مادر که ناامید نمی‌شود | نگاهی کوتاه به مادری در رمان «خاما»

خاما یوسف علیخانی زینب بحرینی مادرانه مادرانگی

(توجه: بخش‌هایی از قصه‌ی رمان خاما در این یادداشت شرح داده شده است!)

رمان خاما، از انتشارات آموت، از دل کوه‌های آرارات تا ارسباران و قزوین و الموت، تصویر زندگی پررنج و هجرت پسری به نام خلیل از خانواده‌ای در روستای آغگل است که در آن خیال و روایت و قصه‌پردازی با داستان عاشقانه‌ای نامرسوم و بدیع پیوند می‌خورد.
خامای یوسف علیخانی فقط حکایت آن دختر بزرگسالی نیست که پسربچه‌ای عاشقش شد و عاشقش ماند و با یادش زندگی کرد و با یادش جان سپرد. خاما حکایت زنان و مردانی‌ است که برای زیستن جنگیدند، برای در کنار هم بودن تاب‌ آوردند، کوچانده شدند و دست‌آخر در سرزمینی دور از خاک‌شان سکنی داده شدند.

مادر که باشی با دایه‌ی خلیل (مادرِ شخصیت اصلی داستان) همراه می‌شوی، با دایه اشک می‌ریزی و با دایه می‌خندی و با او بچه‌ها را بزرگ می‌کنی و می‌جنگی و خانواده را حول محور رشادت و مقاومت و مبارزه و همدلی نگه می‌داری. از کودکیِ کوچک‌ترها مراقبت می‌کنی و در همان حال، لباس رزم بر تن فرزندت می‌کنی، زخمی و مجروح که بازگشتند، مرهم بر جان‌شان می‌گذاری و باز برای محافظت از آرارات روانه‌ی میدان‌شان می‌کنی. مادر که باشی می‌توانی حالت چشم و ابرو و خیرگی نگاه دایه را ببینی وقتی می‌خوانی «دایه داشت به دورترها نگاه می‌کرد. ردِ نگاهش کشیده می‌شد تا پای آرارات که لابد همان وقت قتلگاه شده بود.»
مادر که باشی می‌فهمی وقتی دایه می‌تواند همزمان به نوزادش شیر بدهد و پسر جوانش را که در پیکار با دشمن مجروح شده تیمار کند و این میان به چند دختر و پسر دیگرش رسیدگی کند یعنی چه؛ هرچند مادری امروزی باشی که این‌چنین تجربه‌ای را عیناً لمس نکرده‌ای.

خاما یوسف علیخانی
خاما، نوشته‌ی یوسف علیخانی، نشر آموت

دایه در قصه‌ی خاما، در قامت مادری است که در سخن گفتن با فرزندانش مانند حکیمی دانا، جملات قصار می‌گوید، حضورش نمایشی و نمادین نیست و واقعی‌ است و حس می‌کنی اگر لحظه‌ای نباشد، این مصیبت‌ها که بر سر خانواده‌ی خلیل عبدویی آوار شده‌اند تحمل‌ناپذیر می‌شوند. وقتی دایه برای هر دردی درمانی دارد و در بزنگاه‌های زندگیِ پرتلاطم‌شان، حکیمانه و گاه شاعرانه حرف می‌زند، دلت می‌خواهد کنارشان باشی و زنی را ببینی که در کلامش از عشق و محبت مادری تا شور و امید زندگی و روح مبارزه و دلیری موج می‌زند:

«دایه می‌گفت: یه وقت هزار سال آمده و رفته و تو یک غم ندیدی، پس تو هزار سال ندیدی. یه وقت هم هست، هنوز خردسالی و غم چنان در تو آشیان کرده که حال نداری به دیدن یک سال دیگر هم.»

«دایه می‌گفت: آهن با آتش است که آبدیده می‌شود.»

«دایه می‌گفت: هر چی دورتر بکنندمان، نزدیک‌تر شده‌ایم به روزی که بهش عادت داشتیم.»

«دایه می‌گفت: باد که می‌افته، توک زمستان رسیده. باد اون‌قدر می‌جنگه با زمستان تا سرما را ببره و زمین را بیدار کنه.»

در قصه‌ی خاما، سختی کار دایه به رنج‌هایی نیست که بر او و خانواده‌اش تحمیل می‌شود، سختی او در ناامید نشدن و امیدوار نگه‌ داشتن خانواده است؛ او قدیس و قهرمان و الگوی مقاومت و این دست کلیشه‌ها نیست، دایه کوه است که توفان را شدیدتر از همه لمس می‌کند و همو بلندقامت‌تر و استوارتر می‌ایستد. این دایه است که به هر سرزمینی که کوچانده می‌شوند، به‌رغم تمام بار سنگینی که برای ساختن زندگی جدید در سرزمینی ناآشنا بر دوشش گذاشته می‌شود، خوشبینانه درباره‌اش با بچه‌ها حرف می‌زند و دل‌شان را به بودن در آنجا خوش می‌کند. در اولین کوچ اجباری، در همان ابتدایی که به ارسباران می‌رسند و میان ایل شاهسون سکنی داده می‌شوند،‌ دایه که خودش مصدومِ دفاع از همسر و فرزندانش شده،‌ هنوز نرسیده، مامای زن زائویی می‌شود و در کنار فرزندان خودش، دوقلوهای او را هم بزرگ می‌کند، همان‌جا دار قالی برپا می‌کند و برای فصل سرد با دخترها قالی می‌بافد و پسرها را تا آمدن باب‌شان (پدر در زبان کردی)، به کاری مشغول می‌کند.

دایه‌ی خلیل در نوشته‌ی یوسف علیخانی، در میانه‌ی میدان مبارزه است، نه مبارزه با دشمن که مبارزه با ناامیدی و دست‌شستن و کنار کشیدن. حادثه‌ها عجیب و پیچیده و تخیلی نیستند، اتفاقاً بس که ملموس‌اند، می‌شود خانواده‌ی عبدویی را در همین دور‌و‌بر دید و شناخت. می‌شود دایه را هم از چندصدکیلومتری دید و شناخت؛ دایه مادر یک سرزمین است، دایه نگران حفظ خانمان و خانواده‌اش است، خانواده‌ای که برای داشتنِ ساده‌ترین‌های زندگی، نجیب و باغیرت جنگیده‌اند و زیر بار تحمیل‌ها و اجبارها، از بودن در کنار هم محافظت کرده‌اند. هر چند خلیل در حال و هوای دیگری‌ است و خیال خاما با او آن‌قدر همراه است که قرارِ ماندن در هیچ‌کجا ندارد.

علیخانی در خاما، تصویری از مادر ارائه می‌دهد که همزمان جمع‌کننده و سامان‌دهنده‌ی امور همه‌ی اهل خانه‌ است، وقتی برای سرخوردگی و تسلیم ندارد؛ مدیر است و از بالاترین ارتفاع ممکن، اتفاقات دور و بر را می‌بیند، تصمیم می‌گیرد و بی‌هراس و بدون ابراز آنچه در دلش آشوب به پا می‌کند، خانواده‌ای را سربلند و سرزنده نگه می‌دارد:

«دایه نگاهی به مردانش کرد و بعد به چهره‌ی ترس‌خورده‌ی دخترانش. لاچیکش را باز کرد و مثالِ وقتی که آغگل بودیم، از زیر گردنش رد کرد و گفت: شیر نر و ماده ندارد، شیر شیر است.»

شاید دایه‌ی آن سال‌های دور، دغدغه‌های مادران امروز را نداشته، ذهنش شبیه مادران کتاب هفته‌ی چهل و چند نبوده که ‌برای لحظه‌لحظه‌ی زندگی کودکان‌‌شان و ریزترین رفتارهایی که با فرزندشان دارند درگیر است و به جزئیاتی دقت می‌کنند که کمترین اهمیتی در سال ۱۳۱۲ هجری شمسی نداشته است، اما دایه و مادرهای امروز و مادران همه‌ی تاریخ در یک خط مشترک‌اند و آن‌هم مسئولانه زیستن است؛ ای کاش این قدرت نه فقط در محیط محدود خانه که در وسعت اجتماع هم دیده می‌شد و دایه فقط پشت دار قالی و بالای سر دیگ‌ها نمی‌ماند و می‌توانست مثل مادران امروز روایتگری کند و قصه‌اش را بنویسد و چراغ‌ راه تسلیم‌ نشدن و وسیع‌ اندیشیدن باشد.

دایه در نیمه‌ی پایانی داستان نقشی ندارد، اما خلیل، خلیلِ اوست و این را می‌شود در خانواده‌دوستی و پرتلاشی و دست‌ از کار نکشیدنش دید. دوست داشتم پایان این قصه‌ی تلخ پرالتهاب، خلیل می‌توانست خاما را ببیند یا دایه و مردیسی و احمه و باب و فاطمه و سماعیل را. دوست داشتم پایانِ دایه و زنانی را که در دامان او هر یک دایه‌ای شدند ببینم. دلم می‌خواست وقتی خلیل خانواده‌اش را رها کرد، دایه و باب را رها نمی‌کرد و تصویر زندگی پرکوچ‌شان را تا انتها ترسیم می‌کرد و به دایه‌ای آن‌سوی خط فرار پسرش نقبی می‌زد. دلم پیش دایه جا ماند وقتی خبر سلامتی خلیل می‌رسید به آغگلِ ماکو. اما قصه‌ است دیگر، وقتی نوشته شد، تمام می‌شود و بار سنگین نوشته‌نشده‌هایش می‌ماند روی دوش خواننده.

نوشته‌ی زینب بحرینی از نویسندگان کتاب هفته‌ی چهل و چند

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *