چرا خواندن نامههای دیگران، مخصوصاً نامههای نویسندگان، اینقدر جذاب است؟ به قول یک منتقد، تنها چیزی که از خواندن نامهی یک دوست بهتر است، «خواندن نامهی آدمها به دیگران است»، اما چشمچرانی و کنجکاوی فقط بخشی از ماجراست. دلیل مهمترش این است که نامهی خوبْ نوشتهی خوبی هم هست و همهی ما نوشتههای خوب را، چنانکه سزاوارند، تحسین میکنیم. باربارا لونزبری در کتاب هنر واقعیت میگوید ناداستان خلاق چهار عنصر اساسی دارد: موضوع برگرفته از جهان واقعی، تحقیق جامع، «صحنه»، و (محبوبترین برای من) نگارش درخشان. و اگر خوب نگاه کنید، بهترین نامهها هم همهی این عناصر را در خود دارند. بنابراین میشود گفت که نامه، اگر به شکل خاصی نوشته شود، ناداستان خلاق به حساب میآید.
همه میدانند که جی. دی. سلینجر تا زمان مرگش در ۲۷ ژانویهی ۲۰۱۰ آدمی منزوی بود. او که زمانی عزیزکردهی صحنهی ادبی نیویورک محسوب میشد بعد از ۱۹۶۵ کتابی منتشر نکرد. البته شایعه کرده بودند که هر روز مینوشت. یکی از دوستدخترهای قدیمیاش یک بار گفت بهجز ناطور دشت دو رمان تمامشدهی دیگر هم از او دیده، بهعلاوهی یک مشت دفتر که با دستخط خرچنگقورباغهاش پر شدهاند. یکی از همسایههای سلینجر مدعی بود پانزده رمان دیگر هستند که هنوز در دسترس عموم قرار نگرفتهاند. خود سلینجر هم در مصاحبهی یکی مانده به آخرش در سال ۱۹۷۴ به این شایعات دامن زد: «آرامش حیرتانگیزی در منتشر نکردن است… من نوشتن را دوست دارم، عاشق نوشتنم، اما فقط برای خودم و لذت شخصیام مینویسم.»
لذت سلینجر برای مردم هم لذتبخش بود. مردم کشتهمردهی آثارش بوده و هستند. حدود ۶۵ میلیون نسخه از ناطور دشت به فروش رفته است. در طول سالها، هاروی واینستاین، استیون اسپیلبرگ، مارلون براندو، جک نیکلسون، توبی مگوایر، لئوناردو دیکاپریو و دیگران برای ساخت اقتباسی سینمایی از این کتاب سراغ سلینجر رفتهاند و او به سینهی همهشان دست رد زده، گاهی دلآزرده از اینکه حتماً شوخیشان گرفته. بیلی وایلدرِ نویسنده و کارگردان تلاشش برای خریدن حقوق اثر را اینطور به یاد میآورد:
عاشق [ناطور] بودم. افتادم دنبالش. میخواستم فیلمی از رویش بسازم. بعد یک روز مرد جوانی به دفتر مدیر برنامههایم، لیلند هِیوارد، در نیویورک آمد و گفت «خواهش میکنم به آقای لیلند هیوارد بگین تمومش کنن. ایشون خیلی خیلی بیملاحظهن.» و بعد بیرون رفت. کل حرفی که بینمان ردوبدل شد همین بود. هرگز ندیدمش. این هم ماجرای جی. دی. سلینجر و ناطور دشت.
سلینجر به کسانی که میخواستند زندگینامهاش را بنویسند هم علاقهای نداشت. سال ۱۹۸۴، پیشنهاد همکاری با نویسندهی بریتانیایی ایان همیلتون در پروژهی پیشنهادیاش ــ جی.دی. سلینجر: زندگی نویسندگانه ــ را نپذیرفت. همیلتون از پا ننشست و شروع کرد به نامهنگاری با تعداد زیادی از دوستان، بستگان و معاشرانِ سلینجر که بسیاری از آنها هم دکش کردند. همکاران قدیمی سُل، پدر سلینجر، «مثل اعضای مافیا به آدم سوءظن داشتند» و همسایههای سلینجر در کورنیشِ نیوهمپشایر هم مثل اهالی محلههای فیلمهای ترسناک کمحرف بودند. هیچکس از نویسندهی معروفی که بینشان زندگی میکرد حرفی نمیزد یا نشانیاش را لو نمیداد، حتی نمیکرد با انگشت نشانش دهد و بعد جیم شود. از نظر همیلتون «میشود گفت همه غیرمؤدبانه رفتار میکردند، خصمانه و عصبانیکننده: از من نمیتونی حرف بکشی.»
جایی که بالاخره چیزی دستش را گرفت آرشیو کتابخانهها بود، که خیلی از نامهنگاریهای سلینجر از آنجا سر درآورده بودند. تا توانست نامهها را بازگو کرد و ازشان نقلقول آورد. اما وقتی یک نفر نسخههای پیش از چاپ کتاب را به سلینجر نشان داد، سلینجر از این جسارت برآشفت. سال ۱۹۸۶ سلینجر از همیلتون و ناشرش، رندوم هاوس، بهخاطر نقض حقوق مؤلف شکایت کرد، که در دادگاه اولیه پرونده را باخت اما در دادگاه تجدید نظر حق به او داده شد و پروژهی زندگینامه لغو شد. دادگاه استیناف حوزهی دوم رأی داد که زندگینامهنویس میتواند به اطلاعاتی که در نامههای منتشرنشده آمده اشاره کند اما نباید لحنشان را «بهوضوح» بازتولید کند. (البته همیلتون سال ۱۹۸۸ با کتاب در جستوجوی سلینجر که ماجرای درگیریاش با نویسندهی ازخودراضی را روایت میکند، به نوعی انتقام خودش را گرفت.)
چهار سال بعد، دادگاه حوزهی دوم به پروندهی مشابهی بر خورد، این بار دعوای بین اِلن رایت، بیوهی ریچارد رایتِ نویسنده، و مارگارت واکر بر سر زندگینامهی تازهی رایت نوشتهی واکر. واکر تکههایی از شش نامه و ده قطعه از روزانهنویسیهای رایت را که هیچ کدام منتشر نشده بودند گزینش کرده بود. در حکمی بهنظر متناقض با پروندهی سلینجر، دادگاه این بهکارگیریها را مجاز دانست چرا که منصفانه مورد استفاده قرار گرفته بودند، در حالی که استدلال ایان همیلتون هم همین بود.
تفاوت این دو چه بود؟ اول از همه اینکه واکر فقط یک درصد از نوشتههایی رایت را به کار برده بود، در حالی که همیلتون بنا به گفتهی دادگاه «دستکم یک سوم از هفده نامهی سلینجر و حداقل ده درصد از چهل و دو نامه» را رونویسی کرده بود. با این حال دلیل دوم بیشتر به کیفیت برمیگردد تا کمیت. طبق توضیح دادگاه «از بین چهارده قطعهای که از روزانهنویسیهای رایت گرفته شده بود، فقط سهتاشان، به گستردهترین برداشت از لحن، سبک خلاق او را اتخاذ کرده بودند.» به عبارت دیگر نقلقولهای واکر لحنی معمولی داشت، اما همیلتون نقلقولهایی را به تاراج برده بود که به بیان دادگاه «از نظر توالی افکار، انتخاب کلمات، تأکیدها و چیدمانشان» نشاندهندهی «رد شدن از حد نصاب خلاقیت لازم بود.»
خلاقیت؟ اما آنها که صرفاً نامه بودند و با همان نیتِ مشترکی نوشته شده بودند که همهمان نامه مینویسیم: برای غیبت، همدردی با دوستان، سفارش تُستر، تبریک تولد، پاسخ به یک سؤال، ردوبدل کردن خبر، گزارش کار به سردبیر، به دست آوردن دل معشوق، دادن دستورالعمل به یک پیشخدمت، برنامهریزی برای ملاقات و الیآخر. مگر همین نیست؟ نه دقیقاً. رایت و سلینجر همچنین از دغدغههایشان، احساساتشان، عشقها و انزجارهایشان، زمین خوردنها و بلند شدنهایشان، وضعیت بشر، کتابها و فیلمها، تاریخ، سیاست و هر چیزی که فکرش را بکنید حرف زدهاند. خیلی از این نامهها مثل جستار هستند، که عادتی معمول بین نویسندههاست. مثلاً نامهنگاری های فلانری اوکانر لبریز از افکار و حظش از مسیحیت بود. او در نامهای به جان هاکسِ رماننویس مینویسد «بعضی از آدمها باید در هر قدمی که برمیدارند بهای ایمانشان را بپرداند و از اساس به این سؤال جواب بدهند که بدون ایمان زندگی کردن چگونه خواهد بود و آیا در نهایت نداشتنش اصلاً ممکن است یا نه.» اگر اوکانر این حرفها را در یک جستار مینوشت، ادبیات میدانستیمشان. واقعیت این است که آنها در هر صورت ادبیاتاند. دادگاه حوزهی دوم میخواست طرفین دعوی متوجه این موضوع باشند که نامهها اگر به شکل خاصی نوشته شوند، ناداستان خلاق به حساب میآیند.
نامههای سلینجر شاید هرگز منتشر نشوند، اما دیگرانی به گسترش این ژانر کمک کردهاند. اگر در وبسایت WorldCat، بانک اطلاعاتی فهرست کتابخانهها، دنبال کتابهایی بگردید که در عنوانشان کلمهی «نامه» آمده و در دستهبندی موضوعی هم « نامهنگاری » را وارد کنید (که راهتان به رمانهایی مثل نامهها اثر لوان رایس نیافتد)، با حدود پنجاههزار نتیجه روبهرو میشوید که بعضیهایشان هم کتابهای پرفروشاند. کتاب بزرگترین نسل سخن میگوید، نامههایی که تام بروکاو از آمریکاییهای میانهی قرن بیستم جمعآوری کرده از سوی بسیاری از منتقدین «زنده» و «دلگرمکننده» خوانده شده و کتاب با آرزوی بهترینها، جورج بوش نامههای جورج اچ. دبلیو. بوش (رئیسجمهور اسبق آمریکا) به خاطر «چشمگیر بودن صراحت، شوخطبعی و تلخیاش» تحسین شده است.
مجموعههای دیگر هم شاید سرآمد کتابفروشیها نشده باشند، اما دل داورها را ربودهاند. سال ۱۹۷۷، کتاب نامههای ای.بی. وایت برندهی جایزهی ال.ال. وینشیپ/پن نیو انگلند شد. دو سال بعد، جایزهی ویژهی حلقهی منتقدین کتاب ملی به مجموعه نامهنگاری های فلانری اوکانر، با عنوان عادتِ بودن، داده شد. انجمن زبان مدرن از سال ۱۹۸۹ جایزهی مورتون ان. کوهن را به نسخههای برجستهی نامههایی که «خودشان یک اثر ادبی مستقل» هستند اعطا کرده است. مجموعه نامههای ساموئل بکت، دبلیو.بی. ییتس، جرج سانتایانا، تنسی ویلیامز، چارلز داروین و مارک تواین از برندگان پیشین این جایزه بودهاند.
چرا نامهها را ستایش میکنند؟ طبق گفتهی یک منتقد، تنها چیزی که از خواندن نامهی یک دوست بهتر است، «خواندن نامهی آدمها به دیگران است»، اما چشمچرانی تنها بخشی از ماجراست. دلیل مهمتر این است که نامههای خوب، نوشتههای خوبی هم محسوب میشوند و نوشتههای خوب چنانکه سزاوارند تحسین میشوند. در مورد اینکه چه چیزی این نامهها را ناداستان خلاق میکند، تعریفهای بسیاری از این ژانر وجود دارد، اما من تعریف باربارا لونزبری در کتاب هنر واقعیت را ترجیح میدهم. او چهار ویژگی را برمیشمرد: موضوع برگرفته از جهان واقعی، تحقیق جامع، «صحنه»، و (محبوبترین برای من) نگارش درخشان.
بهترین نامهها همهی این عناصر را در خود دارند. مثلاً به این تکه از نامهی سال ۱۹۴۳ سلینجر به ویت بِرنِت، بنیانگذار مجلهی استوری نگاه کنید. رنجیده از ازدواج چارلی چاپلین با اونا، دختر یوژین اونیل، سلینجر خیالپردازی میکند که «میتوانم آنها را در شبهای خانهشان تصور کنم، چاپلین عریان و افسرده چمبره زده بالای میز توالتش، مثل موشی مرده تیروئیدش را با عصای خیزرانش دور سر میچرخاند. اونا در جامهای زنگاری از توی دستشویی دیوانهوار برایش دست میزند.» خب بگذارید ببینیم. موضوعی که از دنیای واقعی گرفته شده باشد؟ تیک. صحنه؟ اغراقآمیز است اما تیک. تحقیق؟ سلینجر قبلاً با اونا اونیل رابطه داشته، پس به نظرم میشود اینطور گفت که با او مصاحبه کرده. نگارش درخشان؟ بهترین نوع، خصوصاً از نظر پرداختن به جزئیات: میز توالت، عصای خیزران، جامهی زنگاری.
اظهار تأسف جان اشتاینبک در سال ۱۹۲۸ برای کارلتون شفیلد، هماتاقی قدیمیاش در استنفورد، هم به همان اندازه درخشان نوشته شده. اشتاینبک توصیف صحنه را با یک اعتراف شروع میکند: «مدتهاست نامهای را شروع نکردهام که شبیه آنچه باشد که حالا قصد نوشتنش را دارم، رسالهای بیشتاب که هیچ حس وظیفهای در آن نیست. شاید توان نوشتن چنین نامهای را از دست دادهام.» او به موضوع سد ذهنی نویسنده علاقه نشان میدهد (که اگر از من بپرسید موضوعی کاملاً ملموس و واقعی است) و بعد برای سنوسالش و گذر زمان مرثیهخوانی میکند: «افسوس سالهای گذشته را نمیخورم. تا حدی ازشان لذت بردهام. نه رنجهایم جانکاه بودهاند و نه لذتهایم بیامان. کاش میتوانستیم از انبوه سالها یک تابستان را دوباره زنده کنیم.» تصویری خارقالعاده «اما حالا چنین چیزی ممکن نیست.» در آخر دوباره به موضوع اصلیاش که کلنجار رفتن با نوشتن است برمیگردد و آن را با نخ سالخوردگی به هم میبافد که از شگردهای بهترین جستارنویسان است: «بیستوشش سال دارم و دیگر جوان نیستم. باشد که رمانهای خوبی بنویسم، اما از این پس پگاسوس را با زین و افسار خواهم راند، چون میترسم پگاسوس روی دو پا بلند شود و لگد بپرداند، و من دیگر آن اسبسوار خاطرجمع و استواری که زمانی بودم نیستم. دیگر سوار شدن بر اسبی رامنشدنی مسرورم نمیکند. دلم یک اسب معمولی باثبات و آزموده میخواهد.»
نامهنگاری برای بیشتر آدمها تفریح و سرگرمی است، اما ممکن است نویسندهها را به یک معتاد ادبی بدل میکند. فیلیپ لارکین با نوشتن نقد کتاب و روزنامهنگاری قبضهایش را پرداخت میکرد و اوقات فراغتش را به نوشتن آثار ادبی میگذراند یا دستکم تلاش میکرد اینطور باشد. نامههایش را که میخوانی، از خودت میپرسی کِی وقت میکرده چیز دیگری بنویسد. کتاب گزیدهی نامهها که سال ۱۹۹۲ منتشر شد، شامل حدود هفتصد نامه است که از بین «هزاران هزار» نامهی موجود انتخاب شدهاند. (کتاب دیگری از آنها سال ۲۰۱۰ منتشر شد). در یکیشان مینویسد «صبحهای یکشنبهام را اینطور میگذرانم: در پارک پییرسون لکولک میکنم، از کنار زمین بازی بچهها میگذرم و بعد در سمت دیگر پارک چهار روزنامهی پر از افترای یکشنبه را میخرم و توی ساختمان رنگورورفتهای که اسمش هتل کویین است غیب میشوم. آنجا در اتاقی بیآتش روی مبلی با چرم مصنوعی مینشینم و یکی دو پاینت آبجوی بیخاصیت هال میخورم و بین عنوانهای غریب چشم میچرخانم («شبی که راهنمای دخترها دیر به خانه رسید»)، بعضیوقتها گربهی زردرنگ بزرگی هم بهم چشمغره میرود…» میتوانید تلاشش را برای ساختن لحن تیرهروزانه و کنایهآمیزی که به «داکری و پسر»، «سَحَریه»، «احمقهای پیر» و شعرهای دیگرش جان میدهند ببینید. (و با این حال دلم میخواهد سرش داد بزنم و بگویم «اگر تمام وقتت را صرف نوشتن نامه کنی دیگر نمیتوانی شعر بنویسی!»)
دیوید فاستر والاس هم از دیگر معتادهای نامهنگاری بود. دی. تی. مکس در کتاب هر داستان عاشقانهای یک داستان ارواح است مینویسد والاس «شاید آخرین نامهنویس مهم در ادبیات آمریکا باشد.» میتوانید ببینید که چطور در نامههایش درِ بطری مضمونهایی را باز میکند که بعدتر در لیوان مات و بلند داستانهایش ریخته میشوند، داستانهایی که هرگز آسان به سراغش نمیآمدند. او سعی کرد این موضوع را در نامهای به مدیر برنامهاش، بانی نادل، توضیح دهد: «خواهش میکنم تصور نکن آدم تنبل یا حواسپرتیام که هیچ داستانی برایت نفرستادهام تا منتشر کنی… هر روز با برنامه مینویسم و حداقل کارهای سفارشیام چاپ میشود. یا دوباره داستاننویس میشوم یا در تلاش برای داستاننویس شدن میمیرم.» منظورش از کارهای «سفارشی» جستارهایی است که در دههی ۱۹۹۰ بهخاطرشان به شکل تلخ و شیرینی روزبهروز خواهان بیشتری پیدا میکرد. در نامهای به معلمش دان دلیلو از این کشمکش و وسوسههایش حرف میزند: «نمیدانم چرا راحتی نسبی و لذت نوشتنِ ناداستان همیشه مهر تأییدی بر این حسم بوده که “داستان نوشتن آن کاری است که باید انجام دهم”، اما خب اینطوری است، و حالا خودم را به بردگی کشیدهام (در همهی معانی کلمه) و سطل زبالهام را پر میکنم و نیم ساعتی را هم که به خودم استراحت میدهم تا نامههایی مثل این بنویسم، همچنان جزو ساعتهای نوشتن قلمداد میکنم.» دستکم والاس در این باره صادق بود.
نامههای اشتاینبک، لارکین و والاس اعترافگونه و تقریباً شیونوارند و شاید بعضی از خوانندگان را معذب کنند. آرتور کریستالِ منتقد اشاره میکند که نامهنگاریهای اسکات و زلدا فیتزجرالد پر از «تهمتزنیهای تلخ و یادآوری نیشدار روزهای خوش گذشتهاند.» از نظر کریستال این نامهها هرگز نباید منتشر میشدند. چرا؟ «بدون شک زلدا هنوز انتظار دارد زندگی خصوصیاش حفظ شود، موضوعی که مرگ هم نمیتواند آن را ملغی کند.» اما در مورد زندگی خصوصی، یک پای این استدلال میلنگد. ژانرهای دیگر به تعبیر ولفگانگ ایزِر «خوانندهی نهفته» دارند، اما نامهها خوانندههایی واقعی دارند که همان گیرندههای روی پاکتاند. بهطور حتم معنایش این نیست که نویسنده خوانندههای دیگری را در ذهن نداشته. نویسندهها زیاد نقش بازی میکنند. کافی است به تصویرسازی اشتاینبک، طنز تلخ لارکین، جناسهای والاس و جوری که سلینجر چاپلین را دست میاندازد نگاه کنید. این آدمها برای نامههاشان به اندازهی نوشتههای ادیبانهشان عرق ریختهاند. شاید حسشان بهشان میگفته که روزی حتی یادداشتهای «خصوصیشان» مورد توجه عمومی قرار بگیرد.
البته حتی آدمهایی که نویسنده نیستند هم وقتی میدانند کسی قرار است متنشان را بخواند، دلشان میخواهد نثرشان مقبول به نظر برسد. (آزمون سریع: چند بار شده آدمی که میشناسید یادداشتی بنویسد، چیزی ساده، مثل عذر آوردن برای غیبت بچهای از مدرسه و بعد آن را دستتان بدهد و بگوید «چطور نوشتم؟») ما دلمان میخواهد نامههامان باظرافت و آراسته به نظر برسند و همزمان حرفی برای گفتن داشته باشند. ناداستان خلاق هم همینطور است و برای ما که به نوشتنش عادت داریم، طلسمش بهراحتی شکسته نمیشود. در جستارها دربارهی چیزهایی مینویسیم که مجذوبمان کردهاند اما در نامههامان منبع جذبه خودِ ماییم. از سر اجبار چند سؤال از گیرنده میپرسیم و بعد میرویم سراغ گزارش ــ یا به شیوهی اشتاینبک، لارکین و والاس شکوِه ــ دربارهی دنیای شخصیمان. و چه جهان پر اعترافی هم هست. فیسبوک، توییتر، وبلاگ، ویلاگ، یوتیوب، پستسیکرت، مای فرست تایم، فِرِش کانفشنز، دیلی کانفشنز دات کام، همه به ریش این ادعای همیلتون نولان که «زندگیِ بیشترِ آدمها جذابیتی ندارد» میخندند. ساکنان شهرهای کوچک خوب میدانند که هیچ چیز برای آدمها بیشتر از زندگی خصوصی اطرافشان جذابیت ندارد. به هر حال زندگی بیشتر مردم حتی اگر جذابیت آشکاری نداشته باشد، همچنان برای خودشان جالب است. اساس ناداستان خوب هم همین است، یک جستار ممکن است روانشناسی آیینها، قتل در برابر مسابقات جهانی پوکر، پیر شدن تد ویلیامز، رذلترین شرکت آمریکایی، یا اینکه نهنگ قاتل چه چیز میتواند دربارهی ازدواج به ما بیاموزد را دستمایه قرار دهد، اما این فقط موضوع مفروض متن است. اثر در واقع دربارهی این است که چرا نویسنده این موضوع را انتخاب کرده، به بیان دیگر همان کشش و جاذبهاش.
بهترین جستارها لحنی خودمانی اتخاذ میکنند، همان چیزی که نامهها بر اساسش شکل گرفتهاند. جستار ژانری منعطف است اما نامه از آن هم انعطافپذیرتر است. نامه میتواند فقط با صمیمت گفتوگویی دونفره روایتگر حماسه باشد، ایدئولوژی بسازد و آدمها را نجات دهد یا به خاک سیاه بنشاند. نویسندهها از نامه مثل روزنوشت استفاده میکنند؛ زمین تمرینی برای ایدهها، نگرشها و سبکها، اما با این مزیت که خوانندهای دارند که جواب هم میدهد. نامهها، به بیان دیگر، نسخهی آزمایشی محصول برای نویسندهها هستند.
برای بعضی نویسندهها مقصود، خودِ نامه است. یک بار دیدم که یکی از دوستان دبیرستانم دارد سر کلاس نامهای برای معلممان مینویسد. وقتی تمام شد، مچالهاش کرد و چپاندش توی جیبش. بعدتر ازش پرسیدم چرا این کار را کرده. در توضیح گفت «نامه نوشتن برای یک آدم، منظورم یک آدم واقعی است، بهم کمک میکند خشم و سرخوردگیام را بیرون بریزم.» پرسیدم «حتی اگر طرف هرگز آن را نخواند؟» جواب داد «خصوصاً اگر هیچ وقت آن را نخواند.»
نویسنده: آنتونی آیکاک
مترجم: عاطفه احمدی
منبع: مجلهی Creative Nonfiction، تابستان ۲۰۱۳، شمارهی ۴۹، صص. ۵۴ تا ۵۷. ترجمهی این مطلب اولین بار در وبسایت نشر اطراف منتشر شده است.
برای مطالعهی بیشتر دربارهی نامهنگاری به مثابهی قالبی برای روایتِ خود، به کتاب ادبیات من مراجعه کنید.