سلینجر در رمان ناطور دشت (۱۹۵۱) دو روز از زندگی پسری شانزدهساله را روایت میکند که تازه از مدرسه اخراج شده و جالب اینکه این کتاب بعد از انتشارش در بسیاری از مدارس ممنوع شد. سلینجر وقتی در ارتش آمریکا خدمت میکرد، نسخهی پیشنویس این رمان را با خود به جنگ جهانی دوم برد. خودش در جنگ چهکاره بود؟ بازجوی اسرای جنگی! مارک دیوید چپمن (قاتل جان لنونِ خواننده)، جان هینکلی (کسی که سال ۱۹۸۱ به سوی ریگان، رییسجمهور وقت آمریکا، شلیک کرد) و بنا به قولی لی هاروی آزوالد (قاتل جان اف. کندی) هم عاشق این کتاب بودند.
اولین بار احمد کریمی رمان ناطور دشت (۱۳۴۵) را با همکاری انتشارات فرانکلین (و بعدها انتشارات امیرکبیر، ققنوس و علمیفرهنگی) به زبان فارسی ترجمه کرد. کریمی عنوان این کتاب را (که به معنای محافظ و نگهبان دشت است) از این بیت از سعدی وام گرفته است: جهاندیده پیری بر او بر گذشت / چنین گفت خندان به ناطور دشت.
سایت Shmoop (منبع مورد استفاده برای این مطلب) سایتی است که آثار کلاسیک ادبیات را به روایتی نو بازنویسی میکند. بهزودی مجموعهی «رمانهای کلاسیک برای کمحوصلهها» در نشر اطراف منتشر خواهد شد.
ناطور دشت، خلاصهی فصل اول
- از همان صفحهی اول، راوی قصه برای آدم فیلم بازی میکند و قبل از شروع داستان میگوید: «اگر واقعا می خواهید ماجرا را بدانید…»
- ما که یادمان نمی آید چیزی خواسته باشیم. اما بگذارید ببینیم چه می خواهد بگوید.
- اولین چیزی که دربارهی جوانک قهرمان داستان میفهمیم این است که پدر و مادرش خوش ندارند سفرهی دلش را پیش هر کس و ناکسی باز کند. ولی اصلاً اهمیتی ندارد چون او سیر تا پیاز همهی دیوانهبازیهای کریسمس پارسال را برای ما تعریف میکند.
- برادری دارد به نام دی. بی. که به قول راوی دارد در هالیوود هرزگی میکند. ما میدانیم که بندهی خدا فیلمنامهنویس است. دی. بی. قبلاً داستان کوتاه مینوشته مثل داستان «ماهی طلایی اسرارآمیز» که قصهی پسربچهای است که نمیگذارد احدالناسی ماهیاش را ببیند. حالا که دی. بی. فیلمنامهنویس شده به نظر راوی ما دارد هرزگی میکند.
- بگذریم. راوی قصه حالش از آدمهای قالتاق به هم میخورد و حالا که برادرش خرپول شده و یک ماشین جگوار خریده به نظرش او هم به این جرگه پیوسته است.
- با این حساب خیلی از ماها هم قالتاقیم و خودمان خبر نداریم.
- او از فیلم و سینما هم حالش به هم میخورد. کلاً چیزهای زیادی حالش را به هم میزنند. پس بهتر است به این موضوع عادت کنیم.
- بر میگردیم به جریان «کریسمس پارسال». قصه از روزی شروع میشود که راوی ما دبیرستان پنسی را برای همیشه ترک میکند. پنسی یکی از مدارس پیشدانشگاهی مزخرف در ایالت پنسیلوانیا واقع در سواحل شرقی آمریکاست که بچهمایهدارها آنجا درس میخوانند. از مصادیق بارز حقهبازی!
- در آن شنبهی کذایی مسابقهی فوتبال مهمی در دبیرستان پنسی بین دو تیم پنسی و رقیبش سکسون هال برگزار میشود. اما معلوم نیست چرا راوی ما حال و حوصلهی تماشای بازی را ندارد. برای همین هم بالای تپهای پرسه میزند و جمعیت را از دور تماشا میکند.
- راوی گریزی هم می زند به سلما ترمر، دختر مدیر مدرسه و تنها دختر آن اطراف. میگوید پدر سلما آدم لجنی است و جای شکرش باقی است که دخترش به این موضوع واقف است. این را هم میگوید که سلما سینههای مصنوعی میگذارد. اما معلوم نیست این نکته چه ربطی به داستان دارد.
- میخواهید بدانید چرا راوی قصهی ما بازی فوتبال را تماشا نمیکند؟ از قرار معلوم او سرپرست تیم شمشیربازیست و دست بر قضا همان شنبهی کذایی، کلهی سحر تمام بندوبساط شمشیربازی را توی مترو جا گذاشته.
- به نظر ما هم دور شدن از جلوی چشم یک مشت شمشیرباز عصبانی، استراتژی هوشمندانهای است.
- دلیل دیگرش هم این است که میخواهد قبل از ترک مدرسه، به دیدن معلم تاریخش، آقای اسپنسر، برود و از او خداحافظی کند.
- راستی چرا دیگر به مدرسه بر نمیگردد؟
- اتفاق خاصی که نیفتاده فقط از هیچ درسی نمرهی قبولی نگرفته است.
- به نظر میآید راوی ما سابقهی درخشانی در اخراج شدن از مدرسه دارد.
- همین طور که اطراف تپه میپلکد، دارد از سرما قندیل می بندد چون در مدرسه دزد حقهبازی کت پشم شترش را کش رفته است. کت پشم شتر. چه خفن! سعی می کند نوعی حسوحال خداحافظی درستوحسابی پیدا کند.
- یاد روزی میافتد که با دو تا از دوستانش در محوطهی مدرسه تا بوق سگ فوتبال بازی کردند، تا وقتی که دیگر چشم، چشم را نمیدید.
- یادآوری این خاطره حس دلتنگی لازم را در او زنده میکند و به طرف خانهی آقای اسپنسر راه میافتد. البته نمیتواند خیلی تند راه برود چون دویدن برای یک سیگاریِ قهار کار دشواری است.
- نکتهی دیگری که از وضعیت راوی دستگیرمان میشود این است که از پارسال تا حالا شش و نیم اینچ قد کشیده، احتمالاً چیزی حدود شانزده هفده سانتیمتر!!! و مرض سل هم گرفته و برای آزمایشهای کوفتی و این جور چیزها به محل فعلیاش آمده است.
- انگار در حال حاضر در یک جور بیمارستان یا آسایشگاه است.
- وقتی به خانهی اسپنسرها می رسد، خانم اسپنسر اسمش را صدا می زند و به داخل خانه دعوتش میکند.
- تازه میفهمیم اسمش چیست: هولدن.
فصل دوم
- اسپنسرها خیلی پیرند. هفتاد سال را شیرین رد کردهاند.
- نام خانوادگی هولدن، کالفیلد است.
- هولدن کالفیلد به محض اینکه پایش را در اتاق خواب آقای اسپنسر میگذارد، از آمدنش پشیمان میشود.
- آقای اسپنسر حولهی حمام پاره و رنگ و رو رفتهای پوشیده و در حالی که در انبوهی از ویکس و قطرهی بینی مدفون شده، ماهنامهی آتلانتیک میخواند.
- ای بابا، محض رضای خدا دست از سر پیرمرد بردار! توقع داشتی با این حالش کت و شلوار دامادی بپوشد؟
- صحبت آقای ترمر، مدیر مدرسه پیش میآید و اینکه به هولدن گفته به زندگی باید مثل یک جور بازی نگاه کرد.
- هولدن اصلاً این حرفها تو کتش نمیرود و معتقد است فقط اگر جزو از ما بهتران باشی زندگی میتواند یک جور بازی باشد.
- اینجا چیزهای تازهای دستگیرمان میشود: این چهارمین مدرسهای است که هولدن از آن اخراج شده؛ «پسر!» را در حرفهایش زیاد به کار میبرد؛ موقع تمام این ماجراها شانزده سالش بوده، موهای جوگندمی دارد و عین بچههای دوازده ساله رفتار میکند، البته به غیر از مواقعی که عقلش سر جایش است.
- آقای اسپنسر انگشتش را توی دماغش میکند.
- چه صحنهی جذابی!
- درست همان لحظهای که حس میکند آقای اسپنسر در شرف بالای منبر رفتن است تصمیم میگیرد زودتر بزند به چاک، اما سخنرانی آقای اسپنسر شروع میشود.
- آقای اسپنسر میخواهد بداند هولدن چه مرگش شده و راوی ما هم اعتراف میکند که در چهار درس رد شده است.
- تازه تنها دلیلی هم که در درس انگلیسی نمرهی قبولی آورده این است که تمام کتابها را قبلاً در مدرسهی دیگری خوانده (قبل از آنکه از آن یکی مدرسه هم بیرونش کنند).
- آقای اسپنسر حقهی کثیفی به هولدن میزند: او را وادار میکند مقالهی امتحان نهاییاش را (در درس تاریخ) بلند بلند بخواند. هولدن یک سری مزخرفات دربارهی مصریها نوشته و پایین صفحه هم یادداشتی نوشته با این مضمون که «من میدانم چرت و پرت نوشتم، اشکالی ندارد اگر من را مردود کنید.»
- آقای اسپنسر بعد از اینکه کفر هولدن را حسابی با این کارش در میآورد، میخواهد بداند چرا هولدن مدرسههای قبلیاش را ترک کرده است.
- هولدن خیلی حوصلهی سینجیمهای آقای اسپنسر را ندارد، اما میگوید به این خاطر مدرسه را ول کرده که دور و برش را آدمهای قالتاق گرفته بودند و مدیر مدرسه هم آدم لجنی بود. این به نظرتان آشنا نمیآید؟
- اصلاً هولدن برایش مهم نیست که در آینده چه بلایی سرش میآید؟ بالاخره که یک روز سر عقل میآید ولی آن موقع دیگر خیلی دیر شده.
- این موضوع حسابی حال هولدن را میگیرد.
- برای همین هم فلنگ را میبندد. وقتی دارد از خانه بیرون میرود صدای اسپنسر را از پشت سرش میشنود که چیزی را فریاد میزند ، چیزی شبیه «موفق باشی».
- این هم البته خیلی ضدحال است.
فصل سوم
- هولدن یک رودهی راست توی شکمش ندارد. در اصل او چاخانترین آدمیست که تا به حال در زندگیتان دیدهاید.
- حالا با این حساب چطوری حرفهایش را باور کنیم؟
- بعد از یک نطق کوتاه دربارهی چاخان کردن، هولدن از خوابگاهش تعریف میکند که در ساختمان اوسنبرگر است. ساختمان به اسم یک بابایی است به اسم اوسنبرگر که از شاگردان قدیمی پنسی بوده و زده توی کار کفنودفن و کلی پول پارو میکند.
- هولدن حالش از این یارو بهم میخورد.(اوسنبرگر یک بار برای سخنرانی آمده پنسی و یک مشت حرفهای صد تا یه غاز و کسالت بار دربارهی رازو نیاز با عیسی مسیح تحویل آنها داده است).
- به نظر هولدن تنها بخش باحال سخنرانی آنجایی بوده که یکی از حاضران باد پر سر و صدایی از خودش در کرد.
- حالا هم هولدن برگشته به اتاقش در خوابگاه اوسنبرگر و کلاه شکاری قرمز مورد علاقهاش را جوری روی سرش گذاشته که لبهاش از پشت آویزان است.
- هیچ تعجبی ندارد که این جوانک توی چشم میزند.
- وقت علافی کردن است. هولدن در اتاقش لم میدهد و مشغول خواندن کتاب خارج از آفریقا میشود، کتابی که اشتباهی از کتابخانه قرض گرفته است.
- طبیعتاً اینجا جا دارد دربارهی کتابخوانی هم اظهار فضل کند. نویسندهی مورد علاقهی هولدن برادرش دی.بی. است (و همینطور رینگ لاردنر که داستانهای ورزشی مینویسد)، اما هولدن بیشتر با کتابهای خندهدار حال میکند.
- با کتابهایی که بعد از تمام کردنشان دلت بخواهد نویسنده دوست صمیمیات بود و میتوانستی بهش زنگ بزنی و با او دو کلام اختلاط کنی. (مثلاً مثل نویسندهی ناطور دشت؟)
- هولدن بدش نمیآید به توماس هاردی هم یک زنگی بزند. راستش این موضوع باعث میشود دوباره به عقلش شک کنیم.
- بگذریم. چند صفحه از کتاب خارج از آفریقا را که میخواند، سر و کلهی این یارو رابرت اکلی پیدا میشود. اکلی پسر درازیست با دندانهای جرمگرفته و صورت پر از جوش.
- بعد از اینکه اکلی سرکی میکشد تا مطمئن شود استردلیتر (هماتاقی هولدن) آنجا نیست، بیدعوت میآید داخل اتاق تا با هولدن گپی خودمانی بزند.
- هولدن پا نمیدهد.
- اکلی برای اینکه هولدن را به حرف بیاورد از در دیگری وارد میشود: چرخی دور اتاق هولدن میزند، وسایل شخصیاش را بر میدارد و آنها را سر جای عوضی میگذارد.
- یکی از این چیزهای خصوصی عکس دختری است به نام سالی هیز که هولدن قبلاً با او سر و سری داشت. (سادهترش میشود همان عبارت «رابطهی پیچیده» در استتوس فیسبوک) هولدن بالاخره وا میدهد و شروع میکند به مسخرهبازی در آوردن، که این یعنی لبهی کلاه شکار را جلوی چشمش میکشد و ادای کورها را در میآورد.
- یادتان میآید قبلاً گفته بود گاهی مثل بچههای دوازده ساله رفتار میکند؟
- اکلی هولدن را دربارهی کلاه قرمزش سؤالپیچ میکند و به او میگوید این یک کلاه شکار آهو است.
- هولدن باور نمیکند و میگوید این کلاه آدمکشهاست. (ظاهراً آن موقعها زندگی سادهتر بوده چون الان اگر چنین حرفی بزنی کتبسته میببرندت کلانتری.)
- اکلی شروع میکند به گرفتن ناخنهای پاهایش و همهی ناخنها را میریزد کف اتاق. چه حال بههم زن!
- پسرها باز دربارهی استرادلیتر حرف میزنند که با دختری رفته سر قرار. اکلی اصلاً از ریخت و قیافهی استرادلیتر خوشش نمیآید، ظاهراً به این دلیل که استرادلیتر بهش گفته اگر هر از گاهی دندانهایش را مسواک بزند چیزی ازش کم نمیشود.
- هولدن پشتِ اکلی در میآید و میگوید شاید استرادلیتر آدم از خودراضیای باشد اما اگر مثلاً کراواتش حسابی چشم تو را گرفته باشد حاضر است آن را دودستی تقدیمت کند.
- (زمانه فرق داشته گویا، جوانکها طوری از کراوات حرف میزنند که انگار خیلی تحفه است.)
- انگار که مویش را آتش زده باشند، سروکلهی استرادلیتر پیدا میشود تا کت هولدن را قرض بگیرد.
- اکلی گورش را گم میکند و هولدن کتش را به استرادلیتر میدهد و از او میخواهد که با آن شانههای کوفتی و پهنش کتش را گشاد نکند.
- استرادلیتر پیراهن و کراواتش را در میآورد تا ریشهایش را بتراشد و پز هیکل ورزشکاریاش را بدهد. باشد، فهمیدیم هیکلت ردیف است.
- همزمان دوستدخترش در ساختمان فرعی منتظر اوست.
فصل چهارم
- هولدن که کار بهتری ندارد بکند با استرادلیتر میرود توی دستشویی تا وقتی استرادلیتر ریش میتراشد و با صدای گوشخراشی سوت میزند موی دماغش بشود.
- استرادلیتر یک لجنِ نهفته است. همیشه حسابی به سر و وضعش میرسد و تر و تمیز است اما آن دسته از چیزهایش را که کسی نمیبیند کثافت محض است، مثل همین تیغ ریشتراشی زنگزدهاش که پر از خردهریش و کف شده. اَه حالمان به هم خورد.
- هولدن قبول دارد که استرادلیتر خوشتیپ است اما به نظرش سر و وضعش بیشتر به درد عکس کتاب معرفی فارغالتحصیلان مدرسه میخورد.(یعنی این به خودی خود کافی نیست؟)
- راستی، استرادلیتر احتیاج به لطف بزرگی دارد. ای بابا! هولدن میگوید (به ما نه، به استرادلیتر) همیشه این آدمهای خوشتیپ که کشتهمردهی خودشان هستند میخواهند یکی در حقشان لطف بزرگی بکند. بگذریم. بههرحال درخواست بزرگی که استرادلیتر دارد این است که هولدن برایش انشایی بنویسد، اما نه یک چیز خیلی خفن. فقط یک انشای معمولی، که حتی لازم هم نیست که حتما ویرگولهایش را رعایت کند. ایش! (شمارهی دو) هولدن حالش به هم میخورد از اینکه امثال استرادلیتر وانمود میکنند تنها دلیلی که بلد نیستند انشا بنویسند به خاطر ویرگول است، در حالی که فقط به این خاطر است که از انگلیسی هیچی بارشان نمی شود. در هر صورت، هولدن جوابش را با اجرای رقص پایی میدهد که مخصوص این فیلمهای درپیت موزیکال است. با اینکه هولدن از سینما حالش به هم میخورد اما حال میکند ادای هنرپیشهها را دربیاورد.
- استرادلیتر از این ادابازیهای هولدن خندهاش میگیرد و بعد از کلاه شکار هولدن تعریف میکند تا خرش کند و وادارش کند برایش انشا بنویسد. (که فقط هولدن کافی است یک چیزی را توصیف کند، هر چیزی.)
- هولدن سراغ دختری را میگیرد (فیتزجرالد) که استرادلیتر قبلاً با او دوست بود. استرادلیتر میگوید سن دختره به هولدن نمیخورد و زیادی بزرگ است و هولدن جوابش را با انجام فن نلسون (فنی درکشتی) روی استرادلیتر میدهد.
- اما استرادلیتر (که خیلی هیکلی است) هولدن را (که زپرتی است) عین آب خوردن از خودش دور میکند.
- برمیگردند به خالهزنکبازیشان. استرادلیتر میگوید اسم دوست دختر جدیدش جین گالافر است. هولدن از شنیدن این اسم تقریباً پس میافتد.
- اسمش در واقع جِین است نه جین و هولدن عملاً از بچگی با آنها همسایه بوده. تابلو است که استرادلیتر هیچی از این دختر نمیداند اما هولدن شروع میکند به وراجی دربارهی اینکه دخترک وقتی کوچک بود رقص باله میکرده و با هم چکرز بازی میکردند و دختره هیچوقت مهرههای شاهش را از ردیف آخر تکان نمیداد چون ازترکیبشان در آن حالت خوشش میآمد.
- هولدن میداند بیشتر مردم حوصلهی شنیدن این جزئیات را ندارند. ظاهراً استرادلیتر هم جزو این اکثریت است.
- استرادلیتر به هولدن چراغ سبز نشان میدهد که برود پایین و به جین سلام کند اما در عوض هولدن دور و برش میپلکد و از ناپدری جین حرف میزند که الکلی بوده و عادت داشته همیشه لخت تو خانه بچرخد.
- حالا استرادلیتر گوشهایش تیز میشود.
- هولدن به او میگوید سلامش را به جین برساند اما میداند استرادلیتر از آن آدمهاست که هیچ وقت سلام به کسی نمیرساند حتی وقتی به خودت زحمت میدهی و از او درخواست میکنی.
- استرادلیتر و جین امشب چه برنامهای دارند؟
- کار زیادی نمیشود کرد، جین باید قبل از نه و نیم شب به خوابگاهش (که نزدیک مدرسهی شبانهروزیاش است) بر گردد.
- این ماجرا اعصاب هولدن را به هم میریزد، چون میداند استرادلیتر یحتمل توی این فکر است که اگر جین میدانست با چه حرامزادهی خوشتیپی میرود سر قرار، ساعت سهی صبح هم به خوابگاه بر نمیگشت.
- این دقیقاً همان چیزی است که استرادلیتر به آن فکر میکند. استرادلیتر نوشتن انشا را به هولدن یادآوری میکند و از اتاق میزند بیرون.
- هولدن از اینکه اکلی (که جوشهای صورتش را میچلاند) به اتاق برمیگردد واقعاً خوشحال میشود، چون باعث میشود حواسش پرت شود و به این فکر نکند که استرادلیتر یحتمل دارد با جین چه غلطی میکند…
مترجم: نازنین سپهریراد
بدون دیدگاه