گتسبی بزرگ (۱۹۲۵) سومین رمان فرانسیس اسکات فیتزجرالد است که چاپ اولش فقط بیست هزار نسخه فروخت. همزمان با جنگ جهانی دوم این رمان سر زبانها افتاد و به برنامهی درسی مدرسهها وارد شد و در دهههای بعد اقتباسهای فراوانی از آن صورت گرفت. مشهور است که این رمان به بهترین وجه خلاء اخلاقی جامعهی آمریکای بعد از جنگ را به تصویر میکشد. جالب اینکه فیتزجرالد از جلدی که فرانسیس کوگات برای کتابش طراحی کرد آنقدر خوشش آمده بود که بخشی از رمانش را دستکاری کرد تا با طرح روی جلد همخوانی داشته باشد! مرحوم کریم امامی برای اولین بار این رمان را با عنوان طلا و خاکستر (۱۳۴۴) به زبان فارسی ترجمه کرد (با همکاری انتشارات فرانکلین و بعدها امیرکبیر و نیلوفر) و بعد از او مترجمان مختلفی از جمله رضا رضایی این رمان را دوباره ترجمه کردهاند.
سایت Shmoop (منبع مورد استفاده برای این مطلب) سایتی است که آثار کلاسیک ادبیات را به روایتی نو بازنویسی میکند. بهزودی مجموعهی «رمانهای کلاسیک برای کمحوصلهها» در انتشارات اطراف منتشر خواهد شد. بخشی از این کتاب را در ادامه خواهید خواند:
گتسبی بزرگ، خلاصهی فصل اول
- با راوی داستان آشنا شوید. سلام راوی!
- پیش از ه رچیز یکی از نصیحتهای پدرش را برای ما غرغره میکند: «هروقت احساس کردی که دوست داری از کسی انتقاد کنی، به یاد داشته باش که همهی مردم این دنیا، از مزیتهایی که تو از آنها برخوردار بودهای، برخوردار نبودهاند» (۱.۲).
- عالی است! ما عاشق کتابهایی هستیم که با سخنرانی و موعظه شروع میشوند.
- میفهمیم که راوی ما اهل قضاوت کردن دربارهی دیگران نیست. به همین دلیل، همهی آدمها مثل کافهچیها با او رفتار میکنند و داستان زندگیشان را برایش شرح میدهند.
- و میفهمیم از خانوادهی «کاراوی» است. یعنی هم خرپول است و هم با کلاس. به دانشگاه «ییل» هم میرفته.
- عجب!!! چه ژیگولی!!
- این جناب کاراوی موقعیت داستان را برای ما توضیح میدهد: شهر نیویورک و روستاهای دوقلوی وست اگ و ایست اگ در منطقهی لانگ آیلند.
- لطفاً یادتان باشد که وست اگ که محل زندگی کاراوی ماست به اندازهی ایست اگ باکلاس ماکلاس نیست. ولی باز هم در مقایسه با بقیهی دنیا خیلی باکلاس است.
- در این اگِ کمتر باکلاس، نیک کاراوی کنار خانهی بزرگی زندگی میکند که محل سکونت آقای گتسبی مرموز است. در مورد او بعداً بیشتر توضیح میدهیم.
- راستی نیک کاراوی در کار تجارت بورس و اوراق است. به عبارت دیگر، او دلال سهام و سرمایهگذار است.
- یک روز نیک برای دیدن یکی از اقوامش به نام دیزی و شوهرش به ایست اگ میرود. تام بوکانان، شوهر دیزی از رفقای دوران دانشکدهی نیک است.
- بوکانانها پولشان از پارو بالا میرود و نیک علاقهی خاصی دارد که ما را در جریان جزییات وضع مالی آنها قرار بدهد.
- میبینیم که تام مردی هیکلی و یک بازیکن سابق فوتبال «خشن» است. معلوم است که از آن مردهای بااحساس و رمانتیک نیست.
- با دو خانم هم آشنا میشویم که لباس سفید پوشیدهاند: دیزی و دوستش جردن بیکر.
- دیزی و تام یک بچه دارند که بیشترِ عمر دوسالهاش را به خواب میگذراند.
- چه از این آسانتر!!
- وقتی در گپی دوستانه نیک اتفاقی از گتسبی حرف میزند، دیزی شوق خاصی از خودش نشان میدهد.
- در مجموع در فصل اول، دیزی خوشحال است و امیدوار به زندگی ولی یک کبودی دارد که تصادفاً تام باعث و بانی آن بوده است.
- راستی در مورد ویژگیهای خاص صدای ریز و پرهیجان دیزی هم صحبت میکنند.
- صحنهی بعدی صحنهی نسبتاً هیجانانگیزی است: یک نفر با تام تماس میگیرد، دیزی عصبانی میشود و میرود که با او دعوا کند و جردن لو میدهد که تام سروگوشش میجنبد.
- نهتنها سروگوشش میجنبد بلکه با زنی رابطه دارد که اینقدر بینزاکت است که هر دقیقه با خانهی او تماس میگیرد تا ببیند چهخبر است. ظاهراً مشکل اصلی بینزاکتی آن زن است!
- وقتی دیزی بر میگردد از زمان تولد دخترش صحبت میکند: تام موقع زایمان آنجا نبوده و دیزی آرزو میکند که ای کاش دخترش «یک احمق کوچولوی خوشگل» باشد، یعنی اینقدر خنگ باشد که متوجه خیلی از مسائل نشود.
- معلوم میشود که جردن ورزشکار است (گلفباز). نیک احساس میکند قبلاً در مورد او یک چیزهایی شنیده ولی هر چی فکر میکند چیزی یادش نمیآید. درست حدس زدید: در این مورد هم بعداً بیشتر توضیح میدهیم.
- دیزی شوخی میکند که جردن و نیک زوج خوبی خواهند شد. وای چه خندهدار!
- وقتی نیک بالاخره به خانهاش در وست اگ بر میگردد، متوجه میشود که همسایهاش آقای گتسبی در چمنزار در حال استراحت است و شاید دارد به اضافه کردن فلامینگوهای پلاستیکی به «چمنزار آبی»اش فکر میکند. چرا چمنزار همیشه آبیرنگ است؟ سؤال خوبی است.
- ولی گتسبی فقط در حال استراحت و فکر کردن به فلامینگوها نیست. او به سمت دیگر آب به یک تک نور سبز رنگ خیره شده و سپس به حالتی کاملاً نمادین دستهایش را به سمت آن نور دراز میکند.
خلاصهی فصل دوم
- از نظر نیک منطقهی بین اگها و نیویورک یک «دره خاکستر» است (٢.١) که خیلی ناخوشایند به نظر میرسد.
- بالای این منطقهی مرده، که چیزی شبیه زبالهدانی است، چشمهای دکتر ت. ج. اکلبرگ همه کس و همه چیز را میپایند. البته شاید هم بهتر است بگوییم یک تابلوی تبلیغاتی در این منطقه نصب شده که چشمهای دکتر ت. ج. اکلبرگ را نشان میدهد.
- ولی اشتباه نکنید، این تابلو یک نقاشی دیواری از یک شخص مهم یا معروف نیست بلکه فقط تبلیغ چشمپزشکی است. ولی به نظر میرسد که معنایی پشتش باشد.
- اگر به رنگها علاقهمند هستید (و بهتر است که باشید)، جالب است که بدانید در این تابلوی تبلیغاتی
چشمها آبی هستند و عینک زرد رنگ.
- بگذریم، تنها دلیلی که ما در جریان این خاکسترها و چشمها قرار میگیریم این است که نیک به همراه تام به شهر میرود و با اصرار تام جایی توقف میکنند تا او معشوقهاش را به نیک نشان دهد.
- ما عاشق بازی «نشان بده و بگو» هستیم.
- معشوقهی تام همسر یک تعمیرکار ماشین به اسم جورج ب. ویلسون است. حداقل این اسمی است که بر سردر تعمیرگاه دیده میشود.
- رفتار تام با همسر معشوقهاش (که کارهای ماشین او را هم انجام میدهد) مناسب نیست. تام نهچندان مخفیانه به معشوقهاش مرتل پیغام میدهد که با آنها به شهر برود.
- جورج، شوهر بیچارهی مرتل، کلاً از همه جا بیخبر است. او فکر میکند که مرتل به شهر میرود تا خواهرش را ببیند.
- در قطار و در مسیر به شهر، مرتل یک توله سگ میخواهد.
- معلوم است که تام هم برایش یک توله سگ میخرد. مشخص بود دیگر!!!
- اوضاع بهقدری ناجور است که نیک ترجیح میدهد هیچ نقشی در آن نداشته باشد. ولی مگر زوج خوشبخت میگذارند؟
- در شهر آنها به آپارتمان مخفی خود میروند و در آنجا با بقیه، از جمله آقای مکی و کاترین، خواهر مرتل دور هم جمع میشوند.
- آنها مقداری زیادی از ویسکیهای تام را مینوشند و نیک برای دومین بار در طول عمرش مست میشود.
- وقتی نیک از محل زندگیاش در وست اگ صحبت میکند، یکی از عیاشهای مست جمع شروع به صحبت در مورد مهمانیهای افسانهای آقای گتسبی میکند.
- خواهر مرتل در گوش نیک زمزمه میکند که مرتل و تام از همسران خود متنفرند. به نظر میرسد تام به مرتل دروغ گفته تا او را مجذوب خودش کند بدون اینکه مجبور باشد از دیزی جدا شود.
- بحثهایی هم در مورد ازدواج نکردن با افرادی از طبقات پایینتر اجتماعی می شود، کاری که ظاهراً مرتل انجام داده است.
- تام از مرتل میخواهد که اسم دیزی را نیاورد.
- مرتل البته از سر لجبازی تکرار میکند: «دیزی، دیزی، دیزی.»
- و سپس تام با مشت میکوبد تو دماغ مرتل و آن را میشکند.
- نیک مستتر از آن است که به یاد بیاورد چطور خودش را به تخت خوابش رسانده.
خلاصهی فصل سوم
- نیک مهمانیهای آنچنانی (همراه با ارکستر و غیره) را که اکثر شبهای تابستان در خانهی گتسبی به راه است وصف میکند. عدهی زیادی برای رقص و پایکوبی به این مهمانیها میآیند. خیلی از آنها هیچ وقت گتسبی را نمیبینند و اکثر آنها حتی دعوت هم نمیشوند.
- اما نیک از طریق رانندهی گتسبی به یکی از این مهمانیها دعوت شده است.
- نیک در مهمانی جردن را میبیند و به ما یادآوری میشود که او گلفباز است. همه در مورد گتسبیِ مرموز و اینکه او ممکن است یک قاتل یا مأمور اطلاعاتی سیآیاِی باشد حرف میزنند.
- (حالا احتمالاً سیآیاِی که سال ١٩۴٧ تأسیس شده نه، ولی متوجه منظورمان هستید.)
- نیک به کتابخانهی گتسبی میرود (معلوم است که او خیلی اهل مهمانی نیست). در آنجا آقایی با عینک جغدی میبیند که از اینکه همهی کتابهای کتابخانهی گتسبی واقعی هستند متعجب است.
- مرد عینکجغدی یکی از جملات معروف فیتزجرالد را میگوید: «من حدود یک هفته است که مست هستم و فکر کردم که شاید اگر در کتابخانه بنشینم مستی از سرم بپرد.»
- بیرون از کتابخانه، نیک مرد غریبهای را میبیند که به او می گوید «چهره شما برایم آشناست.» آنها در مورد اینکه هر دو در جنگ (جهانی اول) بودهاند با هم صحبت میکنند.
- معلوم میشود که مرد مرموز همان گتسبی مرموز خودمان است. کی فکرش را میکرد؟ قطعاً نیک تصورش را نمیکرد که این مرد همان آقای گتسبی باشد چون فکر میکرد گتسبی باید از او بزرگتر باشد (نیک حدوداً سیساله است).
- گتسبی برای جواب دادن به تماس تلفنی از نیک جدا میشود و کمی بعدتر خدمتکارش را میفرستد تا جردن را برای یک گپ خصوصی دعوت کند.
- توی خانه، نیک زن موقرمزی را میبیند که با آهنگ پیانو آواز میخواند و اشکهای ریملیاش صورتش را سیاه کردهاند.
- همه با همسران خود دعوا میکنند. مردها ناراحت هستند چون اجازه ندارند با خوشگلهای جوان حرف بزنند و زنان عصبانی هستند چون شوهرانشان دنبال صحبت کردن با خوشگلهای جوان هستند.
- میشود تصور کرد که به خوشگلهای جوان خیلی خوش میگذرد.
- جردن بعد از صحبت با گتسبی، با خبر «هوسانگیزی» که شنیده سر به سر نیک (و ما) میگذارد ولی چیزی از خبر را لو نمیدهد. از نیک دعوت میکند که او را در خانهی یکی از بستگانش ملاقات کند.
- گتسبی با اصطلاح دوستانهی مخصوص خود از نیک خداحافظی میکند. آنها قرار میگذارند که فردا سری به قایق پرسرعت او بزنند.
- اما هیجانات هنوز تمام نشدهاند. نیک زوجی را میبیند که موقع بیرون رفتن از ورودی اختصاصی با دیوار تصادف کردهاند و یکی از چرخهای ماشینشان داغان شده. راننده؟ کسی نیست جز شخص شخیص آقای عینکجغدی.
- نه، صبر کنید. چند لحظه بعد، متوجه میشویم که رانندهی ماشین آقای عینکجغدی نبوده و کس دیگری در ماشین بوده است. به شما پیشنهاد میکنیم این صفحه را برای رجوع مجدد در آینده علامت بگذارید.
- شب مهمانی تمام میشود.
- نیک به روال روزمرهی خود که چیزی نیست به جز کار، خوردن وخوابیدن ادامه میدهد و تا اواسط تابستان که نیک و جردن با هم صمیمیتر میشوند، از جردن خبری نیست.
- نیک میگوید این عشق نیست بلکه کنجکاوی است.
- ما هم باور کردیم رفیق! هر چی میخواهیبگویی تا خودت را قانع کنی بگو.
- وقتی جردن در مورد باز گذاشتن سقف یک ماشین کروکی قرضی دروغ میگوید، نیک آن داستان کذایی را به یاد میآورد: جردن ممکن است در یک مسابقه حرفهای گلف تقلب کرده باشد.
- و حالا یک جمله کذایی دیگر از فیتزجرالد: «حقهبازی و نادرستی در زنها چیزی است که آدم هیچ وقت از ته دل عیب نمیداند.» چه خنده دار!!!
- تازه، جردن رانندهی خیلی بدی هم است. ولی ما نمیخواهیم رانندگی خانمها را مسخره کنیم، مخصوصاً چون حقیقت ندارد.
- نیک از جردن میخواهد که با دقت باشد ولی جردن میگوید تا وقتی بقیه، رانندههای حواسجمعی باشند مشکلی پیش نمیآید. او می گوید امیدوار است هیچ وقت با آدم حواسپرتی مثل خودش آشنا نشود. او به نیک می گوید: «از آدمهای حواسپرت متنفرم. برای همینه که از تو خوشم میاد.»
- نیک دیگر تکلیفش مشخص است. میداند که باید رابطهاش با آن دختر در شیکاگو را به هم بزند. به خودش تبریک میگوید که جزو معدود آدمهای درستکاری است که به عمرش شناخته…
مترجم: زهرا نژادحسینیان
بدون دیدگاه