«شاعران را، از هر مکتب و مسلکی، در ذهنتان مجسم کنید. کدامشان پای بر زمین دارد؟» «شاعر ذاتاً مهاجر است… مهاجری از ملکوت آسمان و از بهشت زمینی طبیعت. هر که پیوندی با هنر داشته باشد، مخصوصاً شاعر، رگههایی از ناآرامی و بیقراری در وجودش دارد و او را، حتی در وطنش، با همین رگهها میشناسید.» از کتاب آخرین اغواگری زمین، نوشتۀ مارینا تسوِتایوا، ترجمۀ الهام شوشتریزاده.
تسوتایوا موسیقیدانی زبردست و شاعر و محققی بسیار موفق است. زندگی او پس از انقلاب روسیه دگرگون میشود. دارایی خانوادگیاش مصادره میشود و با دو فرزندش در مسکو، در فقر شدید سر میکنند. دختر کوچکش از گرسنگی میمیرد و روزهای سیاهی را میگذراند. تا اینکه مهاجرت میکند و باقی آثارش را در غربت مینویسد. او شاعری غنایی است، با همان توصیف خودش: «شاعر غنایی نیاز ندارد چیزی را یاد بگیرد؛ از همان آغاز همهچیز را میداند، از زهدان مادر. او چیزی جز خودش، جز وجود تغزلی تراژیک خودش ندارد.»
تسوتایوا شاعر روسی است که به گفتۀ خودش در روسیه آثارش منتشر نمیشدند اما خوانده میشدند، درحالیکه بعد از مهاجرت، آثارش منتشر میشوند اما خوانده نمیشوند. همهچیز به روسیه میکشاندش؛ جایی که نمیتواند برود. میگوید در غربت نیازی به او نیست و در روسیه حضورش ناممکن است. آنجلا لینگستون (گردآورنده و مترجم انگلیسی کتاب) نوشته که او در ستایش شعر مینویسد و به هر دری میزند که ما شعر را دوست داشته باشیم. تسوتایوا در هفت جستارِ این کتاب «نثر را برای دفاع از شاعران دیگر و برای دفاع از روسیهای که میشناخته در برابر تحریفها به کار میگیرد.» نثر او نثر شاعر است و «نثر شاعر چیزی است سوای نثر نثرنویس. در نثر شاعر، واحد کار، واحد سعی و تلاش، جمله نیست، کلمه است یا حتی هجا.» این را خودش میگوید.
هشتاد سال از مرگ شاعر گذشته اما حرفهایش از جنس مای اینجا و امروزند. او معاصر است با همان تعریفی که از معاصر بودن دارد. زمانۀ خود را آفریده، نه که زمانهاش را بازتابانَد. «معاصر بودن یعنی آفریدن زمانۀ خود، یعنی پیکار با نُهدهم هر آنچه در زمانه است، آنسان که با نُهدهم نخستین پیشنویس شعرت پیکار میکنی.»
«بهترین خدمت شاعر به زمانهاش این است که بگذارد زمانه از زبان او سخن بگوید و خود را بیان کند. شاعر هنگامی به بهترین شکل در خدمت زمانهاش است که آن را یکسره از یاد ببرد، که زمانه در اثرش رنگ ببازد. شاعر معاصر همیشه او نیست که بلندتر از همه فریاد میزند، بلکه گاهی همان شاعری است که از همه خاموشتر است.» در کتاب آخرین اغواگری زمین، تسوتایوا را همینطور مییابیم: کسی که زمانهاش را از یاد برده است. در روسیه، او را بهتر میفهمیدند. اما مردمان جهان آینده (مثل ما)، او را از مردمان روسیه هم بهتر خواهند فهمید.
بهرغم انزوایش، آثاری که در روسیه نوشته برای خیل مردم آفریده شدهاند؛ اما در پاریس، در جامعۀ مهاجران روس اروپانشین، خیل مردم در کار نیست: به جای میدانگاهها و پهنههای فراخ روسیه، سالنهای کوچک دارند؛ به جای شنوندۀ ناشناس بیهمتایی که در روسیه داشتند، شنوندۀ با نام و نشان دارند، آن هم نام و نشان شاخص. همۀ چیزهای غربت به ادبیات ربط دارند، نه به جریان زندگی. قضیه روشن است: چیزی که در غربت دارند «آن روسیه» است؛ چیزی که در کشورشان هست «همۀ روسیه» است. برای آدمهای مهاجر هنر معاصر یعنی هنر گذشته. اما از نظر تسوتایوا روسیه (مقصودش روسیه است، نه مراجع حکومتیاش) سرزمین انسانهای پیشروست و هنر پیشرو میطلبد. اما جامعۀ مهاجران روس از زمانه عقب ماندهاند و میخواهند هنر هم عقب بماند و همواره به عقب برگردد.
«در جامعۀ مهاجر، حقوقدانها مینویسند، جوانان بیکار مینویسند، غیرجوانهایی که حرفهشان هیچ ربطی به نوشتن ندارد مینویسند، تکتک آدمها مینویسند. وقتی میپرسی در جامعۀ مهاجر «چه کسانی نقد مینویسند؟» جوابش این است که «چه کسانی نقد نمینویسند؟»
از نظر تسوتایوا «نقد یعنی دیدن سیصد سال بعد، دیدن ماورای سرزمینهای دوردست. منتقد خوانندهای است تمامعیار که قلم به دست گرفته است.» و تسوتایوا در هفت جستار آخرین اغواگری زمین همین است. خودش آن چیزی است که میگوید: «تناسب استعداد ذاتی و استعداد زبانی» و «شاعری یعنی همین.»
هر آنچه مینویسد محصول گوشسپردن دقیق است. گویی شعری که اکنون مینویسد پیش از این، جایی نوشته شده باشد، موبهمو و بیکموکاست. او فقط دوباره میخواندش. برای این همیشه دغدغهای دارد: درست میشنود؟
به کتاب باید گوش سپرد. مارینا گام که برمیدارد باد وزیدن میگیرد. پیش میرود و پیشانیاش هوا را میشکافد. باد را او به وزش درمیآورد. چنان مینویسد که گویی در پیشگاه خدا، در پیشگاه حضوری قدسی، ایستاده است.
همیشه کلمههایند که توان و قوهای در او یافتهاند و سراغش آمدهاند.
چه خوش بود اگر تسوتایوا صدسال پیش از خودش میزیست؛ روزگاری که رودها آرام در جریان بودند. «اما معاصرت یعنی محکوم زمانۀ خود بودن. یعنی محکوم بودن به همراهی با مسیر زمانه. نمیتوانی از تاریخ بیرون بپری.» «معاصرت یعنی همهزمانی. کدامِ ما حقیقتاً معاصر روزگارمان خواهیم بود؟ فقط آینده به این پرسش پاسخ خواهد داد.» برای او آینده رسیده و میگوید که او معاصر است.
نویسنده: فاطمه نقوی
نشریۀ جهان کتاب، پیاپی 407 (مهر و آبان 1403)
کتاب آخرین اغواگری زمین، نوشتۀ مارینا تسوِتایوا، ترجمۀ الهام شوشتریزاده، تهران: نشر اطراف، 1401. 328 صفحه
بدون دیدگاه