تجربهی زندگی میان دو زبان و نوسان میان دو فرهنگِ متمایز از آن تجربههایی است که تأثیر ماندگاری در شکلگیری شخصیت و هویتِ آدمها دارد، و شاید به خاطر همین است که خیلی از آدمهایی که چنین تجربهای داشتند دربارهاش نوشتهاند. زندهیاد بتول فیروزان، همکار عزیز نشر اطراف که بهتازگی از دستش دادهایم، تعدادی از جستارهای نوشتهشده حول این مضمون را ترجمه کرده که بهزودی در قالب کتابی منتشر خواهد شد. جستاری که اینجا میخوانید از جستارهایی است که البته به آن کتاب راه نیافته، اما خواندنش برای کسانی که دغدغهی فهم بهتر تجربهی زندگی میان دو زبان را دارند، خالی از لطف نیست.
«کاکاسیاه بیابونی» را به من نمیگفت. منظورش دقیقاً من نبودم. مخاطب هیچکدام از حرفهای آن دختر نبودم. جوانکِ چاقی بودم صرفاً، و تکیهداده به دیوار شیشهای دالان، سیگار مارلبروی اُلترالایت میکشیدم. دوست صمیمیام، رشید، هم حتی نمیخواست مخ آن دختر را بزند. فقط داشت با یکی از دوستانِ او خوشوبش میکرد. حالوهوای سیاتلِ سال 1996 چندان نژادپرستانه به نظر نمیرسید. ماجرا همین بود: رشید دختر موطلایی خونگرم را به حرف گرفته بود و من هیکل چاقم را از سر راه بقیه دور نگه داشته بودم و یک گوشه برای خودم مونوکسید کربن فرو میدادم. عزیز، از آشناهای رشید، هم با دوست آسیایی آن دختر که دستش در گچ بود، گپ میزد. صدای همهشان را میشنیدم اما گوشم به حرفهای رشید بود. رشید با دخترها که معاشرت میکرد آدم دیگری میشد. آسمان را به ریسمان میبافت و همین رفتارش ــ البته نمیدانم چرا ــ برای دخترها جذاب بود. گاهی شک میکردم که شاید توی دلشان به او میخندند. صورتم از خجالت سرخ میشد و خیس عرق میشدم؛ شرم نیابتی. البته بیشتر وقتها معلوم بود که سرِ کارش نگذاشتهاند. هیچوقت سر در نیاوردم که چطور دخترها را شیفتهی خودش میکرد.
رشید خوشخوشک برگشت سمت جایی که من ایستاده بودم و گفت «دختره ازم خوشش اومده.» جوش بزرگی وسط پیشانیاش بود و لبخندی فاتحانه بقیهی چهرهاش را پر کرده بود. گفتم «کی از تو خوشش نمیآد؟» و همینجوری که تهسیگارم را زیر پا له میکردم، دماغم را بالا کشیدم. «حالا دیگه میشه بریم؟» گفت: «عزیز داره با دوست همون دختره حرف میزنه» و عینک کوچکش را، که از چشمهای ریزَش خیلی بزرگتر بود، صاف کرد. «مگه غذات رو گازه؟ چرا عجله داری؟» زیرلبی گفتم «همینطوری.»
دختر موطلایی را برانداز کردم که برگشته بود پیش سومیشان که درشتهیکل بود. لابد از رشید برایش میگفت. دختر سوم را تا آن موقع اصلاً ندیده بودم. او هم مثل من گوشهای ایستاده بود و همین باعث شد فوراً با او همذاتپنداری کنم.
عزیز برگشت پیش ما و گفت «اگه انگلیسی بلد بودم، دلِ خیلی از دخترا رو میبردم» و آه بلندی کشید. آن روز اولین باری بود که عزیز را میدیدم. فقط سرم را به نشانهی تأیید تکان دادم. آن سرِ دالان، درست جایی که پیادهرو به ورودی پارکینگ میرسید، سه دختر جوان مثل ما دور هم جمع شده بودند. اما تقریباً میشنیدم چه میگویند. دختری که دستش شکسته بود چیز زیادی دربارهی عزیز نمیگفت اما دختر موطلایی همهاش از بامزگی رشید تعریف میکرد. درست همان موقع شنیدم که دختر سوم آن عبارت را گفت. حتی نمیدانم به حرفشان چه ربطی داشت، اما بهوضوح شنیدم که ما را «اون کاکاسیاهای بیابونی» نامید. ردی از انزجار در صدایش بود.
اولین باری بود که این عبارت را میشنیدم. البته «کاکاسیاه» را شنیده بودم اما آن زمان این اصطلاح بیشتر برایم جنگودعوای رپرهای ساحل شرقی و ساحل غربی آمریکا را تداعی میکرد، نه تاریخچهی خشونت نژادی در آمریکا را.
به رشید و عزیز گفتم «فکر کنم اون دخترهی چاق به ما گفت کاکاسیاه.» رشید پرسید «به ما؟ مطمئنی؟ آخه ما که سیاه نیستیم.» از فکرم گذشت که کاش اصلاً چیزی نگفته بودم. جواب دادم «گفت کاکاسیاه بیابونی. میدونی که، یعنی کاکاسیاهایی که اهل بیابونن.» این را که شنیدند، از عصبانیت انگار دیوانه شدند و راه افتادند سمت آن سه دختر. سعی میکردند ترسناک به نظر برسند. رشید داد زد «به ما چی گفتی؟» اینپا آنپا کردم و به تهسیگاری که قبلاً لگد کرده بودم، خیره شدم.
دخترِ درشتهیکل سینه سپر کرد و رفت طرف رشید. از او بلندتر بود. «چرا سوار قالیچهی پرندهت نمیشی که برگردی عربستان؟» از کجا میدانست ما اهل عربستان هستیم؟
هر سه سر هم داد میکشیدند؛ رشید با انگلیسی دستوپا شکسته، عزیز بیشتر به عربی، و دختر هم با لهجهای که نمیدانستم مال کجاست. رفتم سمتشان و دستم را بین رشید و دختر گرفتم و التماس کردم که «بیا بریم، این دختر ارزشش رو نداره.» دختر پوزخندی زد و گفت «آره، برو.»
سوار ماشین شدیم. عزیز تازه فهمیده بود خوب انگلیسی حرف میزنم. رو کرد به من که عقب نشسته بودم و گفت «مسخره کردی ما رو؟ اگه من یه ذره انگلیسی بلد بودم پدر اون لعنتی رو در میآوردم.» رشید و عزیز میگفتند باید مهارت زبانیام را به کار میگرفتم و آن دختر نژادپرست را تحقیر میکردم. نکند عزت نفسم آنقدر کم بود که نمیتوانستم از خودم دفاع کنم؟ گفتند و گفتند تا قانع شدم حق با آنهاست. آن شب خوابم نبرد چون ذهنم مشغول دشنامهایی بود که میتوانستم نثار آن دختر کنم و باید هم میکردم.
روز بعد، رستگاری فرا رسید. وقتی من و رشید با چند کیسه یخ از فروشگاه کیو.اف.سی بیرون آمدیم، دیدم آن دختر درشتهیکل هم آنجاست. ما را به جا آورد و همانطور که میآمد سمت ماشینِ ما، هر دو انگشت وسطش را به ما حواله داد. همهی حرفهای رکیکی که شب قبل در ذهنم تمرین کرده بودم، به زبانم آمدند: حرفهایی دربارهی خدمات جنسیای که میتوانست ارائه بدهد، دربارهی معایبِ ژنتیک احتمالیاش، و البته تحقیر ظاهرش، مخصوصاً وزنش. رشید خیلی خوشش آمد. قبل از آنکه با ماشین فورد اجارهایاش حرکت کند، به شانهام زد و و خندهای رضایتآمیز سر داد. اما در من اثری از رضایت نبود.
***
همیشه به زبانی بینابینی صحبت میکنم. اصول و قواعد عربی و انگلیسی را میدانم اما هیچوقت نمیتوانم مقصودم را درست بگویم. دستکم از آنچه بالاخره به زبانم میآید چندان راضی نیستم. چون در ریچموندِ ویرجینیا بزرگ شدهام، همیشه حواسم بوده که حرف «ر» را در گلو بچرخانم.
من از سوگند وفاداری به پرچم ایالات متحده یا جمهوریای که این پرچم نمادش است، همیشه سر باز میزدم. هر صبح ساکت یک گوشه میایستادم و منتظر میماندم که همکلاسیهایم مناسکشان را به پایان برسانند. شاید آنقدرها هم عجیب نباشد، چون هرگز شهروند آمریکا نبودهام. البته آن روزها شهروندی برایم معنایی نداشت. جهان من حول محور سریال تبدیلشوندگان میچرخید؛ سریالی که هر روزِ هفته ساعت چهار عصر تماشا میکردم. جَز شخصیت محبوبم بود، نه فقط چون معاون اوپتیموسپرایم بود و پیش از هر نبرد به دیسپتیکانها به سانسْتریک و سایدزْوایپ دستور میداد به لامبورگینی و فِراری تبدیل شوند بلکه از آن مهمتر، چون جَز پورشه بود. سالها بعد فهمیدم که بنا بوده جَز سیاهپوست باشد، رباتی آمریکاییآفریقایی از اهالی سایبرتران.
***
کلاس دوم دبستان را که تمام کردم، به ریاض برگشتیم. زبان عربی را کموبیش میفهمیدم اما نمیدانستم چطور باید علوم و تاریخ و جغرافیا را به عربی بخوانم. برای ورود به مدارس معهد العاصمه باید در آزمون ورودی شرکت میکردم. در آزمون، مردی تنومند و سبیلکلفت به من گفت کلمهی «فیل» را به عربی بنویسم. نوشتم. آهسته دایرهی «ف» را کشیدم، و بعد نعلبکی کوچکی با دو نقطهی زیرش که «ی» بود و دستهی چتری که «ل» محسوب میشد. مرد گفت «نقطهی بالای ف رو یادت رفت.» نگران نگاهش کردم. میترسیدم دوباره من را به ریچموند بفرستند. خندید و گفت «اشکالی نداره.»
بیشتر وقتم در دبستان صرف رمزگشایی از کلمههایی میشد که تا آن موقع نشنیده بودم. نتیجهی تلاشم هم اغلب خندهدار بود. فکر میکردم «اُمت» یعنی مادر.[1] «هذال» در ذهنم فقط اسم خاص نبود، اسم عامی بود برای هر کسی که اذان میگفت. وقتی عموزادهام گفت «پشیمان» خواهم شد که کارتریج بازی برادران سوپر ماریو را به او ندادهام، خیال کردم منظورش این است که «خونت را میریزم».[2]
بدترین بخش زندگی در ریاض این بود که در طول هفته نمیتوانستم با بچههای دیگر بازی کنم. همه در ویلاهای بتنی دور از هم زندگی میکردند. خانههای همهی دوستان و خویشاوندان آنقدر دور بودند که باید با ماشین میرفتیم. دلتنگ ریچموند بودم. آنجا با دوچرخه در محله میچرخیدم. در عربستان، به جای همهی بسکتبالهایی که دیگر نمیتوانستم بازی کنم و قورباغههایی که نمیتوانستم شکار کنم (چون در برکهای آن سوی دنیا بودند)، نوارهای ویاچاسِ سریالهای کمدی آمریکایی را داشتم: پیوندهای خانوادگی، آلف، وبستر، دادگاه شب، آقای بِلوِدیر، چیرز و غریبههای تمامعیار. دربارهی زبان مردم جزیرهی میپُس در سریال غریبههای تمامعیار فکر و خیال میبافتم، دربارهی احساس واقعیِ بروس ویلیس به سیبل شپرد در سریال شغل دوم نظریهپردازی میکردم و در عجب بودم که چرا در سریال کازبی همیشه تئو با دکتر هاکستبل به مشکل میخورد.
یک روز بیمقدمه از مادرم پرسیدم «چرا من شوخیای هیچکی رو نمیفهمم؟». مادرم پرسید «شوخیای همکلاسیات؟ اونا شوخیای تو رو میفهمن؟». گفتم «من بیشتر وقتا ساکتم.» نظرش این بود که «بهتره فیلمای مصری نگا کنی» و بُردم به فروشگاه فیلمهای ویديوییِ خیابان ثلاثین و مدرسهی موذیها را برایم خرید؛ ویدیوی سیاهوسفید تئاتری با بازی عادل امام و سعید صالح. چند بار فیلم را دیدم تا بالاخره کمکم طنزش دستم آمد. اما همچنان نمیفهمیدم وقتی یونس شلبی میگوید «بنویسید و آبش را بنوشید»[3] منظورش چیست. لابد جملهی خندهداری بود، چون تماشاچیهای تئاتر از خنده رودهبر میشدند.
***
آقای بسام، دبیر فلسطینی، معلم خصوصیام بود. هر روز درس عربی را اینطور شروع میکرد که «بنویس هـ» و من تلاش میکردم آن دو دایرهی نهچندان متحدالمرکز را بکشم، اما آقای بسام آهی میکشید و میگفت «خودکار رو از روی کاغذ برندار. با یه حرکت بنویس.»
مدتی طولانی ــ به شکلی مأیوسکننده، طولانی ــ گذشت تا نهایتاً نوشتن «هـ» را یاد گرفتم، گرچه حالا کار خیلی سادهای به نظر میرسد. بعدتر آقای بسام به برادرهای کوچکترم هم خصوصی درس میداد. وقتی سواد آنها هم از سطح تخصص آقای بسام بالاتر رفت، باز هم به خانهمان میآمد تا پینگپونگ بازی کنیم یا بازیهای لیگ اسپانیا یا جام جهانی را ببینیم. یکبند هم سیگار میکشید.
از او میپرسیدیم «پس کی سیگار رو ترک میکنین؟». میگفت «سال تحصیلی که تموم بشه. درس دادن به بچههای خنگ این مملکت خیلی استرس داره. نیکوتین لازم دارم.» سال تحصیلی که تمام میشد، دوباره میپرسیدیم و جواب میداد «سال تحصیلی که شروع بشه.» برادرم میخندید و میگفت «چرا آخه؟ الان که دیگه تعطیلات تابستون شروع شده.» آقای بسام میگفت «ببین پسرم. مجبورم تمام راه تا نابلس رو رانندگی کنم و اون حرومزادهها و ایستگاههای بازرسی تمومنشدنیشون رو تاب بیارم. به سربازجماعت هم که نمیشه چیزی گفت. درس دادن به بچههای خنگ استرسش کمتره.»
***
دبیرستان را که تمام کردم، به دانشگاه ملک سعود ریاض رفتم تا علوم کامپیوتری بخوانم. کامپیوتر را انتخاب کردم فقط چون نمیخواستم پزشکی بخوانم. نیمسال اول مثل آب خوردن بود چون شش واحد زبان انگلیسی داشتیم و نمرهام عالی شد. اما بعدش باید زبانهای برنامهنویسی «سی» و «جاوا» را یاد میگرفتیم. کامپایلر وحشتاکترین پدیدهای است که تا به حال با آن مواجه شدهام؛ برنامهای که کدهای منبع را از زبان برنامهنویسی به کدهای دوتاییِ صفر و یک ترجمه میکند. معمولاً بعد از آنکه استاد الجزایری به هر کداممان میگفت چه نوع برنامهای باید طراحی کنیم، همان چیزهای پراکندهای را که از زبانهای برنامهنویسی دستگیرم شده بود، تندتند مینوشتم. برنامهام که کامل میشد، باید آن را در کامپایلر اجرا میکردم، که بهم بگوید مثلاً پنجاه و چهار خطا دارم. هیچوقت هم خطاها را مشخص نمیکرد. گاهی یک نقطهویرگولِ نابهجا بیست خطای متفاوت ایجاد میکرد. یک ساعت و نیم خط به خطِ برنامهی مزخرفم را مرور میکردم تا بالاخره نقطهویرگولِ نابهجا را پیدا کنم. حذفش میکردم و دوباره برنامه را در کامپایلر اجرا میکردم: نود و یک خطا.
***
همیشه عاشق گم شدن در کتابفروشیها بودهام: پرسه در قسمتهای مختلف، بررسی جلدها، ورق زدن کتابها و کشف نویسندهها. یک بار در کتابفروشی جریرِ خیابان علیا، که حالا دیگر اثری از آن نیست، کتاب مأمور مخفی جوزف کنراد را ورق میزدم که متوجه شدم مرد میانسالی که شکمی برآمده داشت، به من خیره شده.
پرسید «این کتابه برای کلاسته؟». گفتم «نه.» معلوم بود تعجب کرده. پرسید «پس چرا میخوای رمان جوزف کنراد رو بخونی؟». پاسخ دادم «چون از کنراد خوشم میاد» و کتاب را به قفسه برگرداندم. پرسید «دانشگاه میری؟ رشتهت چیه؟». آهی کشیدم و گفتم «علوم کامپیوتری.» یک دسته کاغذ از جیب پیراهنش بیرون آورد و گفت «بذار کارت ویزیتم رو بهت بدم.» پنج دقیقه کاغذها را زیر و رو کرد. بعد زیر لب گفت «باید همین جا باشه.» کاغذها را دوباره گذاشت توی جیبش و پیروزمندانه کیف پولش را از جیب دیگرش بیرون آورد. بلند گفت «فکر کنم اینجاست.» همان جا هم بود. کارتش را به من داد و گفت اگر تصمیم گرفتم تغییر رشته بدهم و ادبیات انگلیسی بخوانم، حتماً به او تلفن کنم. نامش را به خاطر ندارم اما استادیار بود. به محض اینکه رفت، کارتش را دور انداختم. نمیدانم چرا کارتش را دور انداختم و چند سال دیگر هم عمرم را هدر دادم و خودم را با کامپایلر لعنتی شکنجه کردم. اما آخرش تغییر رشته دادم و به دانشکدهی ادبیات انگلیسی رفتم.
***
برای تحصیلات تکمیلی به واشینگتن رفتم و آنجا با روزنامهنگارها و روشنفکرهای زیادی آشنا شدم. خیلیهاشان از ملیگراهای عرب بودند که سبیلهای پرپشت داشتند، مشتریِ خوانندگان عراقی گمنام (دستکم از نظر من) بودند و علاقهی من به موسیقی گروههایی مثل ووتنگکلَن و گانزاندرُزِز برایشان مضحک بود. آن زمان جلسههایی در محلههای مختلف برگزار میکردیم و با عربهای دیگر جمع میشدیم و دربارهی مارکس و آرنت و ادوارد سعید حرف میزدیم و بحث میکردیم که آیا عربها بدویتر و بیفرهنگتر از آن هستند که دموکراسی داشته باشند یا نه.
صلاح کویتی بود. ابروهای خیلی پرپشتی داشت و همیشه شلوار جینی میپوشید که زانوهایش پاره بود. اصلاً عربی حرف نمیزد. انگلیسیاش هم من را یاد انگلیسیِ خودم میانداخت: دقیقاً مثل انگلیسیِ گویندگان خبر مینهسوتایی، وقتی بالاخره از شر لهجهی خاص منطقهشان خلاص میشوند. بیشتر دوستانم از صلاح خوششان نمیآمد. میپرسیدند «چرا همهش انگلیسی حرف میزنه؟ ما که سوئدی یا آلابامایی توی جمعمون نداریم.»
سعی میکردم از صلاح دفاع کنم، گرچه راستش خودم هم به اندازهی بقیه از او بدم میآمد. از کلاسهای زبانشناسیِ دورهی کارشناسی چیزهای کمی به خاطرم مانده، یکیشان اینکه وقتی شخصی که زبان اصلیاش مغلوب است به زبان غالب حرف میزند، کارش یکی از این دو علت را دارد: یا زبان غالبْ ارتباط را برایش آسانتر میکند یا اینکه میخواهد با حرف زدن به زبان غالب نوعی وجهه و اعتبار برای خودش دست و پا کند. بحث میکردم تا ثابت کنم صالح به دستهی اول تعلق دارد، اما احتمال میدادم که جزو دستهی دوم باشد.
یک بار یکی از ملیگراهای عرب گفت «باشه. هر چقدر دوست داره انگلیسی حرف بزنه. اما از نظر اونا باز هم کاکاسیاه بیابونیه.» نمیدانم حرفش چقدر درست بود یا این «آنها» به چه کسی اشاره میکرد. ضمیر خیلی بزرگی به نظرم میرسید. چشم بستم و تصور کردم که این «آنها» را به هزار «آنها»ی کوچکی که میتوانم در رودخانه پخششان کنم، تقسیم کردهام. بعد تصور کردم که شیرجه میزنم توی رودخانه و خودم را از بقیه جدا میکنم و میگذارم جریان آب ببردم به دل اقیانوس. آب شور اقیانوس میبَرَدم به سرزمینی دور. به ساحل که میرسم، روی ماسهها آرام میگیرم. آخرین پرتوهای خورشید که میتابند، دستهای از مردان و زنان نیزهبهدست، با لباسهای عجیب و غریبِ زرد و بنفش، سراغم میآیند و چیزی میگویند. زبانشان را بلد نیستم، اما متوجه میشوم که از من میخواهند خودم را معرفی کنم.
و من دهان باز میکنم.
[1] . در عربی «امه» به معنی امت و «ام» به معنی مادر است و درزبان گفتار این دو کلمه شبیه هم تلفظ میشوند.
[2] . «سوف تِندَم» یعنی پشیمان خواهی شد. از طرفی «دم» به معنای خون هم هست. در ذهن کودکانهی نویسنده این اشتراک لفظی به اشتراک معنایی تبدیل شده.
[3] . «املأ» به معنی املا و نوشتن و «ملأ» به معنی پر کردن است. در واقع، اینجا هنرپیشه با اشتراک لفظی کلمهها، بازی معنایی میآفریند.
نویسنده: طارق الحیدر
مترجم: زندهیاد بتول فیروزان