مصاحبهکننده: تد هاجکینسون
تاریخ مصاحبه: ۲۹ آوریل ۲۰۱۵
والریا لوئیزلی تا به حال نویسندهی یک مجموعه جستار (اگر به خودم برگردم/پیادهروها)، یک رمان (چهرههایی میان جمعیت/بیوزنها) بوده و رمان جدیدی هم در راه دارد که سپتامبر ۲۰۱۵ منتشر خواهد شد (داستان دندانهایم). تد هاجکینسون در نمایشگاه کتاب لندن امسال با او گفتگو کرد.
نوشتههای تو پر از ستایش عمل خواندناند، لابهلای جستارها و داستانهایت مدام نقلقولهای مختلف میآوری. چه چیزی باعث میشود هنگام نویسندگی دوباره برگردی و رد قدمهایی را که قبلاً به عنوان خواننده برداشته بودی پی بگیری؟
کلمهها وقتی به ترتیب درستی کنار هم گذاشته شده باشند، بعد از خواندن هم نوری از خودشان باقی میگذارند، چیزی شبیه شفق. (وقتی نوشتهای زیبا یا تأثربرانگیز میخوانید، احساسی قوی ولی زودگذر درونتان ایجاد میشود. بعد احساس میکنید باید آن چیز زیبا را تصاحب کنید و آن احساس را نگه دارید. برای همین نوشته را دوباره میخوانید، زیرش را خط میکشید و شاید حتی جملهای که آن شور ناگهانی را در شما برانگیخته جایی یادداشت کنید. بعدش همه چیز تمام میشود.) پی گرفتن رد قدمهای خودم به عنوان خواننده در هنگام نویسندگی، راهی است برای پیدا کردن دوباره و طولانیتر کردن زمان آن شفق.
اینجوری به نظر میرسد که تو برای خودت سنّت خاص خودت را ساختهای، ولی چقدر از نوشتههایت تحت تأثیر نویسندههای آمریکای لاتین است؟
من دوستیهایم را بر حسب قاره تقسیم نمیکنم. اینجوری فکر نمیکنم که امروز با دوست اروپاییام ناهار میخورم و فردا دوست آسیاییام را دعوت میکنم با هم برویم پارک. خیلی مسخره میشود اگر بخواهم به نویسندههایی که کتابهایشان را میخوانم اینشکلی نگاه کنم. تمام. یکی از محبوبترین کتابهایم La máquina de pensar en Gladys است، مجموعه داستان کوتاهی از ماریو لورِرو. ترجمهای تحتاللفظی ـ و شاید بد ـ از اسم کتاب میشود ماشینی برای فکر کردن دربارهی گلادیس. کتابهای من مثل ماشینهایی برای فکر کردن دربارهی کتابهای دیگرند. (شاید تا حدّی شبیه چیزی که لو کوربوزیه میگفت و خانههایش را «ماشینهای برای زندگی کردن در آنها» میدانست.) با این اوصاف من ترجیح میدهم کتابهایم، و نه خودم، را ماشینهایی ببینم که سنّت خاص خودشان را میسازند. هر کدام از کتابهای من در مکالمه با کتابهای دیگر بسیاری است؛ منظومهی کتابهایی که هر کتاب به طور خاص با آنها مرتبط میشود هم به موضوعات مورد نظرم در آن کتاب بستگی دارد.
رمان جدیدت به شکل بازیگوشانهای به گذشتهی ادبیات میپردازد، در این کتاب نویسندههای مشهور را در قاب تازهای میگذاری و آنها را اعضای خانوادهی راوی (گوستاوو سانچز سانچز، مشهور به هایوِی) معرفی میکنی؛ این کار به آنها طنین تازه و غریبی میدهد. مثلاً عمو مارچلو سانچزـپروست. چه چیزی باعث شد بروی سراغ گذاشتن این اسمها در قابی تازه و چنین غیرمنتظره؟
از ترکیبی که انتخاب کردی خوشم آمد. «قاب تازه». این رمان، از یک نظر، نوعی رساله در باب اسمها است: زمینه یا قابی خاص به وزن خاص هر اسم، به چگالی شخصی آن اسم، داده شده. این رمان تلاشی آگاهانه در اسمبردن فضلفروشانه است، به این معنی که من مدام در «بافت» روایت اسم آدمهای مشهور را میآورم و میبینم که چطور این اسمها دور خودشان یکجور نیروی گرانش میسازند؛ مثل توپ تنیسی که میافتد روی یک تکه پارچهی بزرگ [و همهی چیزهای دیگر روی آن پارچه را میکشد سمت خودش]. بدون شک اینکه بنویسی: «پیتر، که از زمان تولد پاگوشی داشت، قدم به آرایشگاه گذاشت» با اینکه بنویسی: «چارلز دیکنز، که از زمان تولد پاگوشی داشت، قدم به آرایشگاه گذاشت» فرق دارد. فکر کنم یکجورهایی شبیه آزمایشهایی باشد که بچهمدرسهایها برای نشان دادن اصول ابتدایی فیزیک نیوتون انجام میدهند؛ فقط اینجا این آزمایشها در مورد کیش و فرهنگ ادبیات به کار برده شدهاند.
این موضوع ربطی هم به بررسی «ارزش متغیر اشیاء هنری» در رمانت دارد؟ آیا میخواستی این را نشان دهی، و حتی هجو کنی، که چطور اشیاء وقتی در محیط گالری قرار داده میشوند ارزش پیدا میکنند؟
بله، از این جهت که «ارزش متغیر» هر شیء وابسته به بافتی است که در آن ارائه میشود؛ در عین حال ارزش هر چیز با امضایی که پایش میخورد هم ارتباط نزدیکی دارد، نه؟ ولی از آنطرف فرایند عکس این اتفاق هم برایم جالب بود: اینکه چطور اشیاء وقتی از محیط کنترلدماشدهشان خارج میشوند ارزششان را از دست میدهند. وقتی اسمی را از پانتئون ادبیات برداری و پرتش کنی وسط بافت زندگی روزمره چه اتفاقی برایش میافتد؟
شخصیت هایوِی دندانهایش را به عنوان یادگارهایی از نویسندههای مشهور میفروشد، از دندان «زجرکشیده»ی ویرجینیا وولف گرفته تا دندان «مالیخولیایی» بورخس. آیا، در کنار پرداختن به موضوع کیش شخصیت، دندانها در این رمان راهی برای پرداختن به آرزوهای طبقاتی هم هستند؟
چیزهای کوچکی که نویسندهها دربارهی خودشان پنهان میکنند برای من جالب است. البته در رمان به طور مستقیم به این موضوع نپرداختهام. کاش پرداخته بودم. اما خیلی دلم میخواهد جستاری دربارهی نویسندهها، دندانها و آرزوهای طبقاتی بنویسم. چنین جستاری با تصویر کنت روبر دو مونتسکیوـفزانسک، شاعر بهیادنماندنی، زیباییپرست، افادهفروش، متفنن، سلطنتطلب و شیکپوش، که مُدپوشترین مرد پاریس در ابتدای قرن بیستم بود شروع میشود؛ مردی که دندانهای خیلی خرابی داشت. دندانهایش زیادی کوچک و حسابی سیاه بودهاند. او هر بار که میزده زیر خنده دندانهایش را پشت دستهایش پنهان میکرده و کف دستش را میچسبانده به سبیل پرپشت و تابخوردهاش. پروست هم، که از آنطرف عادت داشته ادای کنت را در بیاورد، موقع خندیدن دقیقاً همین حرکت را تکرار میکرده، با اینکه ظاهراً دندانهای خودش حسابی سفید و ردیف بودهاند. نویسندهها همیشه، به یک شکلی، آدمهایی فرصتطلب در اجتماع هستند و یک فرصتطلب خوب، مثل یک پوکرباز خوب، هیچوقت دندانهایش را رو نمیکند مگر اینکه بیایراد باشند، که هیچوقت نیستند.
وقتی هایوِی خطابههایی سر هم میکند که در آنها توصیفش از خودش به اسطورهسازی پهلو میزند، رمان منظری پارودیک نسبت به تألیف و حتی ساختن «خود» اتخاذ میکند (مثلاً وقتی خودش را «بهترین مناقصهگر جهان» توصیف میکند). آیا میخواستی به رابطهی بین نوشتن و خوداسطورهسازی بپردازی؟
بله. بررسی پرسونای اجتماعی نویسنده برایم جالب بود؛ نویسنده بهمثابه یکجور دلقک اجتماعی که همیشه تتهپته میکند و جملههایش را میخورد تا آنجا که حرفهایش دیگر نخنما و تهی میشوند. یعنی بدترین کابوسی که برای یک نویسنده میتواند اتفاق بیفتد: ادای کلمههایی توخالی.
این رمان نوعی فکاهی متافیزیکی هم به حساب میآید، که آدم را یاد کتابهای فلن اوبراین میاندازد. کی فهمیدی داری کمدی مینویسی؟
من تا حالا یک لطیفه هم در جمع نگفتهام. همان توصیف خودت را نگه میدارم: «فکاهی متافیزیکی.»
در کتابهای قبلیات خیلی روی تأملات و افکار درونی تمرکز داشتی، در حالی که روایت در داستان دندانهایم بیشتر به سبکی بلاغی نزدیک است که به مضحکه پهلو میزند. چه چیزی باعث این تغییر شد؟
اشارهات به این تفاوت کاملاً درست است. میتوانم بگویم این تغییر در سبک روایت به فرایند خاص نوشتن این رمان برمیگشت؛ خودت میدانی که این رمان اول به شکل بخشبخش برای کارگران یک کارخانهی تولید آبمیوه نوشته میشد، بعد آنها از روی هر بخش با صدای بلند روخوانی میکردند، روخوانی آنها ضبط میشد و صدای ضبطشده را به شکل فایل صوتی برای من میفرستادند و من قبل از نوشتن بخش بعدی به آن فایل گوش میدادم. شنیدن رمان، همزمان با نوشتنش، تأثیر عمیقی روی لحن و آهنگ کتاب گذاشت. این رمان برای گوشها نوشته شده، نه چشمها. از طرف دیگر نزدیکی ماهیت روایت به مضحکه شاید از اینجا میآید که من هنگام نوشتن این کتاب همانقدر که تحت تأثیر کارگران کارخانه بودم، تحت تأثیر دانیل خارمس هم قرار داشتم. هم خارمس از یکطرف و هم کارگران از طرف دیگر، هر دو حسابی نسبت به قلههای ادبی بیتوجهاند. هیچ اهمیتی به آن نمیدهند. این موضوع برای من خیلی رهاییبخش بود.
تجربهی حمل همهی این صداها (و فایلها!) توی سرت موقع نوشتن کتاب چطور بود؟
فکر کنم بشود آن را با تجربهی کار با یک گروه بازیگر مقایسه کرد؛ بازیگرانی که منتظرند دیالوگهایشان را بدهی دستشان و آمادهاند آن را دوباره، تغییرکرده و زنده، برگردانند به خودت. خیلی قشنگ و هیجانانگیز بود که میتوانستم شاهد، و بخشی از، این فرایند باشم.
در ابتدای کتاب ادبیات به چیزی «مبالغهآمیز/هذلولیشکل[۱]، حکایتی/سهمیشکل[۲]، دوّار/دایرهشکل[۳]، تمثیلی[۴]، موجز/بیضیشکل[۵]» تعریف شده و بعد هر کدامشان عنوان یکی از فصلهای کتاب شدهاند. لذتی که از استفاده از این صنایع ادبی بردهای کاملاً حس میشود، آیا میخواستی نوع خاصی از متون باروک را شبیهسازی کنی؟
همهچیز در باروک، تا آنجایی که من در سنت اسپانیاییاش درک میکنم، متکی به استعارهی بعید است. باروک در عین حال دربارهی بازگرداندن نحو لاتین، چندمعنایی و تراکم شدید مفهومی است. نویسندههای باروکی که بهشان علاقهمندم ـ کودو، گراسیان، گونگورا ـ هیچوقت سودای تقلیدشان را در سرم ندارم.
برایم جالب شد که تو انگلیسی را بیعیبونقص حرف میزنی ولی به اسپانیایی مینویسی. آیا این یک انتخاب آگاهانه بوده؟ آیا چیزهایی وجود دارد که حس کنی در یک زبان بهتر از زبانی دیگر میتوانی بیانشان کنی؟
من به هیچ زبانی بیعیبونقص حرف نمیزنم، برای همین مینویسم.
[همان سؤال، به اسپانیایی. شوخی میکنم]
Malhablo todo, luego escribo.
تو در آثارت حول محور مکزیکوسیتی چرخ میزنی، بخصوص در اولین مجموعه جستارت، اگر به خودم برگردم، حالا هم مشغول نوشتن دربارهی محلهی هارلم در نیویورکی. چه چیزی تو را به این کلانشهرها جذب میکند و آیا هیچ شباهتی بینشان پیدا کردهای؟
من در مکانها، و دربارهی مکانهای سکونتم مینویسم. استعدادم در ضبط زندگی روزمره خیلی بیشتر است تا در اختراعش از هیچ. یکجور دستگاه ضبط وسواسیام.
خیلی از جستارهای تو به شکلی به تقارن زمانی در زندگی شهری میپردازند؛ این موضوع نویسندهای را به خاطر میآورد که در رمان جدیدت هم حاضر است، یا حداقل دندانهایش حضور دارند: ویرجینیا وولف. آیا نوشتههای وولف سنگ محک مهمی برای تو به حساب میآیند.
وولف، مثل خوان رولفو در اسپانیایی، استاد تقارن زمانی است. آنها میتوانند قوانین زمان و مکان را کامل و یکدست بشکنند. من همیشه سعی کردهام در این زمینه از روی دستشان تقلید کنم و همیشه هم شکست خوردهام. یکی از لحظههای محبوبم در این شکل از تقارن زمانی در خانم دالووی اتفاق میافتد. هنگامی که در ریجنتز پارک خانم مسنی مشغول تماشای زنی جوان است و هواپیمایی در آسمان پدیدار میشود. راوی وارد ذهن این خانم مسن میشود که مشغول فکر کردن دربارهی زن جوانتر است و دارد به رفتار و اطوارش دقت میکند تا وقتی که هواپیما رشتهی افکارش را پاره میکند؛ خواننده تقریباً میتواند حرکت هواپیما را روی صفحهی کاغذ ببیند که مسیرش جابهجا با اشارههایی به «آن» نقطهگذاری شده است. بعد افکار زن به جایی دیگر میروند، راوی ذهن او را ترک میکند و به دنبال هواپیما در آسمان میرود. بعد، ناگهان، بعد از یک نقطهویرگول ساده، راوی دیگر مشغول تماشای هواپیما نیست بلکه در لندن است از توی هواپیما و بعد آنسوی لندن در حومهاش، در جایی که جنگلی هست، در جایی که حلزونی هست. وولف همین شکل را ادامه میدهد و تاروپود پردهای اعلا از مناظر و تفکرات انسانی را در هم میبافد. آخرین بخش این صحنه به همیناندازه شگفتانگیز است.
هواپیما چون تیر دور و دورتر میشد، تا جایی که دیگر چیزی نبود جز نقطهای پرنور؛ اشتیاقی؛ تراکمی؛ نمادی (به نظر آقای بنتلی که داشت تکه زمین چمنش را با شدت و حدت غلتک میزد) از روح آدمی؛ از عزم او، در اندیشهی آقای بنتلی که داشت اطراف درخت سرو را میروبید، برای بیرون رفتن از تن خویش، فرا رفتن از خانهاش، به ابزار فکر، انیشتین، گمانهزنی، ریاضیات، نظریهی مندل ـ هواپیما دور میشد.
کدام نویسندهی مرده بیشتر از همه سراغت میآید؟
من خیلی بیقیدوبندم ـ در ارتباط با ارواح.
باید آثار کدام نویسندهی زنده را بخوانیم؟
هر نویسندهای که موقع لبخند دندانهایش را نشان نمیدهد.
مترجم: کیوان سررشته
————————————————–
[۱] Hyperbolics
[۲] Parabolics
[۳] Circulars
[۴] Allegorics
[۵] Elliptics
بدون دیدگاه