فیل در کتابخانه

من بیست سال و یک روزه بودم. شوهرم بیست و چهار سال و صد و هفتاد و شش روزه بود که ازدواج کردیم. از همان روز اول تصمیم گرفتیم سه تا بچه به دنیا بیاوریم. تصمیم گرفتیم خوب درس بخوانیم،…

من بیست سال و یک روزه بودم. شوهرم بیست و چهار سال و صد و هفتاد و شش روزه بود که ازدواج کردیم. از همان روز اول تصمیم گرفتیم سه تا بچه به دنیا بیاوریم. تصمیم گرفتیم خوب درس بخوانیم،…

من خمینی هستم. در خمین به دنیا آمدم و زندگی میکنم، شهر کوچکی که سالها وسط نقشه برای خودش بیسروصدا زندگی میکرده، مردمش میآمدند و میرفتند، صبح را شب میکردند و شب را صبح، تا ناگهان یکیشان جور متفاوتی با…

آخرین خمیازهی شش و نیم صبحی را تازه جمع کرده بودم و جایی بودم بین دکمهی سه و چهار پیراهن که صدایش آمد. یکجور صدای ناگهانی توپر و یک لرزهی موجدار که خیلی سریع خانه را رد کرد. جایی پشت…

گاهی به محض خواندن کتابی، کلمههای چاپ شده روی کاغذ تبدیل میشود به تصویرهای زندهای در ذهن. تصویرهایی که دست خواننده را میگیرد و او را با خودش به دنیای دیگری میبرد، تا آنجا که سرنوشت و زندگیاش را تغییر…

گاهی به محض خواندن کتابی، کلمههای چاپ شده روی کاغذ تبدیل میشود به تصویرهای زندهای در ذهن. تصویرهایی که دست خواننده را میگیرد و او را با خودش به دنیای دیگری میبرد، تا آنجا که سرنوشت و زندگیاش را تغییر…

فرودگاه «جی اف کی» سفید است مثل کاغذهای سفید حاصلخیز به مثابهی زمینی آماده و شخمخورده برای پاشیدن بذر کلمهها. اما من در این لحظه نه به کاغذها فکر میکنم و نه به جنبهی سرپناه بودنشان و نه به وجههی…

خانم رمزی منتظر بود. قبل از این داشت فکر میکرد که آیا هوا خوب میشود؟ آیا میشود با قایق به سوی فانوس دریایی رفت؟ حالا منتظر بود پیازها طلایی شوند و گوشت تفت داده شود و بعد ادویه و رب…

دزدهای کتاب توی صورت آدم نگاه میکنند، لبخند آبکی میزنند و در چند ثانیه کتاب را کِش میروند. تا حالا سه چهار تاییشان را شناسایی کردهام. یکیشان ایستاده بود و داشت باهام حرف میزد. میدانست فهمیدهام دزد است و داشت…

روز اولی که مشغول به کار شدم، به دوستم گفتم نکند کتاب اشتباهی بدهم دست مردم؟ خندید که کتاب اشتباهی دیگر چهجور کتابی است؟ مگر توی داروخانه کار میکنی؟ بعدها چند بار جوری شد که احساس کردم در داروخانه کار…

موتور میگیرم. آژانس میگیرم. شیتیلِ جای پارک میدهم. پیاده میروم. نفسنفس میزنم. عرق میریزم و بار انبوه کتابهایم را پنجاهمتر به پنجاهمتر جابهجا میکنم. قدمهایم را میشمارم تا بیشتر دوام بیاورم. باربرها را با اشارهی چشم رد میکنم. مردم دوروبر…

خادم مرحوم پدرم نامهای آورد که از بابل رسیده بود و کسی به پدر نوشته بود کتابهای زیادی دارد که مال اجدادش است و میخواهد بفروشد. نوشته بود یکی دوتا مشتری دیگر هم برای کتابها آمده ولی یکی از علمای…

خیلی از ما در برههای از زندگیمان خیال باز کردن یک کتابفروشی را در سر پروراندهایم و با رؤیای آن زندگی کردهایم. آناتول برویارد هم در شبهای سردِ یوکوهاما به کتابهایی فکر میکند که مثل قوموخویشی که آنها را هرگز…

زن مدتهاست دلم میخواهد بدهم برای کتابخانه یک درِ شیشهای درست کنند از این قفلدارها. قفلش را بیندازم که مجبور باشد برای هر بار رفتن سراغشان از منِ رئیس کتابخانه اجازه بگیرد. اینطوری من میشوم ملکهی کتابدار خانهمان. یک دفتر…