ممکن است من چیزی را که نیم ساعت پیش‌تر همه دیده‌ایم به خاطر نیاورم ولی بومیان همسفرم آن را به خاطر می‌سپارند. آن‌ها مدتی پس از مواجهه‌مان با خرسی گریزلی متوجه چیز دیگری می‌شوند، مثل چند لاخ موی زبر خرس گریزلی که به تنۀ درخت چسبیده، و آن را به جزئیاتی مرتبط می‌سازند که حین تماشای آن خرس مشاهده کرده بودند. همان رخدادی که من داشتم ذیل «مواجهه با گریزلیِ دشت‌های قطبی» در ذهنم دسته‌بندی‌ می‌کردم، آنان همچون غوطه‌وری آنی در جریان رودخانه تجربه‌اش می‌کردند. در آن شنا می‌کردند، متوجه جریان کِشنده‌اش بودند، حواس‌شان به دمای آب و جریان‌های مخالف و محل ورود جریان‌های جانبی بود. شیوۀ من عمدتاً توجه به ابژه‌های درون صحنه بود؛ تعدادی نقطه که سعی می‌کردم همه‌شان را با یک خط به هم وصل‌ کنم و از معنایشان سر دربیاورم. همقطارانم خودشان را در گیرودار رخدادی پرتکاپو قرار داده بودند. و بر خلاف من، هیچ نیازی به استخراج معنا از آن نمی‌دیدند. شیوه‌شان این بود که اجازه دهند رخداد همچنان ادامه پیدا کند. به همه‌چیز توجه کنند و بگذارند هر مفهومی که هست به وقتش پدیدار شود.


وقتی جوان بودم و تازه همسفر بومیان شده بودم، تصور می‌کردم آن‌ها بیشتر از من می‌بینند، بیشتر از من می‌شنوند و در کل آگاه‌تر از من هستند. حقیقتاً هم آگاه‌تر از من بودند و واقعاً بیشتر از من می‌دیدند و می‌شنیدند. با این حال، از سکوتی که حین سفرهایم با آن‌ها برقرار بود باید متوجه می‌شدم که چرا این موضوع حقیقت دارد، ولی دست‌کم تا مدتی متوجه نبودم. قضیه از این قرار است: وقتی مشاهده‌گر دریافت‌های حسی‌اش را بلافاصله به زبان، به چهارچوب واژگانی و نحوی‌ای که همۀ ما حین تبیین تجربه‌مان به کار می‌بریم، ترجمه نمی‌کند، مجال بسیار بیشتری برای جزئیات کوچک فراهم می‌شود؛ جزئیاتی که در ابتدا ممکن است بی‌اهمیت جلوه کنند، تا در پیش‌نمای پنداشت‌مان زنده ببالند و شاید بعدها به معنای تجربیات‌مان عمق ببخشند.

اگر من و همسفرانم مثلاً با یک خرس گریزلی روبه‌رو می‌شدیم که مشغول خوردن لاشۀ یک گوزن شمالی بود، تمام حواس من به خود خرس معطوف می‌شد اما همسفرانم بر بخشی از جهانی متمرکز می‌شدند که در آن لحظه خرس فقط تکه‌ای از آن بود. شاید بتوان آن خرس را با آتشی بزرگ مقایسه کرد، روشنایی‌ای که بر تمام چیزهای اطرافش نور می‌افکند. همسفرانم به ورای آن نور نظر می‌کردند، بعد دوباره به آتش نگاه می‌کردند و نگاه‌شان در رفت‌وآمد بود. آنان مدام چیزهای کوچک را درون چیزهای بزرگ‌تر می‌دیدند و در این میان در رفت‌وآمد بودند. با توجه کردن به رد بوها در هوا، یا گوش تیز کردن برای آواز پرندگان یا صدای خش‌خش بوته‌ها، در واقع لحظۀ مواجهه با خرس را بسط می‌دادند و در زمان به عقب و جلو می‌راندند. چهارچوب ذهنی‌شان برای این پدیده، یعنی چیزی که احتمالاً من بعدتر فقط به «دیدن خرس» خلاصه‌اش می‌کردم، فراخ‌تر و مفصل‌تر از چهارچوب من بود؛ قاعدتاً چهارچوب زمانی من برای این رخداد بیش‌وکم شامل لحظات مواجهه با آن خرس می‌شد، ولی برای آنان لحظات پیش از رسیدن و پس از رفتن‌مان را نیز در بر می‌گرفت. آن خرس در نظر من فقط یک اسم بود، فاعل یک جمله ولی در نظر آنان فعل بود، وجه استمراری مصدر «خرس بودن».

در طول سال‌ها سفرم همراه با مردمان بومی به سرتاسر کشور، دربارۀ این‌که در مواجهه با حیوان وحشی چطور باید با تمام وجود حضور قلب و ذهن و روح داشت، دو درس فرا گرفته‌ام: نخست باید به این درک می‌رسیدم که به رخدادی در زمان «وقوعش» قدم می‌گذارم؛ پیش از رسیدنم آغاز شده و پس از رفتن من هم ادامه خواهد یافت. دوم – به فرض آن‌که موقع خوردن غذا مزاحم آن خرس گریزلی نشده باشیم و صرفاً کاری را که می‌کرد از نظر گذرانده باشیم و بعد بی‌سروصدا رفته باشیم – خود رخداد را نمی‌شود فقط با اشاره‌ به جغرافیای طبیعی اطراف‌مان در آن لحظات به ‌طور کامل معنا کرد. مثلاً ممکن است من چیزی را که نیم ساعت پیش‌تر همه دیده‌ایم – فرضاً رد سُم گوزن شمالی در زمین نرم کنار نهر – به خاطر نیاورم ولی همسفرانم آن را به خاطر سپرده باشند. و آنان مدتی پس از مواجهه‌مان با آن خرس – فرض کنید پانصد متر آن‌ طرف‌تر – متوجه چیز دیگری مثل چند لاخ موی زبر خرس گریزلی که به تنۀ درخت چسبیده، بشوند و آن را به جزئیاتی مرتبط سازند که حین تماشای آن خرس مشاهده کرده بودند. همان رخدادی که من داشتم ذیل «مواجهه با گریزلیِ دشت‌های قطبی» در ذهنم دسته‌بندی‌ می‌کردم، آنان همچون غوطه‌وری آنی در جریان رودخانه تجربه‌اش می‌کردند. در آن شنا می‌کردند، متوجه جریان کِشنده‌اش بودند، حواس‌شان به دمای آب و جریان‌های مخالف و محل ورود جریان‌های جانبی بود. شیوۀ من عمدتاً توجه به ابژه‌های درون صحنه بود – خرس، گوزن شمالی، پوشش گیاهی دشت قطبی؛ تعدادی نقطه که سعی می‌کردم همه‌شان را با یک خط به هم وصل‌ کنم و از معنایشان سر دربیاورم. بومیان همقطارم خودشان را در گیرودار رخدادی پرتکاپو قرار داده بودند. و ضمناً، بر خلاف من، هیچ نیازی به استخراج معنا از آن نمی‌دیدند. شیوه‌شان این بود که اجازه دهند رخداد همچنان ادامه پیدا کند. به همه‌چیز توجه کنند و بگذارند هر مفهومی که هست به وقتش پدیدار شود.

درسی که از این موضوع می‌توانستم بگیرم فقط این نبود که اگر می‌خواهم درک عمیق‌تری از آن رخداد کسب کنم، باید به اتفاقات اطرافم بیشتر دقت کنم، بلکه باید به این هم توجه می‌داشتم که حین مشاهدۀ تمام چیزهایی که رخ می‌دهند، تحلیل ذهنی‌ام را معلق کنم و در برابر وسوسۀ معنا کردن یا خلاصه‌سازی مقاومت کنم. از هوس آشنای به‌نتیجه‌رسیدن بپرهیزم. به علاوه می‌‌بایست ویژگی اصیل شیوۀ مشاهدۀ مردمان بومی را نیز به کار می‌بستم: آن‌ها در چیزی که با آن مواجه می‌شوند بیشتر به «الگوها» توجه می‌کنند تا ابژه‌های مجزا. وقتی خرس را دیدند، بلافاصله در پی الگویی بودند که پیش چشمان‌شان شکل «خرسِ مشغول خوردن لاشه» را به خود می‌گرفت. آن‌ها شروع کردند به جمع‌آوری تکه‌های مختلفی که شاید بعدتر خودشان را به شکل رخدادی بزرگ‌تر از «خرسِ مشغول خوردن» بازآرایی می‌کردند. این تکه‌های گسسته‌ای که حین سفرمان زیر نظر داشتند – ماهیت گسترۀ صوتیِ احاطه‌کنندۀ این گسترۀ طبیعی خاص؛ حضور یا غیاب باد و جهت وزشش؛ تکه‌ای از پوستۀ خالدار تخم پرنده‌ای‌ زیر درخت؛ جای خالی برگ‌های ساقه‌‌های بوته‌زاری خاص؛ سوراخی جدید در زمین – شاید جداجدا معنای خاصی نداشته باشند. ولی وقتی آرام‌آرام شکل الگویی به خود بگیرند، ممکن است راهنمایمان شوند. شاید پرتو بیشتری بر پهنه‌های طبیعی بیفکنند.

اگر نخستین درسِ عمیق‌تر دیدن چشم‌اندازهای طبیعی، توجه مدام و فرونشاندن میل به «بیرون» ایستادن از رخداد و در عوض ماندن «درون» رخداد و سپردن معنایش به آینده باشد، دومین درس برایم توجه به این نکته بود که چه بسیار از جسمم می‌خواهم تسلیم دستورهای ذهنم باشد. چقدر ذهن حسابگرم قابلیت خارق‌العادۀ جسمم در تشخیص تاروپودها و رایحه‌ها، تمیز دادن رنگ‌ها و طیف‌ها در جهان بیرون از خودش را نادیده می‌گیرد.

به‌رغم این‌که باور داشتم در قلمروهای فیزیکی‌ای که در آن‌ها سفر می‌کردم حضور تمام و کمال دارم، رفته‌رفته فهمیدم که این‌طور نبود. اغلب به مکانی که در آن بودم صرفاً «فکر می‌کردم». در بدو امر مبهوت رخدادی می‌شدم – به ‌فرض صدای جیغ روباهی خاکستری در جنگل شبانه یا به سطح آب آمدن نهنگی عظیم‌الجثه – و اغلب بلافاصله دست‌به‌کار تحلیل می‌شدم. گه‌گاه آن‌قدر آغشتۀ افکارم، زنجیرۀ دیدگاه‌هایم، می‌شدم که عملاً ارتباطم با جزئیاتی که جسمم «همچنان» از آن مکان جمع‌آوری می‌کرد، قطع می‌شد. گوشم آواز گنجشک آمریکایی را می‌شنید و پس از شنیدن دوباره‌اش، می‌دانست که بار دوم صدای گنجشک دیگری است. ذهنم، سرمست از تشخیص آهنگ گنجشک آمریکایی، آن‌قدر سرگرم خلاصه‌سازی‌اش می‌شد که دیگر به دریافت‌های گوشم توجه نمی‌کرد. ذهنم هیچ استفاده‌ای از قابلیت جسمم در تمیز دادن صداها نمی‌کرد. و به همین دلیل شناخت ذهنم از آن مکان سطحی می‌ماند.

بسیاری دربارۀ این موضوع نوشته‌اند که علی‌الظاهر بومیان به ‌طور کلی اطلاعات بیشتری را حین پیمایش پهنه‌های طبیعی کسب می‌کنند؛ البته در مقایسه با غیربومیان، یعنی اهالی فرهنگی که دیگر برای انس فیزیکی با مکان‌ها ارزش خاصی قائل نیستند و چنین قابلیت حسی را صفتی «بدوی» می‌دانند، خصیصه‌ای که گردشگر اهل فرهنگِ «پیشرفته» خاطرش آسوده‌تر است فکر کند از آن «گذر کرده است». تا آن‌جا که متوجه شده‌ام، چنین دیدگاه تحقیرآمیزی ارزش شگرف اما نامحسوسی را که انس فیزیکی با مکان می‌تواند به ارمغان بیاورد، نادیده می‌گیرد. شاید گستاخانه به نظر برسد ولی مایلم به کسی که چنین میل به انسی را دون شأن خود می‌داند گوشزد کنم که گذر از تنهایی برای آدمیزاد ممکن نیست. به همین ترتیب، اهالی فرهنگی که طبیعت را به‌سادگی کوچک می‌شمارد، نمی‌توانند از چنگ این فکر مکررِ آزارنده فرار کنند که زندگی‌شان بی‌معناست.

از دید من تنهایی وجودی و این طرز فکر که زندگی انسان بی‌ثمر است – که هر دو از خصیصه‌های بارز تمدن‌های مدرن‌اند – تا حدودی نشئت‌گرفته از واگذاشتن باورمان به وجوه آرامش‌بخش ارتباط با مکان است. شناخت هر دم تازه از پیچیدگی بی‌کران الگوهای جهان طبیعت، الگوهایی که همه‌جا حاضر و مشهود و دربرگیرندۀ خود مشاهده‌گر نیز هستند، حس تنهایی انسان در جهان و بی‌حاصلی و پوچی‌اش را کمرنگ می‌کند. تلاش برای شناخت عمیق یک مکان، اساساً جلوۀ میل انسان به تعلق داشتن به جایی و جای گرفتن در آن است.

تجربه به من ثابت کرده عزم شناخت یک مکان خاص هیچ‌گاه بی‌پاداش نمی‌ماند. و آغوش هر مکان طبیعی، به دید من، به شناخته شدن گشوده است. و جایی در این میانه انسان کم‌کم حس می‌کند «خودش» هم در حال شناخته شدن است، به‌ گونه‌ای که می‌فهمد وقتی در آن مکان حضور ندارد، آن مکان دلتنگش می‌شود. و این همبستگی، یعنی شناختن و شناخته شدن، این حس را برمی‌انگیزد که حضور انسان در این جهان بایسته است.

♦♦♦

شاید اولین قانون هر کاری که دست به انجامش می‌زنیم، توجه داشتن باشد. شاید دومی‌اش صبوری باشد. و شاید سومی‌اش التفات به چیزی است که بدن می‌داند و می‌شناسد. بومیان جداجدا لزوماً آگاه‌تر از آدم‌هایی نیستند که در فرهنگ مدرنی مثل فرهنگ من بزرگ شده‌اند (و البته فرهنگ‌های بومی هم مثل فرهنگ‌های «پیشرفته» مملو از آدم‌های سربه‌هوا، کاهل و ناآگاه است). ولی اصولاً قدر انس با مکان را بیشتر می‌دانند. وقتی همسفرشان می‌شوی، عمیقاً می‌فهمی کردارشان اساساً با کردار تو متفاوت است. آنان هوشیارتر و صبورترند، تمایلی به گفتن چیزی که می‌دانند، به فروکاستن رازآلودگی به زبان، ندارند.

وقتی جوان بودم و یکی از همسفرانم نکته‌ای پرمایه راجع به مکانی که در آن سفر می‌کردیم می‌گفت، گاهی حسادت می‌کردم، نه این‌که بگویم ای کاش من هم از آن دانش عمیق بهره‌ای داشتم، بلکه می‌گفتم ای کاش من هم آشکارا به مکانی خاص «تعلق داشتم». صریحاً جزء لاینفک مکانی بودم که درونش ایستاده‌ام.

خرس گریزلیِ مشغول خوردن تمشک از شاخه‌ای در بیشه‌زار چیزی فراتر از یک خرس گریزلی مشغول خوردن تمشک از شاخه‌ای در بیشه‌زار است. این نقطۀ ورود به جهانی است که بیشترمان از آن رو برمی‌گردانیم و راه خودمان را پیش می‌گیریم، چرا که باور داریم بهتر است صرفاً به خرس گریزلی مشغول خوردن تمشک از شاخه‌ای در بیشه‌زار «فکر کنیم».

ولی آن لحظه یک دعوت است و دعوت خرس به پیوستن، بی‌هیچ پیش‌داوری، ارزانی هر کسی است که از نزدیکش عبور می‌کند.


نویسنده: بَری لوپز

مترجم: نیما م. اشرفی

♦ اگر به موضوع طبیعت علاقه دارید، پیشنهاد می‌کنیم جستارهای «کولی کنار آتش…» و «آبی دوردست» را هم مطالعه کنید.