جستارهای ایوسیف الکساندروویچ برودسکی، مشهور به جوزف برودسکی، در کتاب اگر حافظه یاری کند هم ما را با فضای یکی از دورانهای انتقالی از نگاه متفکری که همراه خاطرات سنگینش از یک دنیای فرهنگی به دیگری کوچ کرد، آشنا میکنند و هم با هویت جستوجوگری که آنها را روی کاغذ آورده است. همانطور که خودش باور داشت، «آدم همان است که از او در یادها مانده. آنچه زندگی مینامیم نهایتاً چهلتکهای از خاطرات دیگران است که با مرگمان از هم شکافته میشود و به دست هر کس فقط بخشی از تکههای اتفاقی و از همگسیختهاش میرسد.»
تقلای یادآوری گذشته مثل هر ناکامی دیگری به این میماند که تلاش کنی کورمالکورمال بر معنای وجود چنگ بیندازی. در هر دو مورد انگار کودکی هستی با یک توپ بسکتبال: دستهایت مدام میلغزد.
از زندگیام جز اندکی به خاطر نمیآورم و آنچه به یاد دارم اهمیت چندانی ندارد. اهمیت بیشترِ خاطراتی که همیشه برایم جالب بودهاند بستگی به زمانی دارد که به وقوع پیوستهاند. اگر نه، بیتردید کس دیگری بسیار بهتر آنها را بازگو کرده است. شرححال یک نویسنده در پیچوتابی است که به زبان میدهد. مثلاً به یاد دارم که وقتی حدوداً دهیازدهساله بودم به ذهنم رسید که حکم مارکس مبنی بر اینکه «هستی آگاهی را شکل میدهد» تنها تا آنجا حقیقت دارد که هستی آگاهی را برای فراگیریِ هنرِ آشناییزدایی به کار بگیرد؛ پس از این مرحله، آگاهی مستقل است و میتواند هم هستی را برسازد و هم آن را نادیده بگیرد. در آن سن و سال، این قطعاً اکتشافی محسوب میشد – اما ارزش ثبت نداشت و مسلماً دیگران بهنحوی بهتر بیانش کرده بودند. اصلاً مگر اهمیتی دارد اول چه کسی از آن خط میخی ذهنی رمزگشایی کرده باشد که بهترین مثالش «هستی آگاهی را شکل میدهد» است؟
پس اینها را برای آن نمینویسم که سابقهام را تصحیح کنم (سابقهای در کار نیست، حتی اگر هم باشد، بیاهمیت است و بنابراین هنوز تحریف نشده)، بلکه بیشتر به همان دلیل مرسومی که یک نویسنده دست به نوشتن میزند – که زبان را پیش ببرد یا با زبان پیش برود، اینبار با زبانی بیگانه. همان اندک خاطراتم را هم به انگلیسی که به یاد میآورم گنگتر میشود. برای شروع بهتر است به گواهی تولدم اعتماد کنم که میگوید در ۲۴ مه ۱۹۴۰ در لنینگراد روسیه به دنیا آمدم، اگرچه از این نام بیزارم، آن هم برای شهری که مدتها پیش مردم عادی به آن نام مستعار «پتر» (برگرفته از پترزبورگ) داده بودند. یک تکبیتی قدیمی هست که میگوید:
پهلوهای مردم
هی میخوره به پتر پیره.
این شهر در تجربۀ ملی قطعاً لنینگراد است؛ با ابتذال روزافزون محتوایش مدام لنینگرادتر هم میشود. علاوه بر این، «لنینگراد» در مقام کلمه به گوش روسها همانقدر خنثی است که کلمۀ «ساختمان» یا «سوسیس». با این همه من ترجیح میدهم «پتر» بخوانمش، چرا که این شهر را در زمانی به یاد میآورم که شبیه «لنینگراد» نبود – درست پس از جنگ. نماهای خاکستری و سبز رنگورورفته با جای گلوله و توپ؛ خیابانهای خالی بیانتها با تکوتوکی رهگذر و اندک رفتوآمدی؛ در نتیجه شمایلی قحطیزده با اجزایی مشخصتر و شاید اصیلتر. رخساری سخت و تکیده با تلألؤ انتزاعیِ رودخانهاش که در دیدگان پنجرههای تهی بازتاب مییافت. اسم لنین را نمیتوان روی یک جانبهدربرده گذاشت.
کتاب اگر حافظه یاری کند متشکل از چهار جستار برودسکی است که موضوع آنها تبعید، صحبت کردن و نوشتن به زبان جدید و ساختن خاطرت نو است. برودسکی به عنوان یک تبعیدی و دورمانده از وطن، در روایتهایش به سه مفهوم هویت، خاطره و زبان در زندگی اشاره میکند و آنها را از دریچهای متفاوت میبیند.
♦ برای خرید کتاب اگر حافظه یاری کند لطفاً به فروشگاه اطراف مراجعه کنید.
♦ برای دانلود pdf صفحاتی از این کتاب هم لطفاً اینجا کلیک کنید.
♦ شما میتوانید نسخۀ الکترونیکی کتاب اگر حافظه یاری کند را از پلتفرمهای طاقچه و فیدیبو دانلود کنید.
بدون دیدگاه