تا حد قابل اعتمادی “درست” باشند. مثلاً اگر ادعا کردهاید اتفاقی افتاده، واقعاً باید اتفاق افتاده باشد؛ اگر حکمی صادر کردهاید، خواننده انتظار دارد اثباتش کنید (یا دربارهاش بحث کنید). و همزمان صفت خلاق یعنی هدف یا هدفهای دیگری بهجز بیانِ صرفِ حقیقت نویسنده را برانگیزاند و در اثرش دیده شود. این هدف خلاقانه ممکن است علاقهمند کردن، آگاه کردن، سرگرم کردن، به حرکت واداشتن یا قانع کردن، ارشاد، رستگار کردن یا شگفتزده کردنِ خواننده باشد یا اینکه مجبورش کنید به چیزهایی که ارزش توجه دارند دقیقتر نگاه کند یا عمیقتر فکر کند… یا ترکیبهای متفاوتی از همۀ اینها. خلاق همچنین بر این دلالت میکند که این نوع ناداستان آثار مهارت را هم در خود میگنجاند؛ جستارنویس معمولاً میخواهد ما او را به عنوان سازندۀ متن ببینیم و بفهمیم. اما معنی این حرف این نیست که هدف اصلی جستارنویس “به اشتراک گذاشتن” و “بیان خود” است یا هر عبارت حالخوبکنی که در دبیرستان صدایش میکردند. در جهان بزرگسالان، ناداستان خلاق نه بیانگر که تعاملی است. و فرض چنین نوشتهای این است که خواننده خودبهخود برای شما (شمای نویسنده) تره خرد نمیکند، شخص شما برایش جالب نیستید، و علاقهای ذاتی به موضوعی که برای شما جالب است ندارد.»
خودش در مصاحبهای میگوید که هیچوقت داوطلبانه جستار و ناداستان نمینوشت ولی خیلی وقتها مجلات با او تماس میگرفتند که موضوعی را «پوشش» دهد و او گاهی قبول میکرده و میرفته چند ماه روی متنی کار میکرده و در نهایت چند هفتهای هم با ویراستار مجله سروکله میزده (که معمولاً میخواسته متنها را کم کند)، و با دپارتمانِ «صحت اطلاعات» سر شواهدِ وقوعِ اتفاقها چانه میزده تا در نهایت متنی بنویسد که هم نوشتنش خوش بگذرد و هم بهانهای باشد برای داستان ننوشتنش.
چند سال بعد از مرگ دیوید فاستر والاس، راجر فدرر در گفتوگویی آنلاین به سؤالهای هوادارانش پاسخ گفت. یکی از هواداران پرسید که آیا مقالۀ فاستر والاس را دربارۀ خودت خواندهای؟ نظرت چی بود؟ جواب کوتاه فدرر جالب است: «آره، خواندهام. از این شگفتزده شدم که او فقط بیست دقیقه با من حرف زد و بعد همچنین متن جامعی نوشت.» والاس تجربۀ روبهرویی با پدیدهها (تماشای زندۀ بازی تنیس، سقوط برجهای دوقلو، حضور در جشنوارۀ لابستر) را نه فقط با توصیفِ عینی و ریزریز موقعیت، که با مکث بر معنای آنجا بودن منتقل میکند، یا با حرکت مدام بین توصیف تجربه و معنای آن، و در نهایت، هرچند مثلاً از خود راجر فدرر و بازی تنیسی که در ورزشگاه به تماشایش نشسته خیلی حرف نمیزند، ما را به درکی عمیق از فدرر، تنیس، ورزش و نبوغ میرساند که (شاید) با توصیف عینیِ صرف ممکن نبود. پیشنهاد والاس حتی برای مستندنگاران هم شگفتانگیز است: برای انتقال تجربۀ یک اتفاق لزومی ندارد حتماً به شرح ماوقع آن اتفاق بپردازیم (حتی اگر با دید داستانی سراغش برویم)، برای رسیدن به حقیقتِ یک پدیده لزومی ندارد آگراندیسمانوار روی تصویر عینی آن زوم کنیم، میتوان (به قول پروست) به جای میکروسکوپ، با تلسکوپ لایههای بعیدِ آن را نشانه رفت. اینجا جایی است که «لحظههای والاسی» شکل میگیرند، جایی که تلاش برای بندبازی بر فراز مغاکِ پرهیاهوی حقیقت، به تعاملی با خوانندهای میانجامد که او هم _ مثل نویسنده _ بر بند نازکی راه میرود تا در مغاکِ عمیق زندگی روزمره نیفتد، و همین است که این لحظهها برای خواننده وجدآور و رهاییبخشاند: انگار در اوج بیتعادلیِ بندبازی یک نفر دستت را بگیرد، یا اصلاً بهت بگوید من هم مثل تو دارم روی بند راه میروم، که حس خوبی است، حتی اگر آن یک نفر خودش یک جایی، ناتوان از بندبازی، خودش را پایین انداخته باشد.
آب این است
«آب این است» سخنرانی معروف دیوید فاستر والاس در جمع فارغالتحصیلان کالج کنیون است که آن را از تأثیرگذارترین سخنرانیهای فارغالتحصیلی میدانند. این سخنرانی را میتوانید در ویدئوی زیر ببینید:
نشر اطراف از دیوید فاستر والاس کتاب این هم مثالی دیگر را با ترجمۀ معین فرخی در قالب مجموعۀ «جستار روایی» منتشر کرده است.
این کتاب متشکل از چهار جستار کوتاه دربارۀ زندگی رومزۀ انسانهاست. والاس در نوشتههایش دائماً به فرهنگ عامه و رسانهها ارجاع میدهد و در لابهلای آنها به دنبال معنای زندگی میگردد. او با زبانی طنز و گزنده از دنیایی که سرگرم پول و تفریح شده انتقاد میکند و از خوانندگانش میخواهد طور دیگری به اطرافشان نگاه کنند تا معنای زندگی و حقیقت را دریابند.
برای خرید این کتاب میتوانید به فروشگاه اطراف مراجعه کنید.
از اینجا میتوانید صفحاتی از کتاب را به صورت PDF دانلود کنید.
کل کتاب را هم میتوانید از پلتفرمهای طاقچه و فیدیبو دانلود کنید.
بدون دیدگاه