در روزگاری که هنوز سروکلهی کرونا در دنیا پیدا نشده بود، نمایشگاههای واقعی رونق داشتند. اگر روزگاری میشنیدیم چند سال بعد همایشها و نمایشگاهها مجازی برگزار خواهند شد، روی سرمان شاخ قشنگی سبز میشد. اما تا همین دو سال پیش نمایشگاه کتاب تهران دلخوشیِ اردیبهشتی مردم بود. آدمهای فراوانی به نمایشگاه سر میزدند، از کتابخوانها تا بروشور جمعکنها. از دزدان کتاب تا مادربزرگی که میخواست کتابی را که برای نوهاش خریده بود، پس بدهد. از بازدیدهای پرسروصدای مدارس و پدران و مادران دغدغهمند و گاه بیتوجه تا دختر نوجوان گمشده. این مطلب بیکاغذ اطراف روایت یک غرفهدار است از مردمِ نمایشگاه کتاب.
دزدهای کتاب توی صورت آدم نگاه میکنند، لبخند آبکی میزنند و در چند ثانیه کتاب را کِش میروند. تا حالا سه چهار تاییشان را شناسایی کردهام. یکیشان ایستاده بود و داشت باهام حرف میزد. میدانست فهمیدهام دزد است و داشت رد گم میکرد. خانمی بود چهلوهفتهشتساله، موجه و متین و خندهرو. دو تا دختر چهارده پانزده ساله هم داشت. بچهها بیخیالِ دنیا توی غرفه میگشتند و کتابها را ورق میزدند. زن گفت «وای، چقدر گرمه. توی این سالن سربسته با گرمای هوا چطوری تحمل میکنید آخه؟» لبخند زد. بهش گفتم «هیچی. میگذرونیم.» لبخند زدم. به دخترش گفت «مامان جان، برو اون دایرهالمعارف تاریخ رو ببین.» هی اینور و آنور را نگاه کرد. لبخند زد. زیرزیرکی حواسم بهش بود. سرخوشانه و با آرامش کتاب چهلهزار تومانی را برداشته بود و گذاشته بود توی کیفش. آخر سر مچش باز شد. جلوی در، همکارهای ورود و خروج ازش پرسیدند «این کتاب رو حساب کردهاید؟» زن ادای آدمهای بیحواس را درآورد «اوا، یادم رفت. برم حساب کنم.» کتاب را داد به دخترش و گفت «برو بگذار سر جاش.» دخترک کتاب را برگرداند توی غرفه و سهتایی راه افتادند و رفتند.
دزد بعدی پسربچهی دهدوازدهسالهای بود. چهار پنج تا کتاب خشتی کوچک چپانده بود لای بساطش. همکار جلوی درِ خروجی مچش را گرفت و پسرک را آورد پیش من و مدیر انتشارات. پسرک ترسیده بود و قسم میخورد «این کتابا رو بیرون سالن روی زمین پیدا کردم، دربهدر دارم دنبال صاحبشون میگردم. ببینید، اینا هم هست. میخوام اینا رو هم پس بدهم.» بساطش را ریخت بیرون. از دو سه تا ناشر دیگر هم کتاب کش رفته بود. کتابِ کَتوکلفت تعبیر خواب هم لای خورجینش بود. هی میگفت «الان پولش رو میدم. الان پولش رو میدم.» مدیر انتشارات گفت «برو بچهجان. برو خونه.» همکارِ جلوی در خروجی گفت «بچه، آخه اگه تحویل حراست بدیمت، پسفردا میبرندت کانون اصلاح و تربیت. نکن این کارها رو.» پسرک صدایش بغضی شد.
دزد بعدی نوبر بهار بود. هنوز کتاب ندزدیده بود اما همکارم آمد پیشم و گفت «حواست به این یارو باشه. مشکوکه.» گفتم «بیخودی به مردم شک نکنیم.» جوانک نوزدهبیستساله بود. هیچی توی دستش نبود. دلیلی نداشت بهش شک کنم. چشمهایش دودو میزد. چند بار رفت و برگشت و توی غرفه چرخید و کتابها را نگاه کرد. از غرفه رفت بیرون. ده دقیقه بعد دوباره برگشت. بین آنهمه شلوغی چشمم دنبالش بود. ناگهان مرد جوانی از بیرونِ غرفه آمد تو و بین جمعیت پسگردنیِ محکمی به جوانک مشکوک زد. جوانک مشکوک گفت «نزن، مگه چیکار کردهام؟» جوان دومی گفت «فلانفلان شده، از غرفهی ما چی کِش رفتی؟» پسر دوم غرفهدار یکی از ناشران بود که دنبال جوانک آمده بود مچش را بگیرد. همکارم گفت «دیدی راست گفتم؟» با تعجب گفتم «از کجا فهمیدی آخه؟» همکار گفت «قیافهاش شبیه بچههایی بود که یواشکی درِ یخچال رو باز کردهاند و چیزی قاپیدهاند و حالا دارند پشت لبشون رو پاک میکنند که کسی مچشون رو نگیره.»
یکی از ناشرها میگفت دزدهای کتاب دزدهای معقولتریاند؛ کاش کتابهایی را که میدزدیدند، میخواندند.
***
پیرزنی کوچک و نُقلی و عینکی با نوهاش آمده بود غرفه. نوهاش از آنها بود که لاغرند و گردنشان خیلی باریک است و انگار همان کلّه هم روی تن لاغرشان سنگینی میکند. پیرزن خودش را چلاند و خجالت کشید و سرخ و سفید شد و آخرش گفت «چند روز پیش ازتون دایرهالمعارف بدن انسان برای کودکان رو خریده بودم. میشه پسش بدم؟» همکار صندوقدار گفت «نمیشه. کتاب وارد سیستم شده و الان نمیشه مرجوعش کنم.» پیرزن اصرار کرد. فرستادندش پیش من. پیرزن دوباره گفت میخواهد کتاب را پس بدهد. دورخیز کرده بودم برایش بگویم این کتاب برندهی جشنوارهی رشد آموزش و پرورش شده و برای بچهها خیلی مفید و کاربردی است. پیرزن نالید «آخه مشکل من یه چیز دیگهس… راستش پریروز که کتاب رو بردم خونه، بابای بچه گفت یعنی چی؟ چه معنی داره بچه از الان دربارهی همهی قسمتهای بدنش چیزی بدونه و چشم و گوشش باز بشه؟» پسرک سیزدهساله بود و بابای بچه کتاب برگزیدهی آموزش و پرورش را هم مناسب بچهاش نمیدانست. کتاب را پس گرفتم. به پیرزن پیشنهاد کردم برای نوهاش رمان نوجوان ببرد.
***
از وقتی نمایشگاه بینالمللی کتاب به مصلای تهران آمد، حرص و جوش ناشرها بیشتر شد. چون مصلا کاربریِ نمایشگاهی ندارد، اتفاقهای ریز و درشتی میافتد و باعث میشود آدرنالین ناشرها زیاد شود. یکیاش بارانهای وقت و بیوقت اردیبهشت است. ناشرهایی که توی چادرها هستند، اوضاعشان بدتر است. مثلاً ناشرهای کمکآموزشی، دانشگاهی و کودک و نوجوان اغلب در تقسیمبندی مکانی در چادرها جاگیر میشوند. وقتی باران میگیرد، گاهی قطرههای باران شُره میکند و از منافذ سقف میریزد تو. کتابها خیس میشوند و گاهی آب کف غرفهها را هم میگیرد. چند سال پیش، سقف غرفه چکه کرد. اول یک قطره و دو قطره بود اما یکهو شرشر شد. یکی از همکارها نردبان گذاشت و رفت آن بالا. گفت «اوووف، سقف سوراخ شده.» خدمات، تأسیسات، حراست سالن و انجمن فرهنگی ناشران هیچکاری نمیتوانستند بکنند. میگفتند باید نمایشگاه تعطیل شود و بعد از ساعتِ کاری فکری به حال سقف کنند. آقای همکار مانده بود بالای نردبان و نمیدانست چکار کند. آخرش انگار به کشف و شهود رسیده باشد، گفت «آهان، فهمیدم.» انگشتش را فرو کرد توی سوراخ سقف و جلوی شرشر باران را گرفت، عینهو پطرسِ فداکار.
آنوسط سروکلهی یک مشتری خارجی پیدا شد. در چند سال اخیر خارجیها را در نمایشگاه کمتر میدیدم. سالها پیش وقتی نمایشگاه در محل دائمی نمایشگاههای بینالمللی در بزرگراه چمران برگزار میشد، در ده روز برپایی اغلب چهار پنج ناشر خارجی به غرفهمان سر میزدند و با انگلیسیِ دستوپاشکسته باهاشان گپ میزدم. اما در سالهای اخیر به وضوح تعدادشان کم شده. باران چکچک میبارید روی کتابها که دختر جوانی آمد تو. با فارسی نصفهونیمهای ازم پرسید «کدام کتابهایتان اجازه دارند؟» گفتم «اجازه؟ همهی کتابهای ما از وزارت ارشادمان مجوز دارند.» دختر رنگبهرنگ شد و گفت «نه نه، اجازه نه. چه میگویید شما؟ اِم… جایزه.» کتابهای جایزهدارمان را نشانش دادم. شال سرش بود و روی مانتویش با خط نستعلیق یک مصرع شعر نوشته شده بود. گفتم «کجایی هستی؟» گفت «از ترکیه آمدهام. تهران دکترا میخوانم.» در استانبول انتشارات کتاب داشت. از وضعیت کپیرایت در ترکیه ازش پرسیدم. ناراحت بود و میگفت چرا ایران قانون کپیرایت را رعایت نمیکند؟ گفت چون در ایران درس میخوانَد آمده نمایشگاه؛ یعنی هدف اولش برقراری ارتباط با ناشر و رایزنی نبود. علاقهی شخصی بود. بهش گفتم «امسال انتشاراتتون به ایران نماینده نفرستاده؟» گفت «نه. دو سال پیش آمد، اذیت شد. دِپو اذیت کرد. میدانید چی هست دِپو؟ دیگر نخواستند آمد.» گفتم «اسمت چیه؟» اسمش اسما بود. معنی نام خانوادگیاش را پرسیدم. گفت «یعنی نمیترس.»
***
ساعت دوی ظهر بود که دیدم دختربچهای آمده توی غرفه و روی صندلی یکی از همکارها نشسته. پچپچکنان صدایم کرد «خانم ببخشیدا، یه لحظه میآیید؟» گرد و قلنبه و موفرفری و سبزهنمکی بود. مانتو و شلوار پوشیده بود و مقنعه داشت، مثل همهی بچهمدرسهایها. یواشکی گفت «مامانم رو گم کردهام. باید چیکار کنم؟» اولش تعجب کردم. دختر به این بزرگی چطوری مادرش را گم کرده بود؟ نوجوان بود. نباید غرورش میشکست. بهش گفتم باهاش تا مدیریت سالن میروم. توی راه گفت «کلاس هشتمم. با مامان و دخترداییام اومدهام نمایشگاه. گمشون کردم. موبایل هم ندارم که بهشون زنگ بزنم.» با گوشی خودم به مامانش زنگ زدم اما توی محوطهی سالنها گاهی تلفنهای همراه آنتن نمیدهند. یکی از مأمورهای نگهبان سالن را دیدم. ماجرا را که بهش گفتم، بیتفاوت گفت «نمیدونم، ببرش اون یکی سالن.» توی نگاهش یک «به من چه»ی بزرگ بود. دخترک خسته بود و رنگ به صورت نداشت. مأمور سالن شانه بالا انداخت «من چیکار کنم؟» با دست به قد و قامت دخترک اشاره کرد «لابد میخواد یهذره هم راه نره.» بچهی بیچاره انگار خرد شد ریخت. مردم هیکلش را که میدیدند فکر میکردند بیجا کرده گم شده. چارهای نبود. از سالن بردمش بیرون. جلوی یکی از وَنهای پلیس ایستادیم و ماجرا را به پلیسها گفتیم. با تعجب نگاهمان کردند. گفتم «میشه خونوادهی دختر رو پیج کنید؟» پلیسها گفتند «نچ.» یکیشان پوزخند زد «چرا به خونوادهاش زنگ نمیزنی؟» با عصبانیت گفتم «چون اینجا تلفنا آنتن نمیدن.»
یکهو انگار کنفیکون شد. چهار تا زن پسری را کشانکشان آوردند جلوی گشت پلیس. میزدندش و میآوردند. پسر بیستوهفتهشتساله بود. تیپ مردانه، ظاهر کاملاً موجه. زنها پلیسها را که دیدند، شروع کردند به دادوهوار. مرد جوان مزاحم زنها شده بود. اصلاً صلاح نبود دختر را در آن محیط فرهنگی بگذارم. مستأصل شده بودم. بردمش پیش آتشنشانی. گفتند «ما چیکار کنیم آخه؟ تو حوزهی اختیار ما نیست.» بردمش قسمت اطفال گمشده. دو نفر مسئول بدون هیچ امکاناتی نشسته بودند زیر سایبان و به مردم لبخند ملیح میزدند. گفتم «میشه خونوادهی دختر رو پیج کنید؟» لبخندزنان گفتند «باید برید رادیو نمایشگاه.» حتی یک بیسیم هم نداشتند که به رادیو نمایشگاه قضیه را بگویند. تنم میلرزید. پرسیدم «رادیو نمایشگاه کجاس؟» خوشخوشک گفتند «اونطرفِ نمایشگاه.» دختر بیچاره فشارش افتاد، ضعف کرد. کیفش را گشت. گفت «خانم، میخوام نوشابه بخرم. برای شما هم بخرم؟» آنقدر هولهولکی از غرفه زده بودم بیرون که کیفم را نیاورده بودم. دستخالی و بدون پول بودم. دخترک برای خودش نوشابهی زرد خرید و قلپقلپ سر کشید. اشکم داشت درمیآمد. بهش گفتم «بیا بریم همونجایی که مامانت رو گم کردی.» غرغرکنان نالید «میبینین خانم؟ دختردایی یازدهسالهام موبایل داره اما من که باید داشته باشم، ندارم. دعا کنید بابام بره سرکار، پولدار بشه، من هم موبایل بخرم.» خانهشان کرج بود اما مسیر را بلد نبود و نمیتوانست تنها با مترو برگردد.
غرفه را رها کرده بودم و یک ساعت دست در دست دخترک بین راهروها و سالنها میگشتم و زیر لب دعا میکردم مادر هاچ زنبور عسل پیدا شود. انگار معجزه شد. دخترک وسط شلوغیِ جمعیت یکهو جیغ کشید «وای، خانم صادقی!» خانم معلمش را پیدا کرده بود. خانم معلم غر زد «روز تعطیل هم شما بچهها دست از سرم برنمیدارین؟ تو اینجا چیکار میکنی؟» نفس راحتی کشیدم. دخترک را سپردم دست خانم معلم و به غرفه برگشتم.
نیم ساعت بعد هاچ با مامانش آمد دم غرفه، پرید توی بغلم، هی صورتم را بوسید و توی آغوش گرد و قلنبهاش فشارم داد. مادر هاچ بغض کرده بود و دستهایم را گرفته بود توی دست و هی میگفت «چهجوری ازتون تشکر کنم؟»
وسط غرفه دعوایشان شد و با هم گلاویز شدند. دبستانی بودند. یکیشان گفت «ابطحی، کجا بودی یه ساعته داریم دنبالت میگردیم؟» ابطحی گفت «رفته بودم غرفهبغلی. ببینید چی خریدم؟ یه خودکار خریدم که نامرئی مینویسه. زیر نور موبایل مرئی میشه.» یکی دیگرشان گفت «ایول ایول. چند؟» ابطحی گفت «مفت. دههزار تومن. همهجور وسیلهی جاسوسی هم داشت.» چهارپنجتایی فریاد زدند «ایول ایول. وسیلهی جاسوسی.»
ته جیب بچهمدرسهایها اغلب بیشتر از پنجاههزار تومان نیست. پدر و مادرها ترجیح میدهند آخر هفته خانوادگی به نمایشگاه بیایند و خودشان برای بچهشان کتاب بخرند. بچههای کوچک دنبال کتابهای ارزاناند. توی غرفه به هوای اشانتیون و کلاه و خودکار و تقویم مفتی سرک میکشند. معلمها و مربیهایشان هم اغلب بیحوصلهاند. از بهصف کردن بچهها خسته شدهاند. بچهها توی راهروها مثل گنجشکهای کوچک جیکجیک میکنند. بعضیهایشان صدایشان دورگه شده و گنجشکی نیست. بیستسیتا پسربچهی آتشپاره ریختند کف غرفه. همگی یازدهدوازدهسالشان بود و کلاه فانتزی اهدایی یکی از ناشرها را گذاشته بودند روی سرشان. پسربچههای نوجوان همدیگر را با فامیلی صدا میزنند «کوشی اکبری؟»، «بدو بیا حکمت.»، «ممدزاده بدو بیا این کتابه رو ببین.» آقای جوانی به غرفه آمد. بیستوهفتهشتساله بود. به پسربچهها دو سه تا تشر ریز و درشت زد. یکی از پسرهای فسقلی ریزهمیزه مشت محکمی به شکم مرد جوان کوبید. یکی دیگر از پسربچهها دورخیز کرد عقب، حمله کرد و لگد محکمی پراند توی نشیمنگاه مرد جوان. بچهی دیگر دستهایش را دور کمر مرد حلقه کرد. انگشت به دهان مانده بودم و توی ذهنم داشتم دودوتا میکردم که این مرد جوان که بچهها اینقدر از سر و کولش بالا میروند کی است؟ ناظم مدرسهی بچهها بود. بچهها پولشان تمام شده بود و دیگر نمیتوانستند خرید کنند. به ناظم آویزان شده بودند و میخواستند ازش پول قرض بگیرند. ناظم جوان گفت «بسه دیگه. چقدر پول قرض بدم بهتون؟» یکی از فسقلیها دستهایش را حلقه کرد دور کمر آقای ناظم و گفت «آقا آقا، تو رو خدا.» ناظم بیچاره، مستأصل، کارت بانکیاش را داد دست من و رمز را بهم گفت «لطف میکنید این کارت رو ببرید صندوق که این کتابا رو حساب کنند؟» داشت چهارچشمی بچهها را میپایید. رسیدم پای صندوق، رمز آقای ناظم را یادم رفت. زیر لب گفتم «چند بود؟» صدایم به ناظم نرسید. فسقلیهای دور صندوق همگی با هم گفتند «۹۹۸۸.» رمز کارت بانکی آقای ناظم را هم از بر بودند.
بعد از رفتنشان، بچههای مدرسهی دیگری به غرفه سرازیر شدند. وسط غرفه دعوایشان شد و با هم گلاویز شدند. دبستانی بودند. یکیشان گفت «ابطحی، کجا بودی یه ساعته داریم دنبالت میگردیم؟» ابطحی گفت «رفته بودم غرفهبغلی. ببینید چی خریدم؟ یه خودکار خریدم که نامرئی مینویسه. زیر نور موبایل مرئی میشه.» یکی دیگرشان گفت «ایول ایول. چند؟» ابطحی گفت «مفت. دههزار تومن. همهجور وسیلهی جاسوسی هم داشت.» چهارپنجتایی فریاد زدند «ایول ایول. وسیلهی جاسوسی.» حمله بردند به غرفهی کناری. هیچکدامشان کتاب نمیخواست. همهشان میخواستند جاسوس شوند.
***
پدرها و مادرها مثل هم خرید نمیکنند. هر کدامشان یکجورند. بعضیها فقط میآیند توی نمایشگاه دوری بزنند و قصد خرید ندارند و یکهو گیر میافتند. اما بعضی از پدر و مادرها به قصد و نیت خرید کتاب با یک لیست بلندبالا توی دست میآیند. پدر و مادر جوانی با بچهی دوسهماههشان آمدند غرفه. بچهی کوچک توی بغل بابایش یله شده بود. کلهی کچل و گردن باریکش یکوری افتاده بود روی شانهی پدرش و دهانش باز مانده بود. مادر و پدر جوان وسط غرفه گشت میزدند. روی کتابی دست گذاشتند و هی دربارهاش با هم پچپچ میکردند. یکیشان داشت میگفت «این کتابه خوبه یعنی؟» آن یکی گفت «آره. بهنظرم بگیریم براش.» کتاب «دایرهالمعارف علوم برای نوجوانان» بود. مخاطبهای کتاب بچههای متوسطهی دوم بودند. برق سهفاز پراندم. پابرهنه پریدم وسط و گفتم «برای کی؟ برای همین بچهتون؟» پدر با تبختر گفت «بلللله.» گفتم «این کتاب اصلاً مناسب سنش نیستها.» پدر گفت «باشه. میخوایم نگه داریم برای بعدهاش.» یک روز هم خانوم تنهایی آمد غرفه. ازم پرسید «برای بچهی ششماهه کتاب آمادگی ورود به مدارس تیزهوشان چی دارید؟»
خانم چهلسالهای با دختر و پسر کوچکش آمدند غرفه. دختر کوچک دامن زردی پوشیده بود با یک بلوز زرد و یک روسری زرد قناری. دخترک زباندار بود. گفت نُه سالش است. مامانش ساکت ایستاده بود تا بچه خودش از کتابی که میخواهد، به همکارم بگوید. دخترک داشت بلبلزبانی میکرد و میگفت کتابی دربارهی فضا میخواهد. دایرهالمعارف فضا را که دید، گفت «کتابی که میخوام، باید اونجوری باشه و اینجوری نباشه.» همکارم کتاب دیگری آورد و باز کتابهای دیگری. به آخر حرفهایشان رسیدم. دختر کوچک داشت تندتند و نوکزبانی به آقای همکار میگفت «آخه میدونید آقا، من از همون ششسالگی که قرار شد شغل آیندهام رو معلوم کنم، تصمیم گرفتم نجوم بخونم و فضانورد بشم. تو این سالها چند بار نظرم عوض شد، مثلاً تصمیم گرفتم دکتر بشم یا معلم بشم یا مهندس بشم، ولی آخرش باز دیدم من باید فضانورد بشم.» مادر که هنوز ساکت بود، یکهو بیهوا گفت «تهش هیچی نمیشی. مثل مادرت خونهدار میشی.» به بچهی کوچک پوزخند زد. بچه بیصدا شد و زل زد به زمین.
***
توی راهرو از وسط سالن کودک صدای جیغ بلند شد. گیس و گیسکشی شده بود. من از غرفهی خودمان هی سرک میکشیدم و سر در نمیآوردم کی به کی است. داد و قال و همهمه بود. صدای دو زن از بقیه بلندتر بود. یکیشان فریاد میکشید «آخه به تو چه؟» پشت سر هم فحش میداد. زن دیگر داشت فغان میکرد. خانم مارپل شدم و فهمیدم چه خبر است. مادری داشته وسط سالن کودک بچهاش را کتک میزده. خانم دیگری بهش میگوید «چرا بچهات رو میزنی؟ چته؟» مادر بچه هم هوار میکشد که به تو چه؟ مردمِ همیشه در صحنه هم جمع میشوند و سوت میکشند و هو میکنند.
غروب مردی با دختر و پسرش به غرفه آمد. مرد شلوار لی پایش بود و شکم گردی داشت. دخترش حدوداً نه ساله بود، از اضطراب رنگش مثل گچ دیوار بود و هی با پَر روسریاش بازی میکرد. پسرک هم تقریباً چهار ساله بود. اول حواسم بهشان نبود اما بعد صدایشان پایم را سست کرد. مرد گُنده پسرک را خِفت کرده بود گوشهی غرفه. توی آن سهکنج، با پازلی که دستش بود تندتند و شترق میکوبید وسط فرق سر پسربچه. بچه هیچی نمیگفت، جوری که انگار برایش عادی بود. تیز و بغضآلود زل زده بود توی چشم بابایش. موهای پسرک کم بود. معلوم بود سرش را از ته تراشیدهاند و بعدش موها سیخسیخ درآمده. مرد انگار جگرش خنک نمیشد. پازل کفایت نکرد. با کف دست چند بار کفگرگی کوبید روی سر بچه. دخترک گوشهای ساکت ایستاده بود و ناخنش را میجوید. مرد یک بار با کف دست کوبید به سر پسرک و گفت «آدم باش، خب؟» دوباره کوبید. گفت «لعنتی، آدم باش، خب؟» سهباره کوبید. گفت «لال بمونی، خب؟» و با تمام قدرت بیشتر و بیشتر کوبید. پسرک انگار دیگر نتوانست. یکهو زد زیر گریه و چشمهایش را قایم کرد پشت آستینش. مرد پسر را هل داد کنجتر، آخری را هم محکمتر کوبید. نمیدانستم بروم جلو یا نروم. دوراهیِ بدی بود. دخترک را از گوشهی چشمم دیدم. مثل گنجشک بارانخورده میلرزید. نمیدانم مرد چی خرید، چون دست بچه را کشید و برد پشت صندوق. مدیر انتشارات هم مثل من صحنه را دیده بود. سر مرد گرم شمردن پولهای جیبش بود. مدیر انتشارات بچه را برد جلوی یکی از قفسهها و کتابی به دستش داد و گفت «عمو جون، این کتاب برای خودت باشه. هدیهی من به تو.» پسرک موسیخی اینقدر بغض داشت که حتی خوشحال نشد. پاکِشان کتاب را پیش بابایش برد. پدرش از آن بالا، از پس همان قدّ دومتریاش، انگشتش را برای بچه تکانتکان داد «یاد گرفتی آدم باشی، آره؟»
***
خانمی آمد توی غرفه و گفت «دو هفته پیش با ماشینمون توی دره چپ کردیم و از اون روز پسر دوسالهام از ماشین و مترو و اتوبوس میترسه. تو خیابون همهاش گریه میکنه و میگه پیاده بریم. بهنظرتون کدوم کتاب براش خوبه؟» مادری دیگر آمد تو و گفت «بچهام چهارسالشه. دستشویی شمارهی دوش رو نمیگه. بهنظرتون کدوم کتاب رو براش بگیرم؟» یکی دیگر آمد نشست روی صندلی همکارهای غرفه و گفت «بچهی هفتسالهام تازگیها خیلی حسود شده. تا با هر کی مقایسهاش میکنم، زود از کوره در میره. اصلاً هم اعتمادبهنفس نداره. بهنظرتون کدوم کتاب رو بخرم و بخونم؟» خانومی هم زیر لبی و یواشکی ازم پرسید «دربارهی دورهی بلوغ و اونجور چیزا، این کتاب خانواده و تربیت جنسی کودکان به کار دخترم میآد؟» و سرک کشید ببیند مبادا دخترش چیزی شنیده باشد.
***
روز آخر نمایشگاه دیدنی است. هر سال بیشترِ مردم فکر میکنند روز اختتامیه جمعه است اما روز آخر نمایشگاه همیشه شنبهها است. نقلقول محفل ناشران این است «شنبه روز خودمونه.» شنبه توی نمایشگاه پرنده پر نمیزند. غرفهدارهای کوچک زود بساطشان را جمع میکنند و پشت وانتی چیزی بار میزنند و میبرند. جمع کردن بساط غرفههای بزرگ کار سختی است. یکی دو روز طول میکشد و بیستسینفر نیرو مشغول به کار میشوند که تیر و تخته و کتابها را جمع کنند و به انبار ناشر برگردانند. شنبه روز خوبی است. غرفهدارها وقت آزاد پیدا میکنند که خودشان توی نمایشگاه دوری بزنند و برای خودشان کتاب بخرند. ناشرها به هم سر میزنند. مثل دید و بازدید روز اول فروردین است. غرفهدارها میروند خالهبازی و به هم کتاب هدیه میدهند یا تخفیفهای بالا میدهند و میگیرند. ناشرهای بازاری کتابها را درهمبرهم روی میز جلوی غرفه میریزند و دنبال مشتری میگردند. به نفعشان است که با کتابهای کمتر و هزینهی وانت کمتری به انبار برگردند. در سالن کودک اوضاع بدتر است. گاهی بعضی ناشران بازاری سیاستِ «یکی بخر سه تا ببر» پیش میگیرند. روزی یکیشان جلوی در غرفهاش روی چهارپایهای ایستاده بود، دستهایش را به هم میکوبید و فریاد میزد «بدو بدو تخفیفه، بیا که آتیش زدم به مالم.»
نمایشگاه کتاب مثل امتحانهای خرداد است. آدم دلش میخواهد بعد از تمام شدنش برود توی خانه تا چند روز بست بنشیند. هر سال روز آخر نمایشگاه به خودم قول میدهم چند روز مرخصی بگیرم، زیر باد کولر بخوابم، توت سفید و زردآلوی نوبرانه و طالبی بخورم و کتابهایی را که برای خودم خریدهام بیدغدغه بخوانم. اما یکی دو روز بعد باز آش همان آش است و کاسه همان کاسه. زیر باد کولر به نمایشگاه کتاب سال بعد فکر میکنم.
نویسنده: فاطمه ستوده
منبع: این مطلب پیشتر با عنوان «راهرو به راهرو دنبال مادر هاچ، زنبور عسل» در وبلاگ اطراف منتشر شده و برای «بیکاغذ اطراف» از نو ویرایش و تنظیم شده است.
چه روایت پراضطرابی! اساسا بردن بچه به چنین نمایشگاهی، لطف در حقش نیست. زجرکش کردنشه!