مارینا تسوتایوا نیستی را باور نداشت. او جستاری را که سالها پس از مرگ دوست شاعرش، ماکسیمیلیان والوشین، دربارۀ او نوشته بود، «کلامی زنده دربارۀ مردی زنده» نام نهاد. او هم ژنرالهای جنگ ۱۸۱۲ و هم «مادربزرگ جوان» خود را در عکسی قدیمی، همانند زندگان مورد خطاب قرار میداد؛ او قادر بود در عالم بیداری دیدار با پوشکین را تجربه کند و نه تنها او را ببیند و صدایش را بشنود و با او صحبت کند و به همراهش بخندد و دست در دست او در کوهها بدود، بلکه در کوره راه پرگردوغبار آیوداگا «دلانگیزی پیشین کریمۀ زمانۀ دوستداشتنی پوشکین» را نیز احیا کند. حتی مزار تازۀ نزدیکان نیز نمیتوانست تسوتایوا را ناگزیر به قبول واقعیت مرگ کند: من به مرگ باور ندارم. / در خانه / منتظر رسیدنتان از ایستگاه هستم.
دربارۀ مارینا تسوتایوا، «زندگی» و «هستی» او کتابها نوشته شده و افسانهها پدید آمده است. حتی این واقعیت که مزار او ناشناخته ماند، یا اینکه پسرش (تسوتایوا به خاطر نجات او در اوت ۱۹۴۱ به زندگی خود پایان داد) در جنگ از میان رفت و این پسر نه پدرش را دید (که در همان سال ۱۹۴۱ اعدام شد) و نه خواهرانش را (که مدتی طولانی در اردوگاههای استالین زندانی بودند) و نتوانست آخرین واژههای عشق و محبت یادداشت پیش از مرگ مادرش را به دست آنان برساند – همۀ اینها نشانههای سرنوشت غمانگیز این شخصیت پرفروغ و بیاندازه توانا هستند. ولی این چرخ تاریخ بود که بر مدار غم میگشت، زمانه بود که مردم را میکشت … آنا آخماتوا خطاب به دختر تسوتایوا چنین گفت: «از این افسانه خبر دارم که گویی او به واسطۀ ناراحتی روانی و در یک لحظه درماندگی به زندگی خود پایان داد. باور نکنید. او را زمانه کشت، ما را زمانه کشت، همانگونه که بسیاری دیگر را میکشت، همانگونه که خود مرا میکشت. ما سالم بودیم، محیط پیرامونمان دیوانه بود: بازداشت، اعدام، سوءظن، بیاعتمادی به همهچیز و همهکس.»
هرگونه خشونت و تعدی در زندگی، همیشه برای تسوتایوا غیرقابلقبول و تحملناپذیر بود. عشق و غمخواری، اصولی بودند که او در زندگی خویش همواره از آنها پیروی میکرد. شاهد گویای این مطلب آن است که در سالهای جنگ داخلی، تسوتایوا که وقایعنگار پرشور لشکرکشی [ارتش] سفید شده بود، قهرمانان خود را قسم میداد که تسلیم حس انتقامجویی نشوند و «استنکا رازین»، یعنی «سرخها» را اعدام نکنند.
«بعضی مرا بلشویک میپندارند، برخی سلطنتطلب، گروه سوم هم این و هم آن، و همه به نادرست.» این سخنان تسوتایوا را تنها میتوان با مقایسۀ آنها با نامهای که از مهاجرت نوشته بود، به درستی درک کرد: «همۀ دژخیمان برادرند، چه اعدامهای روسها در زمانهای نهچندان دور در دادگاههای صالح و وکلای اشکریزان، چه شلیک از پشت سر مأموران چکا، قسم میخورم که همه یکی هستند. هر اسمی هم که روی آن بگذارید، این پستی و دنائتی است که من هیچکجا به آن تن نمیدهم، درست همانند هر زور و خشونت سازمانیافتۀ دیگر، با هر هدفی که میخواهد باشد، و هر کسی هم که در صدر آن نشسته باشد.»
مصیبتهای شخصی نمیتوانستند این اعتقاد را با سستی روبهرو سازند. هنگامی که مدیر پناهگاه کودکان کونتسف را (که دختر کوچک تسوتایوا در اوایل دهۀ ۱۹۲۰ در آنجا از گرسنگی مرد) به جرم دزدی اعدام کردند، مارینا گفت «این هیچیک از کودکان مرده را زنده نخواهد کرد.» هرچه زور و خشونت در جهان رشد مییافت، ندای اعتراض او مداومتر و شدیدتر طنین میانداخت. در سال ۱۹۳۷ نوشت: «همۀ واکنشهای مستقیم من وارونه هستند. رهایی مجرم، محاکمۀ قاضی، مجازات دژخیم؟» این منطق وارونه حاصل رد کردن هرگونه تلاش برای قانونی کردن زور و خشونت، و موجه جلوه کردن آن در قالبهای «سازمانیافته» و «دولتی» بود. زور و دیوانگی برای تسوتایوا مترادف به شمار میآمدند. به همین دلیل است که در چرخۀ اشعار ضدفاشیستی «شعرهایی برای چک» میخوانیم:
آلمان!
دیوانگی،
دیوانگی،
میآفرینی.
و در همین چرخۀ شعری است که برای نخستین بار، «نۀ» خود را با سرخوردگی بر زبان میآورد:
اِبا دارم از بودن.
در این بدلام ناانسانها
ابا دارم از زیستن.
همراه گرگان جولانگر
ابا دارم از غریدن.
با کوسههای قعر دریاها
ابا دارم از غوطه خوردن.
مرا نه حفرهای در گوش
لازم آید، نه بصیرتی در چشم.
در قبال دنیای مجنونت
پاسخ یکی است: ابا!
این آشتیناپذیری پیگیر و سرسختانه از کجا ناشی میشود؟ شاید زیادهروی پرشور و حرارت تسوتایوا پیامد موضع رمانتیک او نسبت به زندگی باشد که به شکلی اصولی توان کنار آمدن با «زندگی غیرشعری» و از جمله با زور و خشونت رایج و معمول در آن را ندارد.
تسوتایوا از آغاز کودکی در پی آن بود که طبق اصول و قواعد خود زندگی کند. او که سخت از بیاعتقادی به خدا در رنج بود، درک میکرد که علت ترس مهار ناشدنیش از پیری و مرگ، همین است (خود در یکی از نامههایش به و. روزانوف این را بیان کرده بود)، ولی نمیتوانست به تسلیم و رضا خو بگیرد: نیروی غرورش بیش از این حرفها بود. دربارۀ روسیه گفته بود «میهن من، غرور است!» زیرا به راستی نیز غرور، میهن معنوی او بود. عطش دیوانهوار به هستی تمام و کمال، افسون آرزوها، ترس از روزمرگی، نپذیرفتن «عادات» زندگی از همین جا ناشی میشود.
«عادت کردن» برای تسوتایوا در حکم مردن است، در حکم آلودن روح و توقف در حرکت پرشور و غلبهناپذیر خویش به سوی کمال (جالب توجه است که تسوتایوا در نامههای خود به شوهر محبوبش، او را «شما» خطاب میکند و در کتاب پوشکین من، دختران جوان خوانندۀ اثر را از «عادت» به خوشبختی برحذر میدارد: به اعتقاد او، تحقق پیدا کردن خواستهها و آرزوها، به نابودی میانجامد. آنا کارنینا چنین فرجامی داشت).
نخستین تأثیراتی که مارینای کوچک در زندگی خود تجربه کرد، شالودۀ استواری برای چنین درک و نگرشی نسبت به جهان در او ایجاد کردند. تسوتایوا دربارۀ آغاز زندگی خویش مینویسد «کودکی شیرینتر از قصهها» خانهای مرفه در بخش قدیمی مسکو، دنیای موسیقی، هنر و کتابهای محبوب. پدر ادیب و هنرشناس مشهور، پروفسور دانشگاه مسکو، و بنیانگذار موزۀ هنرهای زیبا که امروزه موزۀ دولتی پوشکین خوانده میشود. مادر، نوازندۀ بسیار با استعداد پیانو بود که این توانایی خود را قربانی خانواده و فرزندانش کرده بود. پدر و مادر احترام و وفاداری متقابل و بسیار عمیقی نسبت به یکدیگر ابراز میکردند. ولی پدر خاطرۀ نخستین همسر درگذشتۀ خود را که تا واپسین روزهای زندگی به او عشق میورزید در سینه نگه داشته و برای مادر نیز مقدر نشده بود سرنوشت خود را با فرد مورد علاقهاش پیوند زند و او با رضای خاطر، راه ازخودگذشتگی و ایثار را برگزیده و به همسری بیوه مردی با دو فرزند در آمده بود.
شاعرۀ آتی که از نظر عقلی، بزرگمنشی این انتخاب و لزوم لگامزدن به امیال و احساسات را دریافته بود، از نظر عاطفی از همان ابتدا به سوی «طبایع آزاد» کشیده میشد. پوشکین و دریا بتهای دورۀ کودکی او بودند. جالب توجه است دریای واقعی که مارینای کوچک نادیده و از طریق شعرهای پوشکین عاشقش شده بود، هنگامی که او در ده سالگی به همراه مادر بیمارش به ایتالیا رفت و ظاهراً زیباترین دریای کرۀ زمین را دید، موجب سرخوردگی او شد. تخیل و آرزو و عشق نادیده هرگز با واقعیت مطابقت ندارد.
تسوتایوا که نزدیکبین بود هرگز عینک به چشم نگذاشت و علت این امر را چنین عنوان کرد که تمایلی ندارد به وضوح ببیند آنچه در تصور او میگذرد در پیرامونش وجود ندارد. این «وجود نداشتن» چیزی بسیار جدیدتر از ترس و سرخوردگی است؛ «نه» برای تسوتایوا در حکم مرگ است: «مرگ یعنی نه. من یعنی بله.»
افرادی با چنین ساختار روحی توانایی آن را دارند تا در آرزوهای خویش غرق شوند و خود را از عالم واقع جدا کنند. ولی تسوتایوا آفرینشگر بود، آن هم آفرینشگری بسیار پرکار. از همان اوایل جوانی محبوبترین مکان برای او در کل کائنات «میز تحریر باوفا»یش بود که همچون «درخت کیهانی» زنده و جاوید به نظر میرسید:
با برگ نو خیز و بازیگوشی بر سر،
با پوستۀ جاندارت،
با اشک صمغ زندهات،
با ریشههایی در اعماق زمین.
(از شعر «میز تحریر باوفای من!»)
تسوتايوا هنگامی که فقط ۱۶ سال داشت، به تنهایی به پاریس رفت، نه از سر کنجکاوی یا «سرگرمی» بلکه برای آنکه در دانشگاه سوربون، دورۀ ادبیات قدیم فرانسه را به صورت مستمع آزاد بگذراند. در همان هنگام، یعنی در سال 1908 بود که نخستین شعرهایش در مطبوعات چاپ شدند و پس از دو سال نخستین کتاب شعرش با عنوان آلبوم شامگاهی انتشار یافت. او در طول زندگی نهچندان طولانی خود، کلاً بیش از ۸۰۰ شعر، ۱۷منظومه، ۸ نمایشنامه، حدود ۵۰ اثر نثر و بیش از ۱۰۰۰ نامه نوشت!
با همۀ این احوال، از «مبارزه با زندگی روزمره» گریزی نداشت، لباس شستن، غذا پختن، به فکر خانواده بودن، تحمل محرومیتها، فقدانها و جداییهایی که تلخترینشان جدایی هفده ساله از میهنش بود.
تسوتایوا در اوت ۱۹۲۲ با روسیه بدرود گفت و همراه با دختر ۹ سالهاش به برلین نزد شوهرش رفت که از زمان جنگ داخلی از او خبری نداشت و زندگی بدون او برایش متصور نبود. با زحمت فراوان او را یافت، سپس زندگی در آلمان، چک، فرانسه… مبارزۀ بیوقفه برای ادامۀ حیات، تلاش نمایان برای روی پای خود ایستادن، و عشق غیرقابلپوشش به روسیه و تمجید از آن، که در محافل مهاجرگناهی نابخشودنی شمرده میشد. کلماتی که تسوتایوا اندکی پیش از بازگشت از مهاجرت بر زبان آورد، پیامبرگونه به نظر میرسند: «اینجا من لازم نیستم. آنجا من ممکن نیستم.» هنگامی که در ۱۹۳۹ به دنبال شوهر و دخترش با پسر چهارده سالۀ خود از فرانسه به شوروی بازگشت، سیاهترین و فاجعهبارترین دورۀ زندگیاش آغاز شد. گذشته از همۀ مصیبتهای شخصی و سرخوردگیهای غمانگیز، بار دیگر روبهرو شدن با رژیم توتالیتر یأسی سرد بر او چیره میکند: «فقط “نۀ” اساسی من باقی مانده است» و«نه» در زبان تسوتایوا به معنای مرگ است…
مضمونهای اصلی شعر تسوتایوا: زندگی و مرگ، عشق، جاودانگی، شعر، واژه
مارینا تسوتایوا نیستی را باور نداشت. او جستاری را که سالها پس از مرگ دوست شاعر خود، ماکسیمیلیان والوشین، دربارۀ او نوشته بود «کلامی زنده دربارۀ مردی زنده» نام نهاد. او هم ژنرالهای جنگ ۱۸۱۲ و هم «مادربزرگ جوان» خود را در عکسی قدیمی، همانند زندگان مورد خطاب قرار میداد؛ او قادر بود در عالم بیداری دیدار با پوشکین را تجربه کند و نه تنها او را ببیند و صدایش را بشنود و با او صحبت کند و به همراهش بخندد و دست در دست او در کوهها بدود، بلکه در کوره راه پرگردوغبار آیوداگا «دلانگیزی پیشین کریمۀ زمانۀ دوستداشتنی پوشکین» را نیز احیا کند. حتی مزار تازۀ نزدیکان نیز نمیتوانست تسوتایوا را ناگزیر به قبول واقعیت مرگ کند.
من به مرگ باور ندارم.
در خانه
منتظر رسیدنتان از ایستگاه هستم.
تسوتایوا از «نادیدار» خود با آلکساندر بلوک (که یکی از مشهورترین چرخههای شعری تسوتایوا به او اختصاص داده شده است) به تلخی یاد میکند، زیرا اطمینان دارد که «اگر ملاقات میکردیم، نمیمرد.» به «نادیدار» دیگر (با «اورفئوس» آلمانی، راینر ماریا ریلکه، که تسوتایوا خود را بسیار به او نزدیک حس میکرد) به چشم بیعدالتی عظیمی مینگرد. همین ناتوانی و عدم تمایل به کنار آمدن با مرگ است که این واژههای شگفتآور را در شعر «تبریک سال نو» در چرخۀ شعری اختصاص داده شده به ریلکه پدید آورده است:
اگر دیدۀ پرفروغی چون تو، بیفروغ شد،
یعنی زندگی، زندگی نیست و مرگ، مرگ نیست.
یعنی… خستهام، به گاه دیدار درخواهم یافت.
نه زندگی هست نه مرگی؛ چیز سومی هست،
چیزی جدید…
حرکت شتابنده و جهتدار، تسلیمناپذیری و بیپروایی در اندیشه، کل هنر تسوتایوا را که به سوی این «چیز سوم»، «چیز جدید» (حالتی از جهان و انسان که هنوز نامی برایش یافت نشده است) پیش میرفت، از خود آکنده ساخته بود. س. لیپروفسکایا، نویسنده و دوست دورۀ دبیرستان مارینا، او را «عصیانگر»ی مینامید که «گردبادی در خونش برپا بود.» تسوتایوا پیوسته با زمان در مبارزه بود و جاودانگی نیز برایش قابل قبول نبود: «من جاودانگی را نمیپذیرم!»
و شاید بهترین پیروزی بر زمان و سنگینی آن
گذشتن باشد بیهیچ ردی…
(از شعر «دزدانه رفتن….»)
گذشتن، «دزدانه رفتن» به سوی این پیروزی، احتمالاً برای تسوتایوا به معنای دستیابی به انطباق کامل شعر و زندگی است، رخنه به اعماق «کلام» که ]طبق باورهای مسیحیت[ دربرگیرنده و آفرینندۀ جهان است.
مارینا تسوتایوا دربارۀ خود میگفت «شعرهای من [در حکم] کالتسوف هستند و من در حکم مردم. مردمی که هرگز کلام آخر خود را نمیگویند. زیرا آخری وجود ندارد: [کلام مردم] زوالناپذیر است.» مهمترین نکتۀ نهفته در این تعریف، شاید همان باشد که برای تسوتایوا (و همچنین برای مایاکوفسکی محبوب او)، ملت، «زبان آفرین» است و زبان «خانۀ «هستی» (مارتین هایدگر) است.
کلام شاعرانه برای تسوتایوا نیرویی مافوق طبیعی دارد و در حکم کار و عمل است. کلام، همانند ورد و نفرینهای مردمی، خاصیتی جادویی و مرموز دارد: وفور مضمون افسون و طلسم از طريق شعر در آثار تسوتایوا از همین امر سرچشمه میگیرد.
«مادیت کلام» با «فرای درک» بودنِ آن برای چشم و گوش معمولی انسانی توأم میشود. به همین دلیل است که مسئلۀ زاده شدن کلام شاعرانه در آثار تسوتایوا با دو مضمون بسیار مهم در ارتباط است: سکوت خلاق و آفرینشگر («سکوتی میان خموشی و گفتار»)، و نابینایی خلاق و آفرینشگر (شعر برای تسوتایوا دنیایی است «فرادیدنی»: «حقیقت موجود در فراسوی چشم»).
تسوتایوا شاعر را به صدفی تشبیه میکند که دریای «به چنگ آمده» و «بلعیده شده» در آن به شکلی غیرقابل دیدن و غیرقابل شنیدن، به مروارید تبدیل میشود. «شاعر هنگامی بیش از همه به زمانۀ خود خدمت میکند که به زمانه امکان دهد از طریق او سخن گوید و خویش را بیان کند.» ولی این امر به صداقت و صمیمیتی کامل و بی قید و شرط نیاز دارد، به کشف «حقیقت کل جهان»، که تسوتایوا آن را «یگانه تکلیف انسان در کرۀ زمین» میخواند. تنها در آن هنگام است که شعر به مثابۀ «ماهیت نهان» هستی امکان وجود پیدا میکند. «شاعر، طبیعت است و نه نظارهکنندۀ جهان.» تسوتایوا بدین گونه حرفه و هنر خود را «توجیه» میکند و بر نقش شعر به عنوان نیروی طبیعی عظیمی تأکید میورزد که به کمک آن، جهان شناخته شده و نیز به واسطۀ آن، دچار تغییر و دگرگونی میشود:
آه جهان، بدان که مسیر اختران و ترکیب گل،
در رؤیا بر شاعر آشکارند.
(از شعر «ابیات همچون ستاره و گل میرویند»)
به همین دلیل است که پاسترناک متذکر شد «تسوتایوای تازهکار همان چیزی بود که همۀ سمبولیستهای دیگر میخواستند باشند و نمیتوانستند»؛ «زندگی آفرینی». مارينا تسوتایوا، روز سپریشده و کاغذی را که شاعر سیاه و خط خطی کرده است، یکی میداند: «متعلق بودن به زمانۀ خویش، یعنی زمانه را آفریدن، یعنی نبرد کردن با نُهدهم آن، همانگونه که با نهدهم نخستین چرکنویس نبرد میکنید.»
ولی «نبرد» به چه نام و با چه هدفی؟ چگونه باید «زمانه را آفرید» تا «متعلق به زمانۀ خویش» بود؟ پاسخ به این پرسش بسیار دشوار است. برای تسوتایوا با حس و درک فوقالعاده تیزبینانهای که از گذرا بودن هستی داشت، نبرد با زمانه و آفریدن آن، به معنای غلبه بر «عقبماندگی از ماهیت خویشتن» و از «مفهوم خویشتن» و جبران پیوسته و مداوم این عقبماندگی بود.
«نامی تکرار ناشدنی: مارینا…»
در روند دستیابی به «مفهوم خویشتن» مقولۀ نام برای مارینا تسوتایوا اهمیت فراوانی داشت. نام نیز، همانند تاریخ، برای بسیاری از شاعران قرن بیستم، در حکم افسانه و اسطورهای بود که خلقوخو و شخصیت، شیوۀ رفتار و سرنوشت فرد را رقم میزد.
غبیرا با خوشهای سرخ
فروزان شد
برگها فرو میافتادند.
من زاده شدم.
[…]
سبط روزی بود: روز یوحنای حواری
انجیل یوحنا با این کلمات آغاز میشود: «در آغاز، کلمه بود و کلمه نزد خدا بود و کلمه، خدا بود.» کلمه، سرنوشت تسوتایوا را نیز رقم زد. مضمون رایج «شاگردی» در شعرهای او نیز با یوحنای رسول (شاگرد محبوب مسیح) مرتبط است. رنگ چشمگیر و مزۀ تلخ غبیرا که درخت نزدیک و «متعلق» به تسوتایواست (نام این درخت [در زبان روسی: رابینا] با مارینا هموزن و همقافیه است)، نیز به مضمونهایی کلیدی در جهان شعری تسوتایوا تبدیل میشود: سرخ، آتشین، پرحرارت تلخ…
تا امروز هم
دلم میخواهد
خوشۀ تلخ غبیرای داغ را
به دندان بگیرم
«مارینا» در زبان لاتین (marina) به معنای «دریایی» است.
ولی خداوند نام دیگری به من داد:
نامم دریایی است، دریایی!
ولی آب دریا نیز تلخ و غلظتش همانند خون انسان است. نام مارینا برای تسوتایوا بیشتر با کفی سرخ، و نه آبی، تداعی میشود:
رگها را گشودم: زندگی
بیوقفه، تکرار ناشدنی، موج میزند.
[…]
شعر، تکرار ناشدنی، موج میزند.
تسوتایوا پیوسته «تکلیفی» را که در نام «مارینا» به ودیعه گذاشته شده است، با ابزارهای شعری بررسی میکند؛ به عبارت دیگر میکوشد معنای نهفتۀ این نام را که گویی در کلمات همقافیه و همآهنگ پنهان شدهاند، کشف کند. به اعتقاد تسوتايوا، شعر چیزی نیست جز «کشف ماهیت هستی» و اسطورهسازی عبارت است از «بیرون کشیدن بنیانهای انسان و در معرض نمایش گذاشتن آنها». بدین شکل در زنجیرۀ معانی «نام تکرارناشدنی مارینا» سیماهای مختلفی رخ مینمایند: مارا (الهۀ مرگ در آیین بتپرستی)، ماریا در کیش مسیحی، ماریولای پوشکین، و آفرودیت الهۀ عشق یونانیان باستان که از کف دریا پدید آمده بود. یکی دیگر از معناهای مهم، شباهت آوایی نام «مارینا» با واژههای «مادر» و «مادری» است. تسوتایوا فقط در پی آن نیست که پیوسته در زندگی شخصی، تکلیف نام خود را ادا کند، او حتی میکوشد تاریخ را «بازسازی» کند و آن برگهایی از تاریخ را که «نام تکرارناشدنی» در آنها به چشم میخورد، از نو بنگارد. بدین شکل است که شخصیت تاریخی واقعی مارینا منیشک («دختر منیش متکبر، همسر سه کذاب») به اعتقاد تسوتایوا «مارینای دروغین» است و ماجرای گریشکا آترپیف (دمیتری دروغین اول) که هم به واسطۀ غرور و هم به واسطۀ سرنوشت غمبارش برای تسوتایوا بسیار نزدیک مینمود (تسوتایوا همیشه هوادار شکستخوردگان بود) از نو نوشته میشود.
چرخۀ شعری (مارینا) که در یکی از مهمترین کتابهای شعر تسوتایوا، یعنی در مجموعۀ پیشه (۱۹۲۱) گنجانده شد، برگههایی از «دورۀ آشوب» را بر ما میگشاید ولی در همان نخستین شعر، «تکلیف» نام مارینا به تصویر کشیده میشود که به اعتقاد تسوتایوا، مارینا منیشک واقعی در ایفای آن کوتاهی کرده بود:
کبوتر عقابوار او باش!
بالاتر از مادر بودن: مارینا باش!
گماشته، نگهبان، خبررسان،
سلاحدار، درباری چربزبان!
ملک مقرب، یا سگ نگهبان،
حافظ رؤیای ناآرام او.
در چرخۀ تسوتایوا، مارینای «زنده و راستین»، میدان را بر مارینای «صوری» تنگ میکند و معنای نام را به آن باز میگرداند. عبارت «بالاتر از مادر بودن؛ مارینا باش!» نیز شایان توجه است، این مضمون پیوسته در اشعار عاشقانۀ مارینا تکرار می شود؛ حتی پرشورترین و نیرومندترین احساسات قهرمان زن او همیشه آکنده از مهر و غمخواری فداکاری مادرانه هستند.
البته وفاداری، بلندطبعی و نجیبزادگی، مانع تغییر و دگرگونی در حالات روحی قهرمان زن نمیشوند. تسوتایوا نوشت «سراسر زندگی من مغازله و ماجرا با روح خویش است.» این به حرکتی قابل مشاهده، خروشان و پرنوسان میماند از ژرفاهای ساکن و بیانتها به سوی سطح دریا:
کار من: بیوفایی، نام من: مارینا
همچون کف بیبقای دریا.
(از شعر «یکی ساخته از سنگ یکی ساخته از گل»)
پوشکین من
تسوتایوا در نوشتههای پوشکین، «در هر سطر دعوتی به مبارزه» میدید. دربارۀ آنکه «جادوگر مجعدمو»ی «نظرافکن بر هر دیار»، چه نقشی در زندگی تسوتایوا بازی کرده است، بهتر از همه در کتاب پوشکین من صحبت به میان آمده است. باید یادآور شد که تسوتایوا نه تنها دربارۀ پوشکین شعر و نثر نوشته است، بلکه ۱۸ شعر او را نیز به زبان فرانسوی ترجمه کرده است. شاید منظومههای قصهوار و دلنشین تسوتایوا («تزار باکره»، «جوان برومند») نیز رنگ و بویی از قصههای پوشکین و طبیعت مهارناشدنی و آزاد و فولکوریک آنها گرفته باشند.
مارینا تسوتایوا همواره پیوندی بسیار نزدیک و «خونی» با پوشکین احساس میکرد، آن هم نه فقط از نظر هنری، بلکه پیوندی در «عصیان» در «کورۀ لبها»، در «احساس دریا»، در آن «بیکرانگی» که امکان میداد کمرویی و جسارت یا خودسری یا تسلیم در برابر «خواست پروردگار» یک جا گرد آیند. به همین دلیل است که چنین نام ساده و جامعی برای اثر گذاشته میشود: پوشکین من. تسوتایوا ضمن حکایت نخستین آشنایی خود با نام سیمای شاعر بزرگ، مهمترین کشف آن دورۀ خود را با ما در میان میگذارد: شاعر کسی است که میکشندش…
باید گفتۀ گ. آدامویچ را یادآور شد که اشعار تسوتایوا «عشق میپراکنند و از عشق آکندهاند.» و از آن مهمتر «به راستی میتوان تصور کرد که انسان از خواندن اشعار تسوتایوا بهتر، مهربانتر، فداکارتر، بزرگمنشتر، میشود.» به سادگی میتوان با این گفته موافقت کرد، زیرا برای تسوتایوا، شاعر یعنی «یگانگی موهبتهای روح و سخن.»
تا وقتی واژههای مارینا تسوتایوا و «سخن» سوزاننده و پیامبرگونۀ او با ماست، آن «زندگیآفرینی» که تسوتایوا روح بیقرار خود را تسلیمش کرد، ادامه خواهد یافت.
نویسنده: لودميلا كيسِليُوا
مترجم: آبتین گلکار
♦ نشر اطراف مجموعهای از جستارهای تسوتایوا را در کتاب آخرین اغواگری زمین با ترجمۀ الهام شوشتریزاده به انتشار رسانده است.
زندگی، عشق، جاودانگی، شعر، واژه | دربارۀ مارینا تسوتایوا