لابد همهچیز اینطوری اتفاق میافتاده. شبهای شرجی تابستان من را میبردهاند به اتاق تاریک خانوادهی سهتاییمان که اسمش اتاق آخرِ کاری بود. بیبی عروسش را از وطن شمارهی یکمان «لار» گرفته بود و در اتاق بزرگی از خانهی خودش در بندرعباس سامان داده بود. لابد آخرهای شب بابا کولر گازی جنرال را روشن میکرده و تشکها را میانداخته خنک شوند. مامان تکیه میداده به دیوار کنار ننو و بالشی میانداخته روی مچهای جفت پاهای چسبیده به هم، درست روی پولکهای شلوار بندریاش، سوزی به صدایش میداده و شروع میکرده به خواندن لالایی. خواندن بندهایی که بند دلش را گاهی پاره میکرده، گاهی هم گره میزده و قرص و محکمتر تحویلش میداده است.
لالا گل راجونَهی من، لالا لالا عزیز خونَهی من
لالات بُگویم تا خوابُت آید، علی شیر خدا فریادُت آید
لالا لالات بُگویم خوابت نمیآد، بزرگت میکنُم یادت نمیآد
راست میگفت، بزرگم کرده بود و بیستونه سال درستوحسابی یادم نیامده بود چهکار کرده. توی بیستونهسالگی یادم آمد، وقتی با یک جواب آزمایش مثبت آمدم خانه و آرامآرام نیازهای اولیهام تغییر کرد. روزهای بارداری بهجز آبونان و سقف بالاسر، به دوستی، دکتری، فرشتهای، اساطیری، چیزی نیاز داشتم که بگوید برای این ضربان کوچک توی آن حفرهی تاریک چهکار باید بکنم. خوشبختانه کتابها و گوگل جوابش را میدانستند و توی صفحههای سفید و صورتیشان هزار و یک کار توصیه کرده بودند: خوب بخواب، خوب بخور، آرام باش، خوشحال باش، لباسهای کوچولو بخر و تا میتوانی با ضربان کوچک حرف بزن و قصه بگو.
رابطهی من و فاطمه اما اینجوری نبود. نمیدانستم چرا باید خلوتش را به هم بزنم. حالا آمدیم و به هم زدم، از چی بگویم که ارزش شکستن این سکوت را داشته باشد؟ با زبان لاریِ ذهنم بگویم یا فارسیِ پایتخت؟ گفتوگو با فاطمه انگار حرف زدن خودم با خودم بود. آن وقتها ترجیح میدادم با خودم سکوت کنم یا نهایتاً چند ذکر محبوبم را زیر لب بخوانم. کار توی شلوغی دبستان پسرانه به اندازهی کافی صدا به جهان کوچک او تقدیم کرده بود. اما بالاخره یک جایی باید لابهلای همین دادوبیدادها و خندهها و گریههای پسرانه صدای من را میشناخت.
کتابخانهام پر بود از کتاب کودک. کار و بارم همین بود، خواندن کتاب برای بچهها. برای فاطمه اما دنبال چیزی میگشتم که به درد دو تاییمان بخورد، به درد صفر سالهها و بیستونهسالهها باهم. تا آن روز در جواب مامانهایی که میپرسیدند برای جنین و نوزاد چی بخوانیم که باهوش و کتابخوان و فرهیخته بشود، گفته بودم لالایی. جنین به کلمهها کار زیادی ندارد، بیشتر به آهنگ صدای شما نیاز دارد که به او امنیت و اطمینان بدهد. حالا خودم هم به همین آهنگ و امنیت و اطمینان نیاز داشتم.
لالایی بهترین انتخاب بود. با خودش یکجور خیالات مبهم داشت که گسترهای از دلواپسیهای نزدیک تا آرزوهای دور را شامل میشد. گسترهای از کارهای آشپزخانه تا بخت و عروسی و سروسامان گرفتن بچه. تازه همهی اینها را میتوانستم با کمی لهجه به یک زبان بینابینی میان لاری و فارسی تبدیل کنم. دیگر چی میخواستم بهتر از این؟
چند جلد لالایی داشتم. دو سهتایشان گردآوریهایی از لالاییهای قدیمی ایران بودند و یکی مجموعهای از لالاییهای جدید و امروزی که همان اول گذاشتمش کنار. خاصیت نداشت. لالایی اگر هیچی سوز نداشته باشد بیخاصیت است. پس مادر نصفهشبی سفرهی دلش را کجا پهن کند؟
انتخاب من کتاب کوچک و کرمرنگی بود که شش سال قبل از غرفهی نشر چشمه در نمایشگاه خریده بودم. حالا حتماً یک کتابِ چاپتمام و غنیمت بازار به حساب میآمد. روی جلد همهچیز دلپذیر بود، تصویر مادر جوانی با چارقد بلند گلدار که صورتش را به صورت کودک توی آغوشش چسبانده، عنوانی آهنگین و اسمهایی آشنا و عزیز.
پرنیان و آب
با لالایی تا سرزمین خواب
ثریا قزلایاغ را از «شورای کتاب کودک» میشناختم. کتاب شناخت ادبیات و ترویج خواندنش را مثل یک درس مستمر بارها ورق زده بودم و صدای گرم و کلمههای گزیدهاش توی سخنرانیها را دوست داشتم. تصویرگر کتاب اردشیر رستمی کارتونیست بود و تازگیها برنامهی تلویزیونیاش «هزار داستان»، را روی آنتن میبُرد. خودش هم چند ثانیهی اول و آخر برنامه میآمد با صدایی نازک شعری نازکتر میخواند و میرفت.
روی تخت دراز کشیدم. صفحهی تقدیم را باز کردم و با مجموعهای از هورمونهای تازهی مادرانهام شروع کردم به خواندن.
به کودکی دخترم یکتا و
همهی کودکانی که به زنان و مردان، مادری و پدری میآموزند، اگر آموختن را از یاد نبرده باشند.
از همینجا گیر افتادم. برای من از آن کتابهایی نبود که بار اول تندتند ورق بزنم ببینم چی میشود. از آن کتابهایی بود که یک ارتباط خصوصی با آدم درست میکند و وادارت میکند بند به بند پیش بروی و آن وسطها نفسگیری هم داشته باشی تا یکهو غرق غرق نشوی. صفحهی اول بودم هنوز:
تو یک سرزمین نیستی
تو تمام جهانی دلبندم، بخواب…
همینجا اکسیتوسین و پرولاکتین مادرانهی خونم چند دقیقهای وظایفشان را به کلمهها واگذار کردند. واگذار کردند به لالاییهای ثریا قزلایاغ که هم تازه بودند و هم ریشهدار. توی بندهایشان گلهای نعنا و بابونه و خشخاش رفته بودند کمی آنطرفتر، به جاش حرف از سوسن و سوری بود. حرف از کبوتر بچهها، از قایق رؤیا و دریا بود.
بخوابی خواب دریا رو ببینی
دمی بر قایق رؤیا نشینی…
بابا هم این بار راه دور نرفته بود که کار کند، بجنگد یا صیدی با خودش بیاورد. خوشبختانه همین اطراف لالایی بود، زیاد پا توی قلمروی مادر نمیگذاشت اما آماده بود گاهی بچه را بغل کند، یا مَرکبی برای بازیاش بشود.
لالا لالا گل کوکب
بابات میشه برات مرکب
گل نرگس گل زنبق
بابات در زد تَتق تق تق…
توی تصاویر، اردشیر رستمی آنهمه شوخطبعی و اینهمه نازکخیالیاش را با هم ترکیب کرده بود و گاهی سربهسرمان میگذاشت، مثل جایی که قایق رؤیا میتوانست پوست هندوانهای باشد با کودکی شیرین و صورتی، یا خواب شکل یک شاخه گل در بزند، سلام کند تا بیاید تو، یا گیسهای نوگل بابا توی بغل بابا یک بوتهی سبز بشود که چند تایی گل داده است.
رستمی البته میدانست بعضی معناها شوخی سرشان نمیشود، کنار لالایی سرد و دلگیر پاییزی و زمستانی، باید مادر را با خطهای محکم، بلندبالا و استوار بکشد و بچه را به آغوشش بچسباند، درست مثل نگاهبان بیدار و شجاعی که هر لحظه آمادهی جنگیدن برای حفظ یک گوهر دردانه است.
صدای های و هوی باد پاییز
دل مادر رو از غم کرده لبریز
برو پاییز این خونه بهاره
ز های و هوی تو ترسی نداره
فاطمه توی همین سرمای دلگیر دنیا آمد. کتاب همیشه کنار ننو بود. لالاییهای پرنیانی من را تا رسیدن به سرزمین دوردستِ خواب او گرم نگه میداشتند. هم گرم، هم دچار. دچار شده بودم، دچار کلمهها، دچار تصویرها، دچار یک کتاب ساکت و کوچک. و خوشبخت بودم که سهراب قبلاً تکلیفم را با این احوال روشن کرده بود:
دچار باید بود
و چقدر تنهاست
اگر که ماهی کوچک
دچار آبی دریای بیکران باشد
خودم را ماهی کوچکی میدیدم که تنهایی میان کرانهای دور، از مادرهای گذشتهها تا فرداها روانه شده است. با آهنگ ساده و ابداعی خودم لالایی میخواندم و میدیدم دارم مادر همهی بچههای عالم میشوم. یک وقتی با یک بند میرفتم به پنجاه سال قبل، بیبی میشدم که پتو را روی بچههای قد و نیم قدش میکشد، یک وقت که محرم و روضههای خانگیمان آمد، با لالاییها میرفتم کنار رباب، چشمی میشدم که دیگر طاقت بیداری علی کوچک را ندارد.
دو چشمون سیاهت آب داره
دو گیسوی بلندت تاب داره
کبوتربچههای روی پلکات
پر پرواز و میل خواب داره…
حالا فاطمه دوساله شده و بیشتر شبها قصه جای لالایی را میگیرد اما من محض دل دچار خودم یک بند کوتاه لالایی ته قصه میگذارم و میروم به آینده. فاطمه را میبینم که بچهای روی پاهایش دارد. کتاب کهنهی من را توی دست خستهاش گرفته و در کرانهای مادرانهی قلبش روانه است، میخواند و صدایمان از دو سوی زمان با هم قاتى میشود:
تو را ای نازنین دلبند دیرین
سپارم من به دست خواب شیرین
برو تا سرزمین خواب و رؤیا
بشو خورشید تابان صبح فردا
نوهام بالاخره چشمهایش را میبندد، دخترم به بندهای صفحهی آخر میرسد، لالایی را از بر شده اما دستخط من را برای بار هزارم از رو میخواند که درست زیر همین «صبح فردا» برایش نوشتهام:
دلبند دیرینم،
خورشید تابانم
میخواستم این کتاب برای تو باشد. قابل تو را هم ندارد اما راستش را بخواهی بیشتر مال خودم است، مال من و همهی مادرهایی که از این حجم عشق و رنج توأمانمان در حیرتیم. این کتاب، نوری توی تاریکی شب، زرهی از کلمات برای جنگیدن و پلی تا سرزمین خواب است. این کتاب خود خود پرنیان و آب است.
میتوانید این روایت را با صدای نویسنده بشنوید:
بدون دیدگاه