
حسام آبنوس
در این کتاب شما حتما یاد خواهید گرفت که چطور به جزئیات در نوشتن دقت کنید. حالا فرقی ندارد میخواهید جستار بنویسید یا داستان. به خوبی نویسنده نشان داده که جزئیات تا چه پایه در نگارش اهمیت دارد و میتواند به متن شما جان ببخشد. حال و هوای متنها هم به شدت خوب بود و جدا از تکنیکی بودن آنها حس و حال خوبی داشت.
Amirsaman
من معین فرخی را با پادکست داستان هزارتویش شناختم، و بعد فهمیدم دبیرستان که بودم ترجمههایش را در داستان همشهری خوانده بودم. یک مجموعه داستانی هم دارد به نام «برف محض» که البته هنوز نخواندهامش. در گودریدز هم کماکان هست و غرولندکنان ریویو مینویسد -خصوصا دربارهی ترجمهها و رمانهای فارسی- و البته که خودش مترجم خوبی است و در این کتاب هم یک مقدمهی بدرد بخور دربارهی والاس نوشته.
لیلی
…جستار دومی درباره «وحشت» پس از واقعه ۱۱ سپتامبره، توی یه شهر کوچیک و محلی امریکا. همهی ۳ ستارهای که به کتاب دادم به خاطر همین یکیه. توجه نویسنده به جزئیات رفتاری آدمها پس از همچین اتفاقی، جایی که ازش متن رو شروع کرده بود، و پایان کلیشهای ولی به شدت زیباش من رو واقعا مجذوب کرد، و توقعم از یک جستار روایی رو کاملا برآورده… بنظرم ترجمهش خوب، و حتی خیلی خوب اومد.
Amir Azad
جستار اول و سوم خیلی خوب بود… ترجمه عالی بود و کیفیت و طراحی و چاپ تقریبا بدون نقص. وسوسه شدم جستار نویسی کنم
Hamid
جستار اول رو قبلاً خونده بودم و دوستش داشتم. بعدیها هم هر چند برام به زیبایی اولی نبود اما یک نفس خوندم و خوشم اومد. راستش بیشتر از اونکه محتوا رو دوست داشته باشم شیفته این شیوه نوشتارم. امیدوارم ناشرهای دیگه هم سراغش برن و نشر اطراف هم این مجموعه رو با کیفیت ادامه بده.
Mohamad Alemorad
کتاب پر بود از بررسی بدیهیاتِ زندگی با عینک و دید عمیق تری از زندگی عادی انگار که با چیزی که شاید بتوان فلسفه خواندش چاه می زند برای اکتشاف معنا از لایه های زیرین زندگی روزمره ی ملال آور!
کاری که عاشق و به شدت نیازمندم بهش برای تحمل روزمرگی…
Zeinab Ansary
نکته جالبش برای من این بود که از یک جایی متوجه شدم متن قرار نیست چیزی به من یاد بدهد بلکه میخواهد با سبک نوشتنش مرا شگفت زده کند… لابستر و فدرر عالی بود.
Shabnam Kohanchi
سبک نگارش و نگاهی بی نظیر به رویدادها و آدمها و جریان زندگی. چهار جستاری که میتواند به روزنامهنگاران کمک کند از چارچوب خشک و تکراری که تبدیل به عرف نگارشی (گزارش) شده خارج شوند، گزارشات خود را در قالب جستار روایی بنویسند در حالی که از بعدی جدید به موضوعات مینگرند.
Maryam Fardi
کتاب برای کسانی که می خواهند این سبک از نوشتار را یاد بگیرند واقعا مفیده. منکر کیفیت بالای مقاله ها و هنرمندی نویسنده در بیان موضوع از زاویه دید خاص خودش نیستم. یعنی مثلا لم داده ای و در اوج کسالت مقاله رو میخونی و اصلا سر در نمیاری که موضوع از چه قراره، یهو در یک پاراگراف از جا می پری و تازه متوجه منظور اصلی نویسنده میشی.
Mohammad
ترجمهی خوب، موضوع جالب و چاپ عالی.
چه کتاب جذابی! نویسنده نگاه خیلی خیلی تیزبین و دقیقی داره. ایدههای نویی رو مطرح میکنه و شرح میده.
در سخنرانی اول حرفهای خوبی میزنه که به نظرم برای داشتن زندگی راحت مهمه که بدونیمشون. بهصورت چکیده اینکه وقتی اتفاقی میافته در زندگی که طوری نیست که ما دوست داشته باشیم، نیازی نیست که شخصیسازی کنیم. به این معنا که اگه یکی از کنار ما لایی میکشه، مساله این نیست که مشکل شخصی با ما داره. برای اینکه اعصابمون کمتر خورد بشه باید این احتمال رو در نظر بگیریم که شاید داره میره بیمارستان.
این دیدگاه نمیگه که همیشه بقیه نسبت به ما حق دارن. فقط میگه وقتی عصبی میشیم یه نگاه دوبارهای بندازیم و احتمالات دیگهای رو که حق رو از ما سلب میکنه هم در نظر بگیریم.
مقاله درباره ۱۱ سپتامبر برام صرفا جالب بود.
مقاله دربارهی لابستر رو خیلی دوست داشتم و با شروعش دهنم حسابی آب افتاد و عجیب حال کردم ولی وقتی وارد بحث اصلی شد -زندهزنده آبپز کردن حیوون بینوا و بیان انواع دیدگاهها نسبت به این قضیه- ماجرا رو تلخ کردن و مهمونی لابسترخوریم رو خراب کرد.
مقاله سوم اوج تیزبینی نویسنده رو نشون میداد. که چقدر میتونه دربارهی بازی کردن یک ورزشکار حرف بزنه. دربارهی راجر فدرر و تنیس. بخشی که زیاد برام جالب بود اونجا بود که میگفت برای نبوغ، مهارت کافی نیست. باید مهارت رو جوری نشون بدی که انگار داری کار خاصی نمیکنی. اون وقته که یه آنِ آنجهانی توی انجامدادنت دیده میشه و اون وقته که میتونی نابغه باشی. و اینو مقایسه کردم با بازیگرای عالی، ورزشکارای عالی، نوازندهها. همه اونایی که بهترین بودن همیشه طوری بودن که انگار دارن کار خاصی نمیکنن. بهترین نوازندهها موقع پیانو زدن ورجه وورجه نمیکنن. برعکس طوری انگشتاشون روی کلیدا سر میخوره که آدم میمونه که این چقدر راحته. و اینجاست که نبوغ دیده میشه. روحی غیرانسانی -ماورا انسانی- که به انسان این امکان رو میده که بیشتر از بقیه بپره، سریعتر بدوعه و تریلهای سریعتری رو بنوازه.
ادبیات در این روزها که همه چیز از معنا تُهی شده است آیا ما را برای یافتنِ معنایی شخصیشده و خصوصیشده یاری میکند؟ (بماند که این خودش یک پرسشِ پیچیده است که آیا ادبیاتِ امروز و گونههایی که دارد خودش دارای معنا هست؟! من گمانم را بنا بر این میگذارم که ادبیات را تنها یا دستکم یکی از اندک راههای یافتن معنا بدانم). این دیدگاهیست که با آن دربارهی چهار جُستار از والاسِ فقید این چند بند را نوشتهام.
در روزمرگیها و گرفتاریهای ناگزیری که زندگی برای هر آدم گِرد آورده است چه چیز یا چه چیزهایی میتواند دستکم اندکی آرامشِ درونیشده، شخصیشده برای آدم بیاورد؟ گویا تنها خواندن باشد و در ژرفای معنایی واژهها در پیکرهی جملهها و متن فرو رفتن. سود بردن از ادبیات برای واکاوی پدیدههای بیرونی و درونی کردن آنها و در همان حال دور شدن از امرِ روزمرهی زندگی که شبیهترین شکل ممکن را به بیهودگی و بطالتِ ذهن در این روزها با خود دارد، راهی ست برای استخراج معنی از همین روزمرگیها، معانی فراموش شده. و این گونه است که میشود از این چهار جستار آموزههای سودمندی را آموخت
توجه به شکلِ فراموش شده و طبیعیِ پدیدههای هر روزه که باز نگری به آنها از راه ادبیات، ادبیاتی درونی شده و شخصی (تاکید از من است) بی گمان معناهایی شگفت انگیز را به یادمان خواهد آورد. حتا پدیدههایی که در نگاهِ روزانهی ما بیاندازه بی معنا دیده شوند (مثال اینکه برخی از ما پیگیرِ پدیدههای عادی ییمانند لیگهای فوتبال هستیم. یا پیگیر خبرهای سینمایی و فیلمهای روز و رخدادهای پیرامون همهی اینها) اما همانها هستند که در پایان، راه برونرفتِ ذهنِ زنگار گرفته و درونِ ملتهبِ ما را نشانمان خواهند داد. چهار جستارِ والاس با این دید گزینشهای خوبی هستند. هرچند که ما دسترسی کوچکی به نوشتههای او داشتهایم اما کارکردِ همین شمارِ اندک هم خوشایند است. پایان حرفم اینکه ادبیات میشود راهِ گریز از همهی آن چیزی که نمیخواهم وجود داشته باشد و دریچهای برای بیرون پریدن؛ همانجور که سینما هم چنین هست
نوشتهای بر ترجمه: لحنِ ترجمه در دو جستار پایانی را آن جور که میخواهم نمیپسندم. این پرسش در ذهنم هست که مترجم تلاش کرده است که لحنِ والاس را همان جور که هست نشان بدهد یا این شکل از ترجمه که عامیانه و خودمانی به نظر میرسد شکلبندی اوست بر ترجمهی جستارها؟ استفادهی پیوسته از “الخ” در جای جای متن اصلن دل پسندم نیست (نظرشخصی) هم چنین استفاده از کلمهی “خفن” و استفاده از ترکیبهایی مانند “پتا طور” برای بیانِ شکل رخداد یا مانند آوردن، به گمانم آن پرسش را در ذهن تازه میکند که مترجم قصد داشته است لحنِ آمریکایی روایت را فارسیسازی کند یا ترجمهاش بامزه باشد؟ (بنا به تعریفی که از جستار روایی در کتاب کرده است).
پس نوشت ۹۷.۱۲.۲۱: مترجمِ نازنینِ کتاب با شرحی که برای من نوشت، پرسشم دربارهی ترجمه را پاسخ گفت، که با اندکی تغییر (نه در محتوا) با رخصت از او اینجا میآورمش:
نثر والاس، اونقدر که من میفهمم، نثریه که ریزبینی ادبی، دقت علمی و اصطلاحهای عامیانه زیاد داره. خیلی وقتها تو ساختار جملات هم از ساختار جملات عامیانه استفاده میکنه. برای همین هست که من تو ترجمه از این دست کلمات استفاده کردم، به گمانم مترجم باید کاملن در خدمتِ نویسنده باشه و سعیام هم بر همین بوده.
سپاس از معین فرخیِ ارجمند
تهران بارانی بود، من تصادف کرده بودم. فشار کاری/ دانشگاه/ زندگی بیداد میکرد و هیچ راهی نداشتم جز خریدن این کتاب و خواندنش به همراه یک ماگ بزرگ آمریکانوی دبل.
خب این مقدمهٔ چیده شده را در نظر بگیرید، در حالی ک شلوغ و استرسزاست، زیباست. کتاب هم دقیقن همین طوریه. و واقن از آشنایی با آقای دیوید فاستر والاس خوشحال و خرسند شدم. اخیرن نویسندهای که واقن از آشناییش خوشحال بشم کم دیدم برای همین این مصاحبت رو به فال نیک میگیرم. هر چند که جستارها خیلی نزدیک به روزنامهنگاری میشدند و من واقن از این ماجرا بیزارم اما، الحق و الانصاف، جهانبینی یونیکی داشت و کار نهایی هم بسیار تمیز بود.
ساعت ۱۰ صبح با هزار زور و زحمت از خواب پا شدم. با چشمای نیمه باز و یه کیف خسته و ولو توی دستم میخوام سوار مترو بشم که آدمها انگار که به پشتشون موشک وصل کرده باشن هی از یه ور به یه ور دیگه میدون احتمالا همونطوری که من نمیدونم برای چی انقدر میدون خودشون هم خبر ندارن. همینجوری من نمیدونم اصلا چرا آدما دستهجمعی تصمیم میگیرن که همگی یک مشت کار احمقانه رو هی تکرار و تکرار و تکرار بکنن.
من و احتمالا هر کس دیگهای که این رفتارارو درک نمیکنه سندروم دیوید فاستر والاس رو داره. همینه که من رو علاقمند و عاشق این نویسنده کرده که همیشه توی این رفتارای جمعی داره میپرسه چرا و هیچوقت این شلوغیها و تندتند حرکتهای تقلیدی کردن رو درک نکرده در حالی که انجام ندادنشون زندگی رو خیلی لذتبخشتر میکنه.
دیوید فاستر والاس رمان نویس فوقالعاده موفقیه که وقتی به سفارش چند تا مجله شروع میکنه جستار روایی نوشتن انقدر خوبه که همه میگن کاش والاس فقط بشینه و جستار بنویسه.
این کتاب سه تا جستار رواییه که والاس به سفارشْ نوشته و بعدا در کتاب چاپ شده و یه سخنرانی و تنها سخنرانی عمر والاس که برای فارغالتحصیلای دانشگاه ایراد کرده. سخنرانی فوقالعادهای در باب تکرار و روزمرگی. فکرش را بکنید برای فارغالتحصیلا بگید که تازه میخوان وارد روزمرگی زندگی بشن.
تو جستار اول رفتار تقلیدی مردم بعد از یازده سپتامبر رو به مسخره میگیره. یه متن جذاب و پر از خنده. تو جستار دوم توریسم و جشنوارهی لابستر ایالت مِین رو به مضحکه میگیره و انصافا به شکل نگاه خواننده رو به رخدادهای اجتماعی عوض میکنه. و جستار آخر نمایش تمام قامت زیبایی ورزش، تنیس و راجر فدرر است.
اندیشهی فاستروالاس عمیقا ارزش مطالعه و تفکر داره. اندیشهی ناب و جذاب هرچند که خودش توان هضمش رو نداشت و در نهایت بعد افسردگی بسیار شدید به زندگیش پایان داد.
من اگر بودم اسم کتاب رو میذاشتم «در ستایش جزئیات».
کتاب شامل سه جستار و یک سخنرانیه، که بسیار بسیار بیربطن. نه تنها به هم، بلکه از نظر من به زندگی هم. یعنی اصلا توقعی که زیرعنوان کتاب داره رو برآورده نکرده بود به نظر من راستش. موضوعات تخصصی بودند و بعضا حتی حوصله سر بر.
اولی طبق گفتهی مترجم تنها سخنرانی دیوید فاستر والاسه، دربارهی زندگی. که به طور خاص دربارهی درک کردن همدیگه و راحت گرفتن زندگی و اینهاست، که هرچند خودش دائما وسطش تکرار میکنه که من نمیخوام پند اخلاقی بدم و حرف کلیشهای بزنم و اینها، بنظرم دقیقا همچین چیزی شده نتیجه.:)) هرچند که خب سخنرانی رو شاید باید شنید و نخوند، اون جوری نظرم عوض بشه شاید.
دومی دربارهی «وحشت» پس از واقعهی ۱۱ سپتامبره، توی یه شهر کوچیک و محلی آمریکا. همهی ۳ ستارهای که به کتاب دادم به خاطر همین یکیه. توجه نویسنده به جزئیات رفتاری آدمها پس از همچین اتفاقی، جایی که ازش متن رو شروع کرده بود، و پایان کلیشهای ولی به شدت زیباش من رو واقعا مجذوب کرد، و توقعم از یک جستار روایی رو کاملا برآورده.
سومی درباره یه جشنواره لابسترخوری سالانه در امریکاست، که عنوانش حقیقتا هیچ جاذبهای در من ایجاد نکرد و نمیفهمیدم چرا متنی درباره لابستر باید جستاری دربارهی زندگی دونسته بشه. و خب خوندنش هم چندان وضع رو بهتر نکرد:)) دربارهی مباحث اخلاقی خوردن لابستره در واقع، از این جهت که خب میدونیم که لابستر رو زنده آبپز میکنن و میخورن. متن جالبی بود، ولی نه چندان روایی بود و نه واقعا اون قدرها مرتبط با زندگی.
و آخری، که حتی نمیتونم بگم کامل خوندمش، چون دائما از روی پاراگرافهای تخصصیش میپریدم، متنیه در ستایش راجر فدرر تنیسور برجسته. پر از اصطلاحات تخصصی و تحسین حرکات و فنهای پیچیدهی ورزشیش، که حقیقتا هیچ جذابیتی برای من نداشت. هیچ.
پ.ن ۱:کاشکی بقیهی مجموعه جستارهای روایی با دقتتر انتخاب و گزیده بشن.
پ.ن ۲: بنظرم ترجمهش خوب، و حتی خیلی خوب اومد، اما باید این رو بگم که اعداد لاتین برای پینوشتها واقعا اذیت میکردن و دائما ذهن آدم رو درگیر میکرد برای برگردوندن عدد به فارسی/انگلیسی:))
یک سخنرانی و سه جستار روایی با موضوعات روزمره.
راستش ارتباط برقرار کردن با موضوعات روزمره هم مثل موضوعات غیرعادی و به اصطلاح تخصصی نیاز به چاشنی علاقه دارد. مخصوصا اگر امور روزمرهی شما با نویسنده تفاوت داشته باشد.
من هیچ ارتباطی با جستار سوم که در مورد “فدرر” و بدن بود برقرار نکردم. علت هم این نبود که موضوع بدن (یا تن) برام ناملموس و نامانوس است بلکه این بود که نویسنده روزمرگی بدن را در ورزش حرفهای تنیس و راجر فدرر میدید و تحلیل میکرد که ارتباط خاصی با تجربیات من برقرار نمیکرد.
شاید این استنباط شخصی من است و برای یک مخاطب دیگر جذابتر باشد.
……..
به صورت کلی اگر به فرم جستار روایی علاقه دارید، فاستر والاس از زبانزدهای این زمینه است. شاید برعکس من، شما بیشتر جذب این کتاب شدید. برای من جذابترین بخش کتاب همان بخش اول (سخنرانی) بود.
دو تا ماهی داشتند با هم شنا میکردند که سر راهشان خوردند به یک ماهی پیرتر که داشت از آنور میامدو برایشان سر تکان میمداد و گفت: «صبح بخیر بچهها! آب چطوره؟» بعد دو تا ماهی جوان کمی دیگر شنا کردند تا آخرش یکیشان به آن یکی نگاه کرد و گفت: «آب دیگه چه کوفتیه؟» منظور دم دستی داستان ماهیها این است که واقعیتهای بدیهی و در دسترس و مهم معمولا همانهایی هستند که دیدن و حرف زدن دربارهشان از بقیه سختتر است.
هیچ کدام این حرفها دربارهی اخلاق یا مذهب یا عقیدهی زندگی پس از مرگ نیست؛ حقیقتِ واقعی دربارهی زندگی قبل از مرگ است. دربارهی اینکه چطور به سی یا شاید پنجاه سالگی برسید، بیآنکه بخواهید تفنگ روی شقیقهتان بگذارید. دربارهی یک آگاهی ساده است: آگاهی از اینکه چه چیزی آنقدر حقیقی و ضروری است، آنقدر از چشمانمان پنهان مانده که باید مدام بارها و بارها به خودمان یادآوری کنیم: «آب این است، آب این است.» چنین کاری بینهایت سخت است: آگاه و زنده ماندن؛ هر روز و هر شب.
این کتاب چهار جستار از حقایق زندگی روزمره را شامل میشود که دیوید فاستر والاس، نویسندهی معروف آمریکایی نوشته است.
اولین جستار را چند بار خواندم و به قدری کلمه کلمهاش در فکر و ذهنم از قبل نقش بسته بود که هراسانم عاقبت سر از گاراژ درآورم.
جستار بعدی در مورد تاثیر واقعهی ۱۱ سپتامبر بر زندگی شهروندان آمریکایی بود، اتفاق هولناکی که نه با گذشت هولناکیاش کمترمیشود و نه از یاد میرود که آسودگی در پی داشته باشد. ما همه در مقابل این اتفاقات وحشتناک تنها و آسیبپذیریم و دنیا پر است از این اتفاقات.
جستار بعد در مورد لابستر است. در مورد این حیوانِ خرچنگخزندهمانند. در واقع همه چیز در مورد وحشتی است که انسان برای لذت خود میآفریند.
جستار آخر هم در مورد تنیس است. در مورد راجر فدرر نابغهی سوییسی این ورزش. بعد از خواندن این جستار دوباره فهمیدم در این مملکت درست است که از لذت تماشای فوتبال و والیبال و بسکتبال محرومیم اما چه محرومیتهای بزرگتری است که ما حتی یکبار هم تجربهاش نکردیم در حالی که تماشای بازیهای تنیس در دنیا بسیار پر طرفدار است و همین تماشای زندهی مسابقات مردم را به اینور و آنور دنیا میکشاند.
از دیوید فاستر والاس باید بیشتر بخوانم.
وقتی به اثر کسی که خودکشی کرده نگاه میکنی، تصور جهانی که هنرمند درش به دام افتاده سخته. اینکه اون برای فرار از چه چیزی، به زندگیش پایان داده. بُهت تو از این مرگ خودخواسته و پایان ناگهانی که حتی گاهی با اثری نیمه مانده (دقیقاً مثل نویسنده این کتاب) همراه میشه، ریشه در چی داره؟
خبری تکاندهنده، مثل خبر خودکشی رابین ویلیامزِ دوست داشتنی که هنوز هم برای من باور کردنی نیست. وقتی در نقشهای رابین یا لابهلای خطوط کتاب والاس، عشق و احترام به زندگی رو میبینی، علامت سئوالهات بیشتر هم میشن. «چرا به زندگیت پایان میدی؟» گاهی از خودم میپرسم، اگه لحظهای قبل از اقدام به خودکشی، این سؤال رو ازشون بپرسی، چی میگن؟!
کتاب «این هم مثالی دیگر» ظاهراً دربارهی جستارهایی هست که هیچ ربطی به هم ندارن؛ زندگی، لابستر و فدرر. ظاهراً تنها نقطهی اشتراکشون نویسنده یعنی «لارنس»ه. اما با دقت که جستارها رو بخونی متوجه شباهتهای بیشتری میشی؛ بُهت و ذوق نویسنده نسبت به مسائل ظاهراً روزمره و تکراری، دیدن نبوغ و عجایب زندگی و تلاش برای توصیف و توضیحشون و مهمتر از همه، سؤالات بیپایان و گاه بیپاسخ که اون هم نشان از ذهن کنجکاو و جستجوگر نویسنده داره.
جستار روایی روزبهروز برام جالبتر میشه چون هر کدوم بُعد تازهای ازدنیای شخصی آدمها روبه من نشون میده و مهمتر اینکه بهم میگه، در بعضی دغدغهها و دلمشغولیهایی که از طرف عدهای محکوم به بلاهته، تنها نیستم و این برای من خیلی مهم و تأثیرگذاره…
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.