کتاب خلق دموکراسی نوشتۀ چارلز هِرش، دو نظریهپرداز مهم دموکراسی را برای نخستین بار به گفتوگو با یکدیگر مینشاند: هانا آرنت و میخاییل باختین. این دو متفکر درکی مشابه از دموکراسی داشتند که برآمده از مواجههشان با حاکمیتهایی تمامیتخواه بود؛ آلمان نازی برای آرنت و روسیۀ استالینی برای باختین. هِرش در این کتاب مدعی میشود آرنت و باختین نگاهی یکه به دموکراسی دارند که تمرکز آن بر خلق و خلاقیت است. این دو، دنیایی را در نظر میگیرند که هم فضایی برای رشد و ابراز فردیت همۀ افراد فراهم میکند و هم شکلگیری ارتباط متقابل سالمی میان افراد را سهولت میبخشد؛ دنیایی که ما را به یکسانی فرونمیکاهد. آنها به توصیف بسیاری از خطرات اجتماعی، سیاسی یا ایدئولوژیکی که چنین دنیای انسانگرایانهای را تهدید میکنند نیز میپردازند. آرنت و باختین با مجموعه روشهایی متنوع، جایگزینهایی برای پساساختگرایی و لیبرالیسم پیشنهاد میکنند تا به ما نشان دهند همین سوژۀ متأثر از فرهنگ و خصوصاً زبانی که با آن صحبت میکند و میاندیشد، هنوز میتواند به برساخت خود و جهان کمک کند. در نگاه هر دو نظریهپرداز، انسانها موجوداتی معناآفرین هستند که همزمان با شکلگیریشان توسط زبان، خود نیز جهان را عمدتاً به واسطۀ زبان شکل میدهند.
مطلب زیر بخشهایی ابتدایی از کتاب خلق دموکراسی است که به زودی در نشر اطراف منتشر خواهد شد.
مبانی غیرمتافیزیکی: آرنت، باختین و نظریۀ سیاسی
من باور ندارم که میتوان نظرات باختین و آرنت دربارۀ دموکراسی را با هم آمیخت و به نظریه یا جهانبینیِ جامع و نظاممندی رسید. در واقع، انجام چنین کاری خلاف نظر مشترک هر دو نفر است که بر اهمیت تکباشندگی/جزئیت و نفی نظامها تأکید دارند. باختین و آرنت هر دو نگاهی مشترک به خود، دیگری و جهان دارند. این نگاه برای بسیاری از بنبستهایی که نظریۀ سیاسی در سالهای اخیر خود را اسیر آنها یافته است، بدیلی جذاب ارائه میدهد. مخصوصاً بنبست تضاد میان خود مستقل و خود پساساختارگرایانهکه پردازهای از زبان است و بنابراین کاملاً توسط فرهنگ شکل میگیرد. به طور کلی، آرنت و باختین نگاهی منحصربهفرد دربارۀ خود و دیگری عرضه کردهاند اما هیچکدامشان دلالتهای سیاسی آن را به طور کامل بسط ندادهاند. این دو متفکر هم عاملیت را لحاظ میکنند و هم تأثیر فرهنگ بر ارتباط میان زبان و سوبژکتیویته را به رسمیت میشناسند، به همین دلیل نظراتشان، خصوصاً وقتی به این ارتباطها میاندیشیم، کمک شایانی به ما میکند. البته تفاوتهای بنیادینی نیز بین این دو اندیشمند وجود دارد. به باور من در نظر گرفتن ایدههای این دو نظریهپرداز در کنار هم محدودیتها و کاستیهای ایدههای هر کدامشان را جبران میکند.
ادراک مشترک آرنت و باختین دربارۀ خود، دیگری و جهان دربرگیرندۀ سیاستی است بر محور گفتوگو و به رسمیت شناختن متقابل. اینکه چنان جامعهای مشخصاً چگونه است بهوضوح بیان نشده، خصوصاً در نوشتههای باختین. آرنت دموکراسی یونان باستان، بنیانگذاران آمریکایی دموکراسی و نظام شورایی را میستاید اما بهوضوح نمیگوید که چگونه این الگوها به کار این روزهای ما میآیند. من نیز در پی این نیستم که از نوشتههای این دو متفکر به یک نظام اجتماعی یا سیاسی آرمانی برسم چون اولاً نظام استخراجی من در نهایت بر پایۀ حدس و گمان خواهد بود و ثانیاً هر دو نفر بر روشی تأکید میکنند که در آن همۀ ساختارهای روایی یا اجتماعی باید از دل شرایط تاریخی خودشان سر برآورند. میکوشم دیدگاههای آرنت و باختین دربارۀ دنیایی انسانی را بررسی کنم که شاخصهاش نوع خاصی از آزادی و معناست.
بحران مدرن معنا
ریشهها و ابعاد
نگرش این دو نظریهپرداز به یک جهان انسانی را فقط میتوان به عنوان واکنشی به بحران آزادی و معنا در مدرنیته و به راهحلهای پیشنهادی برای رفع این بحران درک کرد که البته به نظر آنان راهحلهایی اشتباهاند. چارلز تِیلور ریشههای این بحران را در تغییر دیدگاه از جهانبینی قرونوسطایی به جهانبینی مدرن میداند. در جهانبینی قرونوسطایی دنیا مقولهای منسجم و معنادار است که در آن سوبژکتیویته طرح کلانتر خداوند را بازتاب میدهد اما در جهانبینی مدرن (که میتوان ردپایش را از قرن هفدهم و در اندیشههای دکارت و دیگران هم یافت) دنیا «فاقد معنای ذاتی» است و جهانِ «افسونزداییشده محل ارتباطها و همبستگیهایی اتفاقی است که میتوان با مشاهده ردشان را پی گرفت و بر هیچ الگوی پیشینیای منطبق نیستند».
به گفتۀ آرنت، «بحران مرجعیت» همزمان با از دست دادن معنای ذاتی ایجاد شد. او این مسئله را تا حدودی به جنبش اصلاح دینی و باور پروتستانها نسبت میدهد که معتقدند هر فرد مؤمن به جای آنکه به واسطۀ نهادهایی مثل کلیسای کاتولیک با خداوند ارتباط داشته باشد، دارای رابطهای شخصی با خداست. اما مشکل بسیار فراگیرتر از این مسائل است چون «با حذف مرجعیت از جهان مدرن… ما دیگر نمیتوانیم به تجربههای معتبر و مسلمی تکیه کنیم که میان همۀ انسانها مشترکاند.» او ردِّ غیاب تجربۀ مشترک را پی میگیرد و به از دستدادن سنت، ظهور سکولاریسم، نبود پذیرش عمومیِ مذهب و فراموشی گذشته میرسد، نوعی نسیان که میتوانست «ما را از … بُعد عمق تجربه انسانی نیز محروم کند.» به نظر آرنت، سقوط مرجعیت، سقوط سنت و سقوط مذهب به هم گره خوردهاند یا، به تعبیر خودش، «سهگانهای جدایی ناپذیرند. با فروریزی همزمانِ این سه ستونِ دنیای غرب که قالب همهشان از روم باستان آمده،» پایه و اساس درک ما از جهانی معنادار سست شده است.
هم دانش و هم فلسفۀ دوران روشنگری جهانی را توصیف میکردند که با ارتباطهای عِلّی سر پا نگه داشته میشد و قوانین فراگیر بر آن حاکم بود. در نتیجه، عقل جای مرجعیت سنتی را گرفت. اما به نظر آرنت این چرخش به سمت عقل نه آزادی ایجاد میکند و نه معنا. آرنت در عقلورزی عِلّی و منطقی نوعی «استبداد» میبیند؛ «اجباری به استخراج ناگزیر نتایج که در حقیقت نوعی “سلطه بر خود فرد و انقیاد اوست”.» از آنجا که فیلسوف «میخواهد آشفتگی نظرات را مهار کند، … خصلت قهری و جبری منطق را به روح ذاتاً آزاد انسان میافزاید تا درون هر فرد، استبدادگر خود آن فرد را بیافریند. کسی که به او بگوید اجازه دارد به چه فکر کند و به چه فکر نکند.» این «پیروزی فلاسفه، در نگاه آرنت، به معنای پایان تفکر به منزلۀ فعالیتی آزاد و بداهه است». او مدعی میشود که حتی کانت، «اساساً میخواهد اراده را با بحثی آشکارا عقلانی به آنچه میخواهد وادارد» و روشهای دیگر شناخت را از اعتبار بیندازد. «متقاعد کردن» جایگزین «فهمیدنی و معنادار بودن» میشود و «ضربالمثلی روشنگر» جای خود را به «زنجیری از اسناد و شواهد» میدهد که «قطعاً به هر دو معنای کلمه زنجیرند.» منطق نیز، به نظر آرنت، تکثر را نابود میکند. بر خلاف «فهم متعارف» که ما را در دنیایی مشترک به هم گره میزند، منطق «کاملاً مستقل از تمامی تجربهها» و «برای همه یکی است». «در نگاه منطق، هر فرد فقط نمونهای است از یک گونه که میتواند “تفکر” منطقی داشته باشد.» اتکای علم بر ارتباطهای کارکردی نیز «حرکت» ایجاد میکند، نه «معنا» با اینکه یگانه «ناقض» جبرِ عقل، امر «نخست» است، آرنت باور دارد عملِ واقعاً آزادانه روز به روز کمیابتر میشود.
به نظر آرنت، اتکای عقل مدرن بر پرسشگری افراطی برای یافتن حقیقت نیز درک معنا را به جای تقویت، تضعیف میکند. علم در روند ساختن نظم خود، نخست در یافتههای فهم متعارف ما تشکیک ایجاد میکند و همین تردید پایه و اساس ادراک نوع خاصی از دانش را سست میکند. به لحاظ فلسفی، عصر مدرن نیز با شک (میاندیشمِ دکارت) شروع میشود. بعدتر که کانت مدعی شد ما نمیتوانیم به ذات اشیا پی ببریم و فقط مقولات و دستهبندیهایی ذهنی را که به تمام تجربههایمان ساختار میبخشند، درک میکنیم، ظهور فلسفۀ انتقادی نیز با تردید به کلِ وجودِ واقعیت بر شدت این بحران افزود. پدیدارشناسی با نادیده گرفتن (یا فروکاستن یا تعلیق قضاوت دربارۀ) واقعیتِ ابژهها (به منزلۀ ذات) و تمرکز بر آنها به عنوان ابژههای تجربه (پدیدار) دامنۀ این تردید کانتی را گستراند. بدین ترتیب، عصر مدرن در بهترین حالت، شاهد نگرشی ابزاری و عملی به جهان بود که همهچیز را به وسیلهای برای دستیابی به هدف فرومیکاست و در بدترین حالت با تردیدهایی بنیادین مواجه بود. و هیچکدام از این دو تمامیت یا معنایی عرضه نمیکنند. به بیان آرنت، تمرکز علم مدرن و همچنین فلسفۀ شک با از بین بردنِ «اطمینان به اینکه چیزها واقعاً همانگونه هستند که پدیدار میشوند»، به جای آنچه «پدیدار شده»، به آنچه «فایده دارد» توجه میکنند.
گرچه گاهی به نظر میرسد آرنت چنین میگوید که مشکل ما نابودی سنت به دست مدرنیته است، نقد او در واقع بنیادیتر از این گزاره است؛ چون به نظر آرنت خودِ سنت فلسفی هم پایه و اساس معنا در جهان را سست میکند. او میگوید وقتی افلاطون در واکنش به اعدام سقراط از سیاست که یگانه قلمروی انسانیِ عمل معنادار است، روگردان شد و از حاکمیت فلاسفهای حمایت کرد که بر بهکارگیری معیارهای تغییرناپذیر و ابژکتیو، مستقل از زندگی انسان نظارت میکردند، سنت فلسفی جهان را طرد کرد. بنابراین به نظر افلاطون، «دنیایی که ما در آن فعالیت و زندگی میکنیم و با مرگ باید آن را ترک کنیم راستین و واقعی نیست. امر راستین و واقعی ایدهها هستند که با چشم عقل مشاهده و درک میشود.» طرد سیاست توسط افلاطون را میتوان در تعبیر تحقیرآمیزش از «سخن» به عنوان «گمانِ صرف» و در حمایت از امور مسلم و یقینهای تغییرناپذیرِ «صوَر» که حاصل ژرفاندیشی خاموش ذهناند نیز مشاهده کرد. در نتیجۀ همین روگردانی از سیاست، «بلافاصله بین اندیشه و عمل شکافی دهان باز کرد که دیگر از همان زمان تا کنون بسته نشده» است. کار تفکر به جای یافتن معنا به یافتن ابزاری برای دستیابی به یک هدف تنزل یافت و «عمل … معنایش را از دست داد. عمل قلمروی امر تصادفی و بیبرنامهای شد که دیگر هیچ کار بزرگی بر آن پرتوی ابدیاش را نمیافکند.» مردود شمردن فلسفه (به عنوان نوعی ایدئولوژی) در حمایت از عمل توسط مارکس نیز در امتداد همین یورش به معنا بود. این ایدۀ مارکس بهتر از هر جای دیگر در تز یازدهم بیانیهاش خلاصه شده که میگوید «فلاسفه تا کنون فقط به روشهای گوناگون جهان را تفسیر کردهاند. نکتۀ اصلی آن است که جهان را تغییر دهیم.» به نظر آرنت، در مقابل هم قرار دادن تفکر و عمل توسط مارکس از سویی به هر دو مقوله آسیب زد و از سوی دیگر منجر به «محروم کردن اندیشه از واقعیت، و عمل از ادراک» شد که «هم اندیشه را بیمعنا کرد و هم عمل را.» بدینترتیب عصر مدرن رنج دو بار سنگین را به دوش میکشد: یکی سنتی که تجربه، بهویژه تجربۀ سیاسی، را بیارزش میکند و دیگری از دست دادن کل سنت.
از نگاه آرنت، فقدان سرچشمههای سنتیِ معنا از توسعۀ نهادها و ارزشها و پدیدههای سیاسی مدرن تفکیکپذیر نیست، پدیدههایی مانند توتالیتاریسم (تمامیتخواهی) که جدایی بنیادینی از گذشته را هم بازنمایی میکند و با دستهبندیهای رایج ما فهیدنی نیست. جدایی از سنت مستقیماً موجب پیدایش و بسط این پدیدههای سیاسی جدید نشد اما بستر «آشوبی از سرگشتگی جمعی بر صحنۀ سیاسی و … آشفتگی باورهای جمعی در چشمانداز معنوی» را فراهم کرد که منجر به حس بیریشگی و بیمعنایی شد؛ خلائی که تشکیلات و «منطق» بیسابقۀ تمامیتخواهی آن را پر کرد. کل نوشتههای آرنت را میتوان به مثابۀ تلاشی برای تثبیت مجدد معنا در رویارویی با فقدانِ مفهومی و سیاسیِ آن در نظر گرفت. باختین با اینکه مانند آرنت دربارۀ کلیت سنت صحبت نمیکند، تحلیلش از رویکردهای ادبی و فلسفی گوناگون نشانگر نقدی به بیمعناییِ مدرن است که شباهتهایی با نظر آرنت دارد. در نگاه باختین، این بیمعنایی نتیجۀ آغوشگشایی فلسفه برای قواعد و ساختارها، به قیمت از دست رفتن ارزشهاست. نوشتههای نخست باختین رویکرد فرمالیسم را نشانه میگیرند که در آثار ادبی، به جای تمرکز بر «فرم ساختشناسانۀ» زیباییشناختیِ کلانتری که حول محور ارزشها شکل میگیرد، صرفاً نظر به «فرم ترکیببندی» یا «مصالح سامانیافته» دارد. او همچنین منتقد «اخلاق نظری» (یا اخلاق «صوری») است که اخلاق را به مجموعهای از قوانین فرومیکاهد و بافت معنادار کنش فردی را که باید مبنای تمامی ارزیابیهای اخلاقی باشد، نادیده میگیرد. باختین در نوشتههای بعدیاش، زبانشناسی سنتی را نیز نکوهش میکند چون این زبانشناسی، زبان را به چشم نظامی صوری متشکل از واحدهای (واژههای) جایگزینپذیر میبیند که در قالب جمله، بر اساس زنجیرهای از قوانین مختلف کنار یکدیگر گذاشته میشوند. به نظر باختین، این مکاتب فکریِ ناقص که وجود انسان را تکهتکه و به مجموعهای از بخشهای جایگزینپذیر تبدیل میکنند، در نهایت ما را به نوعی احساس بیمعنایی رهنمون میشوند. همانطور که مفهوم معناشناختی فقط از بافت جملهها و مکالمات شکل میگیرد، زندگی انسانی معنادار هم فقط از تعاملهای بینافردی آزادانه و متقابل پدید میآید، مانند تعاملهای به تصویر کشیدهشده در رمانهای چندصدایی داستایوفسکی.
نویسنده: چارلز هِرش
مترجم: رویا پورآذر
منبع: برگرفته از کتاب Creating Democracy که بهزودی ترجمۀ کامل آن توسط نشر اطراف منتشر خواهد شد.
♦ از باختین پیشتر در بیکاغذ مطلب «دنیای رابله» منتشر شده است. پیشنهاد میکنیم در ادامه، آن را هم مطالعه کنید.






